🔅 #پندانه
✍ مثل یک مداد زندگی کن
🔹پسرک پدربزرگش را تماشا کرد که نامهای مینوشت.
🔸بالاخره پرسید:
ماجرای کارهای خودمان را مینویسید؟ درباره من مینویسید؟
🔹پدربزرگش از نوشتن دست کشید و لبخندزنان به نوهاش گفت:
درسته درباره تو مینویسم اما مهمتر از نوشتههایم مدادی است که با آن مینویسم.
میخواهم وقتی بزرگ شدی مانند این مداد شوی.
🔸پسرک با تعجب به مداد نگاه کرد و چیز خاصی در آن ندید. پرسید:
اما این هم مثل بقیه مدادهایی است که دیدهام.
🔹پدربزرگ پاسخ داد:
بستگی داره چطور به آن نگاه کنی. در این مداد پنج خاصیت است که اگر به دستشان بیاوری، تا آخر عمرت با آرامش زندگی میکنی.
🔸صفت اول:
میتوانی کارهای بزرگ کنی اما نباید هرگز فراموش کنی که دستی وجود دارد که حرکت تو را هدایت میکند. اسم این دست خداست.
او همیشه باید تو را در مسیر ارادهاش حرکت دهد.
🔹صفت دوم:
گاهی باید از آنچه مینویسی دست بکشی و از مدادتراش استفاده کنی. این باعث میشود مداد کمی رنج بکشد اما آخر کار، نوکش تیزتر میشود.
🔸پس بدان که باید رنجهایی را تحمل کنی چراکه این رنج باعث میشود انسان بهتری شوی.
🔹صفت سوم:
مداد همیشه اجازه میدهد برای پاککردن یک اشتباه از پاککن استفاده کنیم.
🔸بدان که تصحیح یک کار خطا، کار بدی نیست. در واقع برای اینکه خودت را در مسیر درست نگه داری مهم است.
🔹صفت چهارم:
چوب یا شکل خارجی مداد مهم نیست، زغالی اهمیت دارد که داخل چوب است. پس همیشه مراقب باش درونت چه خبر است.
🔸صفت پنجم:
همیشه اثری از خود بهجا میگذارد. بدان هر کار در زندگیات میکنی ردی بهجا میگذارد و سعی کن نسبت به هر کاری که میکنی هوشیار باشی و بدانی چه میکنی.
^_ @Whisper_313 _^🍃
🔅 #پندانه
✍ قدردان زحمات پدر و مادرت باش
🔹دکتری به خواستگاری دختری رفت، ولی دختر او را رد کرد و گفت:
بهشرطی قبول میکنم که مامانت به عروسی نیاید.
🔸آن جوان در کار خود ماند و نزد یکی از اساتید خود رفت و با خجالت گفت:
در سن یکسالگی پدرم از دنیا رفت و مادرم برای اینکه خرج زندگیمان را تامین کند در خانههای مردم رخت و لباس میشست.
🔹حالا دختری که خیلی دوستش دارم شرط کرده فقط بدون حضور مادرم حاضر به ازدواج با من است. نه فقط این، بلکه این گذشته مادرم مرا خجالتزده کرده است. بهنظرتان چهکار کنم؟!
🔸استاد به او گفت:
از تو خواستهای دارم؛ به منزل برو و دست مادرت را بشور. فردا نزد من بیا تا بگویم چهکار کنی.
🔹جوان به منزل رفت و این کار را کرد. با حوصله دستان مادرش را در حالی که اشک بر روی گونههایش سرازیر شده بود، شست.
🔸اولین بار بود دستان مادرش را در حالی که از شدت شستن لباسهای مردم چروک شده و تماما تاول زده و ترک برداشته بود، میدید، طوری که وقتی آب روی دستانش میریخت از درد به لرز میافتاد.
🔹پس از شستن دستان مادرش نتوانست تا فردا صبر کند و همان موقع به استاد خود زنگ زد و گفت:
ممنونم که راه درست را نشانم دادی! من مادرم را به امروزم نمیفروشم، چون او زندگیاش را برای آینده من تباه کرده است.
^_ @Whisper_313 _^🍃
🔅 #پندانه
✍ قدردان زحمات پدر و مادرت باش
🔹دکتری به خواستگاری دختری رفت، ولی دختر او را رد کرد و گفت:
بهشرطی قبول میکنم که مامانت به عروسی نیاید.
🔸آن جوان در کار خود ماند و نزد یکی از اساتید خود رفت و با خجالت گفت:
در سن یکسالگی پدرم از دنیا رفت و مادرم برای اینکه خرج زندگیمان را تامین کند در خانههای مردم رخت و لباس میشست.
🔹حالا دختری که خیلی دوستش دارم شرط کرده فقط بدون حضور مادرم حاضر به ازدواج با من است. نه فقط این، بلکه این گذشته مادرم مرا خجالتزده کرده است. بهنظرتان چهکار کنم؟!
🔸استاد به او گفت:
از تو خواستهای دارم؛ به منزل برو و دست مادرت را بشور. فردا نزد من بیا تا بگویم چهکار کنی.
🔹جوان به منزل رفت و این کار را کرد. با حوصله دستان مادرش را در حالی که اشک بر روی گونههایش سرازیر شده بود، شست.
🔸اولین بار بود دستان مادرش را در حالی که از شدت شستن لباسهای مردم چروک شده و تماما تاول زده و ترک برداشته بود، میدید، طوری که وقتی آب روی دستانش میریخت از درد به لرز میافتاد.
🔹پس از شستن دستان مادرش نتوانست تا فردا صبر کند و همان موقع به استاد خود زنگ زد و گفت:
ممنونم که راه درست را نشانم دادی! من مادرم را به امروزم نمیفروشم، چون او زندگیاش را برای آینده من تباه کرده است.
^_ @Whisper_313 _^🍃
🔅 #پندانه
✍ قطرهقطره جمع گردد وانگهی دریا شود
🔹ﺳﺎﻝﻫﺎ ﻗﺒﻞ ﺟﻬﺖ ﻋﻘﺪ ﻗﺮﺍﺭﺩﺍﺩ ﺗﺠﺎﺭﯼ ﺑﻪ ﭼﯿﻦ ﺭﻓﺘﻢ.
🔸ﻣﯿﺰﺑﺎﻥ ﻣﺮﺍ ﺑﻪ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻥﻫﺎﯼ ﺧﻮﺏ ﺩﺭ ﺷﻬﺮ ﭘﮑﻦ ﺑﺮﺩ ﻭ ﻏﺬﺍیی ﭼﯿﻨﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﺁﻭﺭﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺑﺮﻧﺞ ﺩﺭﺳﺖ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ.
🔹ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﻏﺬﺍ ﻣﻘﺪﺍﺭﯼ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺭﻭﯼ ﻣﯿﺰ ﺭﯾﺨﺖ.
🔸ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺧﺪﻣﺘﮑﺎﺭ ﺁﻣﺪ ﻣﯿﺰ ﺭﺍ ﻣﺮﺗﺐ ﮐﻨﺪ، ﺩﯾﺪ ﻣﻘﺪﺍﺭ ﮐﻤﯽ ﺑﺮﻧﺞ ﺭﺍ ﻣﻦ سهوا ﺭﻭﯼ ﻣﯿﺰ ﺭﯾﺨﺘﻪﺍﻡ.
🔹ﺧﯿﻠﯽ ﻣﻮﺩﺑﺎﻧﻪ ﮔﻔﺖ:
ﻣﻦ ﺍﯾﻦ ﺑﺮﻧﺞﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺷﻤﺎ ﺑﺮﻣﯽﺩﺍﺭﻡ.
🔸ﻭﻗﺘﯽ ﻋﻠﺖ ﺭﺍ سوال ﮐﺮﺩﻡ، ﮔﻔﺖ:
ﮐﺸﻮﺭ ﻣﻦ ﺑﯿﺶ ﺍﺯ ﯾﮏﻣﯿﻠﯿﺎﺭﺩ ﺟﻤﻌﯿﺖ ﺩﺍﺭﺩ ﻭ ﺍﮔﺮ ﺩﺭ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﻫﺮ ﮐﺪﺍﻡ ﺍﺯ ﻣﺎ ﻓﻘﻂ ۱۰ ﻋﺪﺩ ﺩﺍﻧﻪ ﺑﺮﻧﺞ ﺭﺍ ﺍﺳﺮﺍﻑ ﮐﻨﯿﻢ، ﺣﺠﻢ ﺯﯾﺎﺩﯼ ﺩﻭﺭﺭﯾﺰ ﻣﯽﺷﻮﺩ.
🔹ﻣﺎ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﮐﺸﻮﺭ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺍﺳﺮﺍﻑ ﻧﺪﺍﺭﯾﻢ ﻭ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﮔﻨﺎﻩ، ﮐﺴﯽ ﻧﻤﯽﮔﺬﺭﺩ.
^_ @Whisper_313 _^🍃
🔅 #پندانه
✍ تکیهگاه، فقط خدا
🔹هنگامی که برادران یوسف میخواستند او را به چاه بیفکنند، وی خندید.
🔸برادرانش تعجب کردند و گفتند:
برای چه میخندی؟
🔹یوسف گفت:
فراموش نمیکنم روزی را که به شما برادران نیرومندم نظر افکندم و خوشحال شدم و گفتم کسی که این همه یار و یاور نیرومند دارد، از حوادث سخت چه غمی خواهد داشت.
🔸روزی به بازوان شما دل بستم، اما اکنون در چنگال شما گرفتارم و به شما پناه میبرم.
🔹خدا شما را بر من مسلط ساخت تا بیاموزم که به غیر او حتی بر برادرانم تکیه نکنم.
^_ @Whisper_313 _^🍃
🔅 #پندانه
✍ تکیهگاه، فقط خدا
🔹هنگامی که برادران یوسف میخواستند او را به چاه بیفکنند، وی خندید.
🔸برادرانش تعجب کردند و گفتند:
برای چه میخندی؟
🔹یوسف گفت:
فراموش نمیکنم روزی را که به شما برادران نیرومندم نظر افکندم و خوشحال شدم و گفتم کسی که این همه یار و یاور نیرومند دارد، از حوادث سخت چه غمی خواهد داشت.
🔸روزی به بازوان شما دل بستم، اما اکنون در چنگال شما گرفتارم و به شما پناه میبرم.
🔹خدا شما را بر من مسلط ساخت تا بیاموزم که به غیر او حتی بر برادرانم تکیه نکنم.
^_ @Whisper_313 _^🍃
🔆 #پندانه
✍ روش زندگی را از قرآن بیاموز
🔹مردی همسر و سه فرزندش را ترک کرد و در پی روزی خود و خانوادهاش راهی سرزمینی دور شد. فرزندانش او را از صمیم قلب دوست داشتند و به او احترام میگذاشتند.
🔸مدتی بعد، پدر نامه اولش را برای آنها فرستاد. بچهها آن را باز نکردند تا آنچه در آن بود بخوانند، بلکه یکی یکی آن را در دست گرفته و بوسیدند و گفتند:
این نامه از طرف عزیزترین کس ماست.
🔹سپس بدون اینکه پاکت را باز کنند، آن را در کیسه مخملی قرار دادند. هر چند وقت یک بار نامه را از کیسه درآورده و غبار رویش را پاک کرده و دوباره در کیسه میگذاشتند. و با هر نامهای که پدرشان میفرستاد، همین کار را میکردند.
🔸سالها گذشت. پدر بازگشت، ولی به جز یکی از پسرانش کسی باقی نمانده بود، از او پرسید:
مادرت کجاست؟
🔹پسر گفت:
سخت بیمار شد و چون پولی برای درمانش نداشتیم، حالش وخیمتر شد و مرد.
🔸پدر گفت:
چرا؟! مگر نامه اولم را باز نکردید؟! برایتان در پاکت نامه پول زیادی فرستاده بودم!
🔹پسر گفت:
نه.
🔸پدر پرسید:
برادرت کجاست؟!
🔹پسر گفت:
بعد از فوت مادر کسی نبود که با تجربههایش او را نصیحت کند و راه درست را به او نشان دهد، او هم با دوستان ناباب آشنا شد و با آنان رفت.
🔸پدر تعجب کرد و گفت:
چرا؟! مگر نامهای را که در آن از او خواستم از دوستان ناباب دوری گزیند و نشانههای راه خطا را برایش شرح دادم، نخواندید؟
🔹پسر گفت:
نه.
🔸مرد گفت:
خواهرت کجاست؟!
🔹پسر گفت:
با همان پسری که مدتها خواستگارش بود، ازدواج کرد. الآن هم در زندگی با او اسیر ظلم و رنج است.
🔸پدر با تأثر گفت:
او هم نامه من را نخواند که در آن نوشته بودم این پسر آبرودار و خوشنامی نیست و دلایل منطقیام را برایش توضیح داده بودم و اینکه من با این ازدواج مخالفم.
🔹پسر گفت:
نه.
🔸مقصر خود فرزندان بودند که به جای خواندن نامه، اونو میبوسیدن و به چشم میمالیدن و با احترام در کیسه مخملی نگهداریش میکردن و به راحتی همه فرصتها را از دست داده بودن.
🔹به قرآن روی طاقچه نگاه کنید که در قوطی مخملی زیبایی قرار دارد.
🔸وای بر ما! رفتار ما با كلامالله مثل رفتار آن بچهها با نامههای پدرشان است. ما هم قرآن را میبوسیم؛ روی چشممان میگذاریم؛ مورد احترام قرار میدهیم، میبندیم و در کتابخانه میگذاریم و آن را نمیخوانیم و از آنچه در آن است، سودی نمیبریم، در حالی که تمام آنچه که در آن است، روش زندگی ماست.
^_ @Whisper_313 _^🍃
🔅 #پندانه
✍ آنچه خواست خدا باشد، راهش را به زندگیات پیدا میکند
🔹هر آنچه در این عالم اتفاق میافتد، چه حکمت آن را دریابید یا نه؛ برای خیری والاتر است. هرچند آن خیر بهسادگی برایت قابل تشخیص نباشد.
🔸آرزوهایت شاید سالها طول بکشد، شاید هم یک روز، ولی آنچه که خواست خداوند پشتش باشد، همواره راهش را به زندگیات پیدا میکند.
^_ @Whisper_313 _^🍃
🔅 #پندانه
✍ شاگردی که در عمل از استاد خود پیشی گرفت
🔹روزی واعظی به مردمش گفت:
ای مردم! هرکس دعا را از روی اخلاص بگوید، میتواند از روی آب بگذرد، مانند کسی که در خشکی راه میرود.
🔸جوانی ساده و پاکدل که خانهاش در خارج از شهر بود و هر روز میبایست از رودخانه میگذشت، در پای منبر بود. چون این سخن از واعظ شنید، بسیار خوشحال شد.
🔹هنگام بازگشت به خانه، دعاگویان، پا بر آب نهاد و از رودخانه گذشت.
🔸روزهای بعد نیز کارش همین بود و در دل از واعظ بسیار سپاسگزاری میکرد. آرزو داشت که هدایت و ارشاد او را جبران کند.
🔹روزی واعظ را به منزل خویش دعوت کرد، تا از او به شایستگی پذیرایی کند. واعظ نیز دعوت جوان پاکدل را پذیرفت و با او بهراه افتاد.
🔸چون به رودخانه رسیدند، جوان دعا گفت و پای بر آب نهاد و از روی آن گذشت، اما واعظ همچنان بر جای خویش ایستاده بود و گام برنمیداشت.
🔹جوان گفت:
ای بزرگوار! تو خود، این راهوروش را به ما آموختی و من از آن روز چنین میکنم، پس چرا اینک بر جای خود ایستادهای؟ دعا را بگو و از روی آب گذر کن!
🔸واعظ، آهی کشید و گفت:
حق، همان است که تو میگویی، اما دلی که تو داری، من ندارم!
^_ @Whisper_313 _^🍃
🔆 #پندانه
✍ پرندهات را آزاد کن!
🔹پسربچهای پرنده زيبايی داشت و به آن پرنده بسيار دلبسته بود.
🔸حتی شبها هنگام خواب، قفس آن پرنده را كنار رختخوابش میگذاشت و میخوابید.
🔹اطرافيانش كه از اين همه عشق و وابستگی او به پرنده باخبر شدند، از پسرک حسابی كار میكشیدند.
🔸هر وقت پسرک از كار خسته میشد و نمیخواست كاری را انجام دهد، او را تهديد میکردند كه الان پرندهاش را از قفس آزاد خواهند كرد و پسرک با التماس میگفت: نه، كاری به پرندهام نداشته باشيد، هر كاری گفتيد انجام میدهم.
🔹تا اينکه یک روز صبح برادرش او را صدا زد كه برود از چشمه آب بياورد و او با سختی و كسالت گفت، خستهام و خوابم مياد.
🔸برادرش گفت: الان پرندهات را از قفس رها میکنم، كه پسرک آرام و محكم گفت: خودم ديشب آزادش كردم رفت، حالا برو بذار راحت بخوابم، كه با آزادی او خودم هم آزاد شدم.
🔰اين حكايت همه ما است. تنها فرق ما، در نوع پرندهای است كه به آن دلبستهایم.
🔺پرنده بسياری پولشان، بعضی قدرتشان، برخی موقعيتشان، پارهای زيبایی و جمالشان، عدهای مدرک و عنوان آكادمیک و خلاصه شيطان و نفس، هر كسی را به چيزی بستهاند و ترس از رها شدن از آن، سبب شده تا ديگران و گاهی نفس خودمان از ما بيگاری كشيده و ما را رها نكنند.
^_ @Whisper_313 _^🍃
🔆 #پندانه
✍ فقط جلب رضای خدا
🔹شاگردی از استادش درباره جلب رضایت خدا و بهترین راه آن پرسید.
🔸استاد گفت:
به گورستان برو و به مردهها توهین کن شاگرد دستور استاد را اجرا کرد و نزد او برگشت.
🔹استاد گفت: جواب دادند؟
🔸شاگرد گفت: نه
🔹استاد گفت: پس بار دیگر به آنجا برو و آنها را ستایش کن.
🔸شاگرد اطاعت کرد و همان روز عصر نزد استاد برگشت.
🔹استاد بار دیگر از او پرسید که آیا مردهها جواب دادند؟
🔸و شاگرد گفت: نه
🔹استاد گفت: برای جلب رضایت خدا همین طور رفتار کن
🔰 نه به ستایشهای مردم توجه کن و نه به تحقیرها و تمسخرهایشان؛ بدین صورت است که میتوانی راه خودت را در پیشگیری
^_ @Whisper_313 _^🍃
🔆 #پندانه
✍ در دنیا دنبال چیزی باش که در آخرت بهدردت بخورد
🔸مرد زاهدی کنار چشمهای نشست تا آبی بنوشد وخستگی در کند. درون چشمه سنگ زیبایی دید. آن را برداشت و در خورجینش گذاشت و به راهش ادامه داد.
🔹در راه به مسافری برخورد که از شدت گرسنگی به حالت ضعف افتاده بود.
🔸کنار او نشست و از داخل خورجینش نان بیرون آورد و به او داد.
🔹مرد گرسنه هنگام خوردن نان چشمش به سنگ گرانبهای درون خورجین افتاد.
🔸نگاهی به زاهد کرد و گفت:
آیا آن سنگ را به من میدهی؟
🔹زاهد بیدرنگ سنگ را درآورد و به او داد.
🔸مسافر از خوشحالی در پوست خود نمیگنجید. او میدانست این سنگ آنقدر قیمتی است که با فروش آن میتواند تا آخر عمر در رفاه زندگی کند. بنابراین سنگ را برداشت و با عجله به طرف شهر حرکت کرد.
🔹چند روز بعد همان مسافر نزد زاهد آمد و گفت:
من خیلی فکر کردم، تو با اینکه میدانستی این سنگ چقدر ارزش دارد، خیلی راحت آن را به من هدیه کردی.
🔸بعد دست در جیبش برد و سنگ را درآورد و گفت:
من این سنگ را به تو برمیگردانم، در عوض چیز گرانبهاتری از تو میخواهم.
🔹به من یاد بده چگونه میتوانم مثل تو باشم و بهراحتی از دنیا و متعلقاتش بگذرم.
^_ @Whisper_313 _^🍃
🍁 #پندانه
وقتی انسان ها از تنهایی می نالند،
منظورشان این نیست...
که اطرافشان خلوت است،
تنهایی این است که...
هیچکس نمی فهمد چه می گویند..
^_ @Whisper_313 _^
🔅 #پندانه
✍ ما در این دنیا مسافریم
🔹جهانگردی به دهکدهای رفت تا زاهد معروفی را زیارت کند.
🔸وقتی رسید، دید زاهد در اتاقی ساده زندگی میکند. اتاق پر از کتاب بود و غیر از آن فقط میز و نیمکتی دیده میشد.
🔹جهانگرد پرسید:
لوازم منزلتان کجاست؟
🔸زاهد گفت:
مال تو کجاست؟
🔹جهانگرد گفت:
من اینجا مسافرم.
🔸زاهد گفت:
من هم در این دنیا مسافرم.
^_ @Whisper_313 _^🍃
🔅 #پندانه
✍ گاهی پارو نزن و منتظر موج بعدی باش
🔹مثنوی یک قصهای دارد؛ حکایت یک گاو است که از صبح تا شب، توی یک جزیره سبزِ خوشآبوعلف مشغول چراست.
🔸خوب میچرد، خوب میخورد، چاق و فربه میشود. بعد شب تا صبح از نگرانی اینکه فردا چه بخورد، چه بپوشد، هرچه به تنش گوشت شده بود، آب میشود!
🔹حکایت آن گاو، حکایت دلنگرانیهای بیخود ما آدمهاست. حکایت همان ترسهایی که هیچوقت اتفاق نمیافتد، فقط لحظههایمان را هدر میدهد.
🔸یک روز چشم باز میکنی، به خودت میآیی، میبینی عمرت در ترس گذشته و تو لذتی از روزهایت نبردهای.
🔹معتاد شدهایم، عادت کردهایم هر روز یک دلمشغولی پیدا کنیم. یک روز غصه گذشته رهایمان نمیکند و یک روز دلواپسی فردا.
🔸خوب است گاهی، دلمان را به دریا بزنیم، توکل کنیم و امیدوار باشیم موج بعدی که میآید ما را به جاهای خوب خوب میرساند.
🔹باور کنید همان فکرش هم خوب است، شما را به جاهای خوب خوب میرساند.
💢 بهترین کار برای تمیزکردن آب گلآلود این است که کاری نکنید.
^_ @Whisper_313 _^🍃
🔅 #پندانه
✍ ما در این دنیا مسافریم
🔹جهانگردی به دهکدهای رفت تا زاهد معروفی را زیارت کند.
🔸وقتی رسید، دید زاهد در اتاقی ساده زندگی میکند. اتاق پر از کتاب بود و غیر از آن فقط میز و نیمکتی دیده میشد.
🔹جهانگرد پرسید:
لوازم منزلتان کجاست؟
🔸زاهد گفت:
مال تو کجاست؟
🔹جهانگرد گفت:
من اینجا مسافرم.
🔸زاهد گفت:
من هم در این دنیا مسافرم.
^_ @Whisper_313 _^🍃
🔆#پندانه
✍ تفاوت در نگاه انسانها
🔹انسانهای صادق
به صداقت حرف هیچکس شک نمیکنند و حرفِ همه را باور دارند!
🔸انسانهای دروغگو
تقریبا حرف هیچکس را باور ندارند و معتقدند که همه دروغ میگویند.
🔹انسانهای امیدوار
همواره در حال امیدوار کردن دیگرانند.
🔸انسانهای ناامید
همیشه آیه یاس میخوانند.
🔹انسانهای حسود
همیشه فکر میکنند که همه به آنها حسادت میکنند.
🔸انسانهای حیلهگر
معتقدند که همه مشغول توطئه هستند.
🔹انسانهای شریف
همه را شرافتمند میدانند.
🔸انسانهای بزرگوار
بیشترین کلامشان، تشکر از دیگران است.
🔰 ذات خودت هر جور باشد با همان چشم بقیه را میبینی، پس به جای انتقاد، اول ذاتت را درست کن.
^_ @Whisper_313 _^🍃
🔆 #پندانه
✍ حواسمان باشد
🔹حواسمان به چروکهایِ دور چشم مادرانمان و لرزش دستهای پدرانمان باشد.
🔸حواسمان به تر شدنهای گاه و بیگاهِ چشمهایِ کمسو و دلتنگیشان باشد!
🔹حواسمان باشد که آنها خیلی زود پیر میشوند!
🔸حواسمان باشد خیلی زودتر از آنچه فکرش را میکنیم از کنارمان میروند.
🔹حواسمان باشد به دلگیریِ غروبهایِ تنهاییشان.
🔸حواسمان باشد که آنها تمامِ عمر حواسشان به ما بوده.
🔹به آرام قدکشیدنمان بوده، به نیازها و نازهایمان بوده.
🔸آنها یک روز آنقدر پیر میشوند که حتی اسمهایمان را هم فراموش میکنند.
🔹حواسمان به گرانترین و بیهمتاترین عشقهایِ زندگیمان؛
🔸به بابا و مامانها خیلی باشد!
^_ @Whisper_313 _^🍃
🔅 #پندانه
✍ صورت زیبای ظاهر هیچ نیست
ای برادر، سیرت زیبا بیار
🔹اﺳﺘﺎﺩﯼ ﺍﺯ ﺷﺎﮔﺮﺩﺍﻥ ﺧﻮﺩ ﭘﺮﺳﯿﺪ:
بهنظر ﺷﻤﺎ ﭼﻪ ﭼﯿﺰ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺭﺍ ﺯﯾﺒﺎ ﻣﯽﮐﻨﺪ؟
🔸ﻫﺮﯾﮏ ﺟﻮﺍﺑﯽ ﺩﺍﺩﻧﺪ؛ ﯾﮑﯽ ﮔﻔﺖ:
ﭼﺸﻤﺎﻧﯽ ﺩﺭﺷﺖ.
🔹ﺩﻭﻣﯽ ﮔﻔﺖ:
ﻗﺪﯼ ﺑﻠﻨﺪ.
🔸ﺩﯾﮕﺮﯼ ﮔﻔﺖ:
ﭘﻮﺳﺖ ﺷﻔﺎﻑ ﻭ ﺳﻔﯿﺪ.
🔹ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺍﺳﺘﺎﺩ، دو کاسه کنار شاگردان گذاشت و گفت:
به این دو کاسه نگاه کنید. اولی از طلا درست شده است و درونش سم است و دومی کاسهای گلی است و درونش آب گوارا است.
شما از کدام کاسه مینوشید؟
🔸شاگردان یکصدا جواب دادند:
از کاسه گلی.
🔹استاد گفت:
ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﺩﺭﻭﻥ کاسهها ﺭﺍ در نظر گرفتید، ﻇﺎﻫﺮ آنها ﺑﺮﺍیتاﻥ ﺑﯽﺍﻫﻤﯿﺖ ﺷﺪ.
🔸آدمی هم همچون این کاسه است. آنچه که آدمی را زیبا میکند، درون و اخلاقش است. باید سیرتمان را زیبا کنیم نه صورتمان را.
^_ @Whisper_313 _^🍃
#پندانه
✍️ اجازه نده دنیا عمرت را بدزدد
🔹حکیم سخنوری همیشه میگفت:
لحظات عمرتان را بهنفع دنیایی که بهضرر شما، عمرتان را از شما میدزدد تمام نکنید، بلکه همیشه با انجام کارهای نیک به دنیا نارو بزنید.
^_ @Whisper_313 _^
🔆 #پندانه
✍ این نیز بگذرد
🔹ﻣﺮﺩﯼ ﺑﺎ ﻟﺒﺎﺱ ﻭ کفشهای ﮔﺮﺍنقیمت ﺑﻪ ﺩﯾﻮﺍﺭﯼ ﺧﯿﺮﻩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ میگریست.
🔸ﻧﺰﺩﯾﮑﺶ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺑﻪ ﻧﻘﻄﻪﺍﯼ ﮐﻪ ﺧﯿﺮﻩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ، ﺑﺎ ﺩﻗﺖ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﻡ، ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ:
"ﺍﯾﻦ میگذرد."
🔹ﻋﻠﺖ ﺭﺍ ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ، ﮔﻔﺖ:
ﺍﯾﻦ ﺩﺳﺖﺧﻂ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ. ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻝ ﭘﯿﺶ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻧﻘﻄﻪ ﻫﯿﺰﻡ میفروختم. ﺣﺎﻝ ﺻﺎﺣﺐ ﭼﻨﺪﯾﻦ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪﺍﻡ!
🔸ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ:
ﭘﺲ ﭼﺮﺍ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﻪ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺑﺮﮔﺸﺘﯽ؟
🔹گفت ﺁﻣﺪﻡ ﺗﺎ ﺑﺎﺯ ﺑﻨﻮﯾﺴﻢ:
🔸"ﺍﯾﻦ نیز میگذرد."
^_ @Whisper_313 _^🍃
🔆 #پندانه
شکر نعمت نعمتت افزون کند
کفر نعمت از کفت بیرون کند
🔹یه "فلج قطع نخاعى" از خواب كه بيدار میشه منتظره تا یک نفر بيدار بشه، با خجالت ببردش دستشويى و حمام و كاراى ديگهشو انجام بده...
میدونى آرزوش چيه؟ فقط يکبار ديگه خودش بتونه راه بره و كاراشو انجام بده...
🔸يه "نابينا" از خواب كه بيدار میشه، روشنايى رو نمیبينه، خورشيد رو نمیبينه، صبح رو نمیبينه.
میدونى آرزوش چيه؟ فقط يكبار و فقط يک روز بتونه نزديكان، عزيزان، آسمون و زندگى رو با چشماش ببينه...
🔹يه بيمار "سرطانى" دلش میخواد خوب بشه و بدون شيمىدرمانى و مسكنهاى قوى زندگى كنه و درد نكشه...
🔸يه "كر و لال" آرزوش هست بشنوه و بتونه با زبونش حرف بزنه...
🔹يه "بيمار تنفسى" دلش میخواد امروز رو بتونه بدون كپسول اكسيژن نفس بكشه...
🔸يه معتاد در عذابه و آرزوى ۲۴ ساعت پاكى رو داره...
🔹الآن مشكلت چيه دوست من؟
🔸دستتو ببر بالا و از ته قلبت شكرگزارى كن.
🔹با تمام وجودت از نعمتايى كه خدا بهت داده استفاده كن. تو خيلى خيلى خوشبختى، غر نزن و ناشكرى نكن.
🔻ﺧﺪﺍﯾﺎ!
ﺑﻪ ﺁﻧﭽﻪ ﮐﻪ ﺩﺍﺩﯼ ﺗﺸﮑﺮ!
ﺑﻪ ﺁﻧﭽﻪ ﮐﻪ ﻧﺪﺍﺩﯼ ﺗﻔﮑﺮ!
ﺑﻪ ﺁﻧﭽﻪ ﮐﻪ ﮔﺮﻓﺘﯽ ﺗﺬﮐﺮ!
🔻ﮐﻪ
ﺩﺍﺩﻩﺍﺕ ﻧﻌﻤﺖ!
ﻧﺪﺍﺩﻩﺍﺕ ﺣﮑﻤﺖ!
ﻭ ﮔﺮﻓﺘﻪﺍﺕ ﻋﺒﺮﺕ ﺍﺳﺖ!
^_ @Whisper_313 _^🍃
🔆 #پندانه
✍ به پروردگارت اعتماد کن
🔹ابراهیم تنها پسرش را برای قربانی آماده میکرد. چاقویش را تیز کرد و آماده قربانی شد. اسماعیل میگفت:
به آنچه فرمان داده شدی، عمل کن.
هر دوی آنها نمیدانستند که قوچی در بهشت ۵۰۰ سال قبل برای این لحظه مهیاست.
پس به پروردگارت اعتماد کن.
🔸هنگامی که نوح دعا کرد:
«انی مغلوب فانتصر»
گمان نمیکرد خداوند بشریت را بهخاطرش غرق کند و همه اهل زمین غرق میشوند الا او و کسانی که همراهش در کشتی بودند.
پس به پروردگارت اعتماد کن.
🔹موسی گرسنه شد و صدای فریادش تمام قصر را پر کرده بود و سینه هیچ زنی را نمیگرفت؛ همه این گریهها بهخاطر زنی بود که پشت رودخانه مشتاق دیدار پسرش بود و لطف و رحمتی از ربالعالمین به او و پسرش.
پس به پروردگارت اعتماد کن.
🔸ظلمت و تاریکی بر یونس چیره شد، وقتی عذرخواهی کرد و صدا زد:
«لا اله الاانت سبحانک انی کنت من الظالمین»
الله تعالی فرمود:
او را استجابت کردیم و از غم و اندوه نجاتش دادیم.
پس به پروردگارت اعتماد کن.
🔹زمانی که خداوند یوسف را از زندان بیرون آورد، صاعقهای نفرستاد تا دروازه زندان را از جا بکند و به دیوارهای زندان امر نفرمود تا راه را بهسوی یوسف باز کند، بلکه خوابی را در آرامش شب به ذهن پادشاه خوابیده فرستاد.
پس به پروردگارت اعتماد کن.
🔰به پروردگارت اعتماد کن و دستانت را عاجزانه بالا ببر و تنها به خدایت توکل کن.
^_ @Whisper_313 _^🍃
🔅 #پندانه
✍ اگر مشکلی داری یعنی زندهای
🔹مرد جوانی از مشکلات خود به حکیمی گلایه میکرد و از او خواست که راهنماییاش کند.
🔸حکیم آدرسی به او داد و گفت:
به این مکان که رسیدی ساکنان آن هیچ مشکلی ندارند، میتوانی از آنها کمک بطلبی.
🔹مرد هیجانزده بهسمت آدرس رفت. با تعجب دید آنجا قبرستان است.
🔸به راستی تنها مُردگانند که مشکل ندارند. اگر مشکلی داری، یعنی تو زندهای.
✧✾════✾✰✾════✾✧
^_ @Whisper_313 _^
🔆 #پندانه
🔴 دزدی فقط این نیست که از دیوار مردم بالا بری.
🔻تو اگه دروغ بگی:
🔺صداقت رو دزدیدی،
🔻اگه بدی کنی:
🔺خوبی رو دزدیدی،
🔻اگه تهمت بزنی:
🔺آبرو رو دزدیدی،
🔻و اگه خیانت کنی:
🔺عشق رو دزدیدی ...
🔺و در کل میشه گفت "انسانیت" رو دزدیدی.
^_ @Whisper_313 _^🍃