eitaa logo
حفظ آثار شهدای دستجرد
591 دنبال‌کننده
19.2هزار عکس
4.4هزار ویدیو
40 فایل
این کانال برای حفظ آثار و روایات و اطلاع رسانی از مراسمات و برنامه های فرهنگی شهدای دستجرد جرقویه اصفهان ایجاد گردید خادم کانال شهدا @Aalmas_shohada لینک پیج حفظ آثارشهدای دستجرد در روبینو https://rubika.ir/almas1397f
مشاهده در ایتا
دانلود
42.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🌷🌷 یاد و خاطره شهدای 20ساله دستجرد حسن آباد وکمال آباد جرقویه علیا گرامی باد 🌼🌼🌼 کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
بامچ دست اشکم را پاک می کنم...درد دارد ها! دوست داشتن را می گویم! ظرفها را در کابینت می چینم و در افکارم دست و پا میزنم...جمعه ی دلگیری است. از غروبش بیزارم! قلبت میگیرد...از بچگی همینطور بود! ساعتها کند میگذرد. اصلاگویی عقربه ها نمی چرخند. حالت تهوع دارم! باز ویار کردم. ویار عشق! مادرم باصندل های شیک و سرخابی اش پشت سرم رژه می رود و ظرفها را کنار دستم میگذارد. آهی میکشد و یک دفعه میپراند: یحیی خیلی ماهه! سوریه ماه می خواهد... بچه های بی شیله پیله، خوب کسی رفت. رفت؟! سرم تیر میکشد. آن‌قدر نگویید رفت رفت! نرفته بمیرد که! اَه! لبم را گاز میگیرم.. دهانم طعم خون میدهد. مگر چقدر محکم بود؟! چانه ام میلرزد. سردم شده! لعنتی! دستم به یک پیش دستی میخورد و روی زمین می افتد. صدای خرد شدنش درفضا می پیچد. مادرم دستش را روی س*ی*ن*ه ام میگذارد و آرام به عقب هلم می‌دهد.. _ حواست کجاست بچه؟! برو عقب پات زخم نشه! یک قدم عقب میروم. گیجم! نمیخواهم حرف بزنم! اگر زخم شود اتفاقی نمی افتد! با یک چسب زخم دوا میشود. دوست داشتن چه؟! دوا ندارد. یک قدم دیگر عقب میروم، کف پایم یک دفعه میسوزد... ابروهایم درهم میرود، پای راستم را بالا می گیرم... قطرات شفاف و براق روی زمین میچکد.. زخم شد! حرکت نمیکنم و به قطراتی که پی درپی روی هم سر میخورند خیره میشوم... صدای مادرم را دیگر نمیشنوم. فقط سایه اش را میبنم که دورم میدود و دنبال دستمال میگردد...از پشت شانه هایم را میگیرد و کمک می کند روی صندلی پشت میز بنشینم...کف پایم را نگاه می کند...گنگ میشنوم شیشه رفته تو پات! باید درش بیارم!
بغض می کنم...از شیشه؟! نه! نمیدانم... با قیچی ابرو شیشه را بیرون میکشد... هین کشیده و آرامی می گویم و پایم را جمع می کنم. زیرپایم پارچه میگیرد و دورش را با باند میبندد. میگوید عمیق است! مثل دوست داشتن من!. زمین را آب میکشد. قطرات خون پخش میشوند. رگه های رنگی رو به شفافیت میروند و میمیرند! دستم را میگیرد و تاکید می کند پایم راروی زمین نگذارم! شاید مجبور شویم بخیه اش بزنیم! لی لی کنان به پذیرایی می روم و روی مبل می نشینم. کاش رابطه ام را بامادرم طوری میساختم که میشد مثل یک دوست به او از احساسم بگویم.. هیچ کس از هیچ چیز خبرندارد! جز خدا و من، بنده ی خدا! به پایم زل میزنم. یاد آن روز درپارک می افتم. چقدر نزدیک به من ایستاده بود! چقدر نگران بود! عصبی و کلافه مراقب بود تا زمین نیفتم، لبخندکجی میزنم و به مادرم نگاه می کنم. زمین آشپزخانه را جارو میزند. تکه های شیشه زیر نور برق میزنند. صدای کشیده شدنشان روی سرامیک سوهان روحم میشود. چشمانم را می بندم و سعی می کنم به صدایشان بی توجه باشم. همان لحظه صدای زنگ خانه بلند میشود. پدراست! از سرکار برگشته. مادرم همچنان با جارو برقی مشغول است. حتما نشنیده! دستم راروی دسته مبل میگذارم و بزور بلند میشوم. لی لی کنان سمت آیفون می روم. بین راه خسته میشوم و چندلحظه مکث می کنم. دوباره صدای زنگ بلند میشود. با بی حوصلگی دوباره راه می افتم. نفس نفس زنان گوشی آیفون را برمیدارم و میپرسم: بله؟! درصفحه نمایش اش کسی را نشان نمیدهد. _ بفرمایید؟! بابا شمایی؟! جوابی نمی شنوم. عصبی می گویم: لطفا مزاحم نشید! گوشی را میگذارم. به هربدبختي که میشد چرخیدم که دوباره مزاحم زنگ زد. هوفی می گویم و باحرص گوشی را برمیدارم: بله؟! زبون ندارید؟! صدایی درگوشی می پیچد: گل آوردم. گوشی را میگذارم. به هربدبختی که میشد چرخیدم که دوباره مزاحم زنگ زد. قلبم ازجا کنده میشود! حتم دارم توهم زده ام! با سرانگشتانم عرق پشت لبم را
میگیرم. آب دهانم را قورت میدهم. باید دوباره حرف بزند! دهانم را ازشدت لرزش نمیتوانم کنترل کنم: ش... شما؟ جوابی نمیدهد. دستم را مشت می کنم _ پرسیدم شما؟! _ دست فروشم! چندباری پلک میزنم و مشتم را به دیوار میکوبم. چقدر صدایش آشناست! بغضم را قورت میدهم. دیوانه شده ام! یحیی عقلم را به تاراج برده است! به گمانم _ ببخشید آقا... ولی ما گل.. نمیخوایم. همه عالم اوست! و او همه ی عالم من! گوشی رااز کنار صورتم عقب میبرم که یک دفعه او در صفحه ی نمایش ظاهر میشود. مثل لکنت زبان گرفته ها. زمزمه می کنم: ی...ی...یح...یحیی! لبخندش عمیق تر و بزرگ تراز هرباردیگر است! مو و ریشش را کوتاه کرده و دور گردنش چفیه مشکی را به حالتی خاص گره زده! درست مقابلش، از زیر چانه به بعد دسته ای بزرگ از گل های رز دیده میشود! گیج به پشت سرم نگاه می کنم. صدای جارو برقی قطع میشود. _ محیا؟! دخترمگه نگفتم بشین سرجات! اگر خون ریزیت زیاد شه. همه جارو نجس می کنی بچه! دهانم راچندبار باز و بسته می کنم. اما هیچ صدایی بیرون نمی آید...اشکها به پهنای صورتم میلغزند و پایین می آیند. بادست به صفحه ی نمایش اشاره می کنم و دوباره برای صدا زدن مادرم تقلا می کنم... نفسم بند امده! _ محیا؟ محیا. صدای مادرم هرلحظه نزدیک تر میشود. به سمت راه پله میرود که به زور و باصدایی خفه صدایش می کنم: ماما... برمیگردد و با دیدن من و گوشی درون دستم به سمتم می آید _ چی شده؟ چرارنگ به صورت نداری! موهای سشوار شده و کوتاهش را با شانه ی کوچک و دندانه بلندش عقب میدهد و به صفحه نمایش نگاه می کند.
به صفحه نمایش نگاه می کند _ این کیه؟ چقدم آشناست؟! چشمهایش را تنگ می کند _ اوا! یحیی است؟! مگه نرفته بود سوریه؟! چرا خشکت زده! درو وا کن براش گوشی را از دستم میقاپد و به یحیی میگوید: _ سلام پسرم! خوش اومدی...! و با فشار دادن دکمه ی گرد و کوچک، در را برایش باز می کند. به سرعت گوشی را سرجایش می‌گذارد و شانه هایم را می‌گیرد. _ بدو برو یه چیزی بپوش! چرا آبغوره گرفتی مادر! بدو برو بالا! گیج سرتکان میدهم و لی لی کنان سمت راه پله میروم که دوباره صدایش بلند میشود؛ _ الان وقت چلاق شدن بود آخه؟ اهمیتی نمیدهم. دست و پاهایم سر شده. به پله ها نگاه می کنم. انگار حسابی کش آمده... فکر می کنم. هیچوقت به اتاقم نمیرسم! درکمدم را باز می کنم و به طبقات پر از لباس و ساک های رنگی تکیه میدهم. لبم را محکم گاز میگیرم و به موهایم چنگ میزنم. چرا اینجاست!؟ چرا باگل! یلدا خبر نداشت؟ یعنی نگفته که به اینجا می آید؟! سرم را بالا میگیرم و به پیراهن های گل دار و راه راه و خال خالی ام چشم میدوزم... کدام را بپوشم!؟ مهم نیست.. باید سریع پایین بروم... باید بفهمم چرا آمده!؟ اما... اما و زهرمار! دست می اندازم و یکی از پیراهن های گلدار با زمینه سفید را بر میدارم. سریع تنم می کنم. موهایم را با گیره بالای سرم جمع می کنم. شال سفیدم را هم روی سرم میندازم و مو و گردنم را میپوشانم. چادر رنگی ام را بر میدارم و لی لی کنان جلوی آینه میروم. دقیق سرم می کنم و یکبار دیگر لبم را گاز میگیرم! مشخص است گریه کرده ام! کمی کرم سفید کننده به صورتم میزنم و به سختی از اتاق بیرون میروم. بالای پله ها می ایستم و گوشم را تیز می کنم _ چه بی خبر اومدی! البته قدمت سر چشم. _ شرمنده! امر مهمی بود... _ ان شاءالله خیره! به آقا رضا زنگ زدم گفتم اینجایی... تعجب کرد و گفت سریع خودشو میرسونه
🌞 🌙 (فرازی از زیارت عاشورا) *اَللّهُمَّ اجْعَلْ مَحْیایَ مَحْیا مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ مَماتی مَماتَ مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ*  (پروردگارا مرا به آیین محمد و آل اطهارش زنده بدار و رحلتم را به آن آیین بمیران) *انْ اظْهَرْتَنا عَلى عَدُوِّنا فَجَنِّبْنَا الْبَغْىَ، وَ سَدِّدْنا لِلْحَقِّ وَ انْ اظْهَرْتَهُمْ عَلَيْنا فَارْزُقْنَا الشَّهادَةَ وَ اعْصِمْنا مِنَ الْفِتْنَةِ. «3»* (اگر ما را بر دشمن پيروزى دادى، از ستم بركنار دار و به راه حق مستقيم ساز و اگر دشمن را بر ما غلبه دادى شهادت را نصيب ما گردان و ما را از فتنه نگاه دار). (نهج البلاغه: خطبه 171) کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
25.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 وقت موعود بشارت ظهور حضرت مهدی عج به تجربه گر 🔸 این قسمت: نذر هر روز ساعت ۱۷:۳۰ بازپخش: ساعت ۲۲:۳۰ و ۱۲:۳۰ روز بعد از شبکه چهار سیما 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398