فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
7.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
روایت تکاندهنده مجری از حاجقاسم سلیمانی، برای اولینبار
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
شرح اسارت
راوی: آزاده محمد احمدی
در شروع عملیات الی بیتالمقدس ۴۰ روزی بود که در جبهه بودم. با گروهی از رزمندهها پیشروی کردیم تا به توپخانه دشمن رسیدیم. آنجا گلولهای به بالای ران پای چپم برخورد کرد و مجروح شدم. شروع کردم به داد و فریاد کردن که وای من تیر خوردم؛ یکی دوتا از بچهها آمدند طرفم گفتند بابا چیزی نشده اینقدر سروصدا میکنی، بعضیها چندتا تیر میخورند سروصدا نمیکنند تو یک تیر خوردی اینقدر شلوغ میکنی! بعد یک چفیه به بالای ران پایم بستند که جای زخم خونریزی نکند و مرا بردند در یک سنگری گذاشتند تا جانپناه داشته باشم. عراقیها هم از آن طرف پاتک کرده بودند. یکی از رفقایم خودش را به من رساند و گفت عراقیها در حال پیشروی هستند و خواست من را با خودش به عقب ببرد. گفتم که مجروح شدهام و با پای زخمی نمیتوانم تکان بخورم. رفیقم اصرار به ماندن داشت، اما اصرار من بیشتر از او بود و توانستم راضیاش کنم که به عقب برگردد. چون نمیتوانستم پایم را تکان بدهم از صبح تا بعدازظهر پایم بیحس شد. بلند شدم و هرطور بود خودم را کشانکشان رساندم به یک روزنهای که ببینم بیرون سنگر چه خبر است. پیش خودم فکر کردم شب که از راه برسد راهی برای رفتن به عقب پیدا میکنم، اما دیدم کنار هر سنگری یک تانک عراقی ایستاده و اصلاً راه فراری وجود ندارد. هنگام عصر آرامآرام پایم گرم شد و توانستم یک تکانی به پایم بدهم. همان زمان نیروهای عراقی از راه رسیدند و اسیر شدم. آنها چشمانم را بستند و مرا سوار ماشین کردند و در مسیر حدود ۱۰، ۲۰ نفر از رزمندههایی که اسیر کرده و چشمان آنها را هم بسته بودند سوار کردند و ما را به بصره بردند.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
دوران اسارت
راوی: جانباز آزاده، محمداحمدی
من اغلب دوران اسارتم را در اردوگاههای موصل ۳ و ۴ بودم. یک مدتی ارشد آسایشگاه شدم. ولی بعد تصمیم گرفتم بیشتر فعالیتهای فرهنگی انجام بدهم و دیگر ارشدی را قبول نکردم. بچهها در اردوگاهها هرکاری از دستشان برمیآمد برای استفاده از اوقات و بالا بردن تواناییهایشان انجام میدادند. دایرهوار مینشستند و کتاب میخواندند و بعد در مورد آن کتاب توضیحاتی میدادند و اطلاعاتشان بالا میرفت. البته زندانبانها اجازه این کارها را نمیدادند. بچهها بیسروصدا به دور از چشم عراقیها فعالیت میکردند. عراقیها حتی اجازه نمیدادند نمازهایمان را به جماعت بخوانیم و میگفتند هرکس خودش بهتنهایی نمازش را بخواند. اوایل اسارت کتابی نداشتیم که بخوانیم فقط یک قرآن کوچکی داشتیم که من بعد از نماز صبح نمیخوابیدم و مینشستم میخواندم و با قرآن بیشتر از قبل انس گرفته بودم و سعی میکردم آیاتش را حفظ کنم و بعدازظهرها هم برای حفظ قرآن وقت میگذاشتم و بعد از مدتی موفق شدم هشت جزء از قرآن مجید را حفظ کنم.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
زیارت کربلا
راوی: محمد احمدی
زیارت عتبات عالیات شیرین اتفاقی بود که قبل از بازگشت به میهن روزی ما شد. اواخر دوران اسارت یک روز ما را برای زیارت نجف و کربلا بردند. آن موقع صحن و رواق حرم امام حسین (ع) بیشتر شبیه یک مسجد بود تا حرم، وقتی به نزدیک درِ ورودی حرم رسیدیم همگی روی زمین خوابیدیم و سینهخیز با تمام وجود و با اشک چشم رفتیم تا رسیدیم پای ضریح، جایی که سالها انتظارش را کشیده بودیم و چقدر بچههای رزمنده در جبههها میخواندند و سینه میزدند و کربلا کربلا میگفتند. واقعاً در آن لحظه ناب و بینظیر جای همه همرزمانمان خالی بود و همچنین یاد شهیدانی که خون پاکشان بر زمین ریخته شد تا راه کربلا آزاد شود. ما بلند شدیم همچون پروانهای به گرد شمع وجود مولایمان گشتیم و قبر شش گوشه آقایمان را بوسهباران کردیم. بغض سالها فراق و اسارت را با زیارت اماممان فراموش کردیم. بعد از پنج روز از طرف صلیب سرخ آمدند و مقدمات آزادی فراهم شد. ما را با اتوبوس بردند شهر موصل بعد با قطار به بغداد بردند و از آنجا هم ما را سوار اتوبوس کردند آوردند لب مرز خسروی. پس از آن از گیلانغرب و کردستان به طرف کرمانشاه منتقل کردند و از آنجا با هواپیما به تهران منتقل شدیم. اسارتمان با زیارت تمام شد و آزادیمان هم با زیارت شروع شد.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
لحظه ماندگار
راوی: جانباز آزاده محمد احمدی
بعد از اینکه به ایران برگشتیم، ما را سه روز در پادگان قصر فیروزه قرنطینه کردند. سپس ما را به حرم امام خمینی (ره) بردند. آنجا هنوز ساخته نشده بود و فقط یک ضریح آهنی داشت که به شکل مربعهای کوچک بود و فضایی بسیار ساده و بدون تجملات داشت. وقتی رسیدیم پای ضریح سینههایمان سنگین از درد فراق بود. ما فرزندان جانبرکف خمینی پس از سالها اسارت حالا باید جای خالی رهبر و مقتدایمان را میدیدیم و چشمانمان از این داغ بارانی بود و به پهنای صورت اشک میریختیم و دوست داشتیم چشم بازمیکردیم و یک بار دیگر صدای امام و صورت نورانی ایشان را میدیدیم و صدایشان را میشنیدیم؛ اما حیف که چنین چیزی میسر نبود. بعد از حرم امام و استقبال مردم از آزادگان ما را بردند دیدار رهبر معظم انقلاب حضرت آیتالله العظمی امام خامنهای. ایشان تازه یک سالی میشد رهبر شده بودند. این دیدار در اصل یک نوع تجدید میثاق با جانشین حضرت امام خمینی (ره) و آرمانهای مقدس انقلاب بود. واقعاً یک خاطره به یادماندنی برایمان رقم زد. آن روزها واقعاً خدایی بود.وقتی من به محل زندگیمان در خیابان ۲۰ متری منصور تهران رسیدم، جمعیت زیادی آنجا به استقبال آمده بودند. مادرم را بعد از سالها در میان جمعیت دیدم، اما نمیتوانستم در بین آن جمعیت پیش او بروم و از نزدیک ببینمش. خدا خدا میکردم بتوانم به او برسم و او را در آغوش بگیرم. عاقبت آن لحظه رسید. مادرم به قدری خوشحال بود که نمیتوان آن لحظه را وصف کرد و خدا را شاکر بود از اینکه بعد از هشت سال مجدد من را میبیند.
پاسداشت سالگرد شهادت مهدی عزیزی، شهید مدافع حرم
شهید مدافع حرم به برادرش گفته بود «آقا مرا دعوت کرده است» و از برادر خود خواسته بود تا تربت و دستمال اشکهایش را در کفنش بگذارند و نگران مکان دفن پیکرش هم نباشند.
شمسی عزیزی مادر شهید مدافع حرم مهدی عزیزی اظهار داشت: پسرم اول مهر سال ۱۳۶۱ با به دنیا آمدنش برکت را به خانه آورد و تحول بزرگی در زندگی ما ایجاد کرد. از بچگی فقط لبخند میزند اما هیچ وقت گریه نمیکرد. پسرم خیلی زود راه افتاد و اولین کلامی که به زبان آورد شهیدم من بود طوری که مادربزرگش تعجب میکرد که زبانش با این کلمه باز شده است.
وی افزود: همسرم برای ماموریت به زیره خارک رفته بود و مهدی با لحن بچگانه میگفت «میخواهم بزرگ شوم، جبههکار شوم و خودم صدام را بکُشم». مهدی از کودکی به کلاس قرآن میرفت و وقتی که من قرآن میخواندم، غلطهای مرا میگرفت و با لحنی زیبایی میگفت «قرآن نامهای از طرف خداست و باید معنی آن را بلد باشید».
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
عزیزی ادامه داد: تیر سال ۹۲ عازم سوریه شد. ۲۳ روز از رفتن داوطلبانه مهدی به سوریه می گذشت. او یک شب قبل از شهادتش با من تماس گرفت، حس می کردم نفس مهدی به صورتم می خورد. دائم می گفت مولای من، مادر من و خداحافظی کرد.
مادر این شهید مدافع حرم گفت: مهدی بعد از من با پدرش و بعد با برادرش، مجید تلفنی صحبت کرد و به او گفته بود «آقا من را دعوت کرده است. پیش مامان و بابا خیلی باید صبوری کنی. پول ۲ نان به نانوایی محل بدهکارم.» بعد گفته بود کلید کمدش را کجا گذاشته و هر وقت دلتنگ شدی به قطعه ۲۶ بهشت زهرا بیا.
وی افزود: مهدی از مجید خواسته بود تربت و دستمال اشکش را در کفنش بگذارد و نگران مکان دفن پیکرش نباشیم. یکی از دوستان نزدیکش همه کارها را انجام میدهد. مهدی فردای آن روزی که با ما تماس گرفته بود یعنی ۱۱ مرداد سال ۹۲ در دفاع از حرم حضرت زینب (س) و در مقابله با تروریستهای تکفیری در سوریه به شهادت رسید.
عزیزی خاطرنشان کرد: رفتار مهدی در روزهای پایان عمرش با روزهای دیگر بسیار متفاوت بود. یک بار مرا صدا کرد و گفت «مادر یک سوال میپرسم؛ صادقانه جواب بده. اگر زمان امام حسین (ع) بود و من میخواستم بروم شما چه میگفتید؟» گفتم یقینا صدتای تو فدای امام حسین (ع). گفت «مادر هم اکنون همان زمان است و هیچ فرقی نمیکند. اگر ما نرویم گویی دوباره دست حرامیها به حضرت زینب (س) رسیده است و او را به اسارت برده اند. اگر امروز نرویم بر خلاف دستور رسول خدا (ص) عمل کردیم که فرمودند اگر صدای مظلومی را آن سوی عالم شنیدی و نروی کافری.» با این حرفها اجازه رفتنش را از ته دل دادم.