آیه ۳۷سوره مبارکه اعراف.mp3
32.74M
۵۲۹ مین صوت
شب ۲۸ ربیع الثانی ١٤٤٦
۱۴۰۳/۰۸/۱۰
آيه ٣٧ سوره مباركه #اعراف
موضوع :
چه کسی ستمکارتر است از آنکس که ؛
بخدا نسبت دروغ میدهد
(دین ساختگی از جانب خود)
یا
آیات خدا را انکار میکند ؟؟
(دین خدا را نادیده گرفتن)
_
eitaa.com/majmaenashr 👈ایتا
t.me/majmaenashr 👈تلگرام
🍃🌼🌺🍃
تفسیر جامع وبروز قرآن کریم
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دواے حال ما بنده ها
پیش خداست ...🕊🌿
سوره شعراء آیه۸۰
#هر_صبح_یک_آیه
----------------🌱🪴🌱-------------
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
جانباز رضا فصیحی دستجردی همزمان با شروع جرقه های انقلاب، فعالیت انقلابی خود را از کانون های انقلاب در مسجد و بازار تهران شروع کرد و با عضویت در نهادهای انقلابی در مسیر خدمت به انقلاب قرار گرفت تا جایی که نامش در لیست ترورهای گروهک منافقان قرار گرفت و چندبار مورد سوء قصد واقع شد. با وجود این که سنگرهای مقاومت شهری مانع از رفتن او به جبهه بود اما شوق حضور در جبهه سبب شد تا 34 ماه از مبارزات وی با حضور در جبهه ها دنبال شده و به درجه جانبازی هم نایل شود.
از دستجرد تا دادستانی کل کشور
راوی: جانباز رضا فصیحی
حدود پنج ساله بودم که همراه خانواده ام از دستجرد به روستای اسفینا اصفهان مهاجرت کردیم. دوران دبستان و راهنمایی را در روستای اسفینا به اتمام رساندم و بعداز گذراندن دوران راهنمای به تهران آمدم و در یک مغازه آجیل پزی مشغول کار شدم. اواخر سال ۱۳۵۵ فعالیت من در زمینه پخش اعلامیه های امام خمینی از مسجد امام حسن مجتبی (علیه السلام) در چهارراه سیروس شروع شد. در اکثر راهپیمائیها شرکت می کردم. سال ۱۳۵۸ با توجه به فعالیتهایی که داشتم توسط یکی از بازاریان به همراه چند نفر از دوستانم به نام های حسین فصیحی ،حسن هاشم پور، و حاج اکبرفصیحی و دوستان دیگرم برای همکاری در دادستانی کل انقلاب به ریاست شهید قدوسی و شهید محمدکچویی رئیس زندان اوین و شهید لاجوردی دادستان تهران مشغول همکاری شدیم.
محافظ وزیر
راوی:جانباز رضا فصیحی
اوایل جنگ که در زندان اوین مشغول خدمت بودم به ما اجازه نمی دادند به جبهه برویم.آن زمان در کشور خصوصا تهران دوران بحرانی بود. گروه فرقان و منافقین مسئولین کشور و بچه حزب اللهی هارا ترور می کردند . من هم دو بار در بزرگراه شهید چمران مورد سوء قصد منافقین قرار گرفتم. اسم من و دو نفر از دوستانم را بعنوان شکنجه گران خمینی در روزنامه منافقین درج کرده بودند.یک روز یکی از مسئولین به من گفت با توجه به وضعیت جسمانی خوبی که داری باید بروی و محافظ شخصیتها بشوی. من رزمی کار بودم و در دو رشته جودو و تکواندو فعال بودم.آن زمان شهید رجایی رئیس جمهور بود که مرا به دفتر ریاست جمهوری فرستادند تا محافظ یکی از وزرای کابینه شهید رجایی باشم و حدود یکسال و نیم بعنوان محافظ وزیرخدمت کردم.
در زندان اوین
راوی: جانباز رضا فصیحی
یادم است زمانی که اولین هواپیمای عراقی آمد و فرودگاه مهرآباد را بمباران کرد من پشت بام بند ۲۱۶ اوین در حال نگهبانی بودم. بعد از چند روز با بچه هایی که باهم بودیم خدمت شهید کچویی رفتیم و گفتیم می خواهیم به جبهه برویم که مخالفت کرد. بعد نزد آقای لاجوردی و آیت الله گیلانی رفتیم تا برای جبهه رفتن از آن ها اجازه بگیریم ولی همگی مخالف جبهه رفتن ما بودند. با پافشاری ما آنها به شرط قرعه کشی با رفتن نصف بچه ها موافقت کردند. بین من و آقای عباس کبیری که مسئول اسلحه خانه اوین بود قرعه انداختیم که به نام عباس در آمد. عباس قرار شد به جبهه برود و من مسئول سلاح و مهمات شدم. در آن مدتی که من مسئول اسلحه خانه اوین بودم یک موتور یاماها مینی داشتم که در زمان استراحتم شبها شش نوع اسلحه بر می داشتم روی دوشم می انداختم و از اوین با موتور به خانه بچه دستجردیها در جنوب شهر می بردم تا نحوه استفاده و باز و بسته کردن اسلحه را به آنها آموزش دهم.
آن روزهای دشوار
راوی: جانباز رضا فصیحی
خرداد یا تیرماه سال 61، یک روز قرار بود برایمان مهمان بیاید. من از خانه بیرون رفتم تا کمی برای منزل خرید کنم. وقتی از منزل بیرون رفتم از طرف وزیر برای من پیام آوردند که سریع بیا می خواهیم به ماموریت برویم. من هم بدون اینکه برای منزل خرید کنم به درب منزل وزیر رفتم و بلافاصله با سه تن از معاونین وزیر به فرودگاه مهرآباد رفتیم و از آنجا با یک هواپیمای شش نفره به اصفهان رفتیم. در اصفهان یک قسمتی از کوره بلند ذوب آهن منفجر شده بود و تعدادی از کارشناسان ایرانی و شوروی کشته شده بودند. ما حدود دوازده روز در اصفهان اقامت داشتیم تا آن قسمتی که بر اثر انفحار تخریب شده بود را بازسازی شود. بعداز بازسازی کوره بلند ذوب آهن برای بازدید از کارخانه نبرد اهواز روانه منطقه جنوب کشور شدیم . شب به دزفول به منزل فرماندار رفتیم. هنوز شام نخورده بودیم که ناگهان یک انفجار مهیبی رخ داد. برقها خاموش شد و من به ته سالن پرت شدم و یک جسم سنگینی روی سرم افتاد. . بعد از چند لحظه خانم فرماندار با یک چراغ گردسوز به داخل اتاق آمد و من دیدم . وزیر از شدت موج انفجار روی سر من افتاده است. خانم فرماندار گفت: نترسید چیزی نبود، صدام لعنتی یک موشک ۱۲ متری را توی یک کوچه شش انداخته است، با شنیدن صحبتهای خانم فرماندار آن لحظه ماهم ترسیده بودیم و هم داشتیم می خندیدیم. شب آنجا ماندیم و صبح راهی سد دز شدیم. وقتی به سد دز رفتیم داخل سد آن قسمت هایی که برق تولید می کرد هیچ کس حق ورود با سلاح را نداشت. من سه قبضه اسلحه همراه داشتم دوتای آن را تحویل دادم و یک اسلحه کوچک همراه داشتم. آن را ته کفشم جاسازی کرده بودم. داخل توریبنها که شدیم وزیر از من سوال کرد سلاح ها را تحویل دادی؟ گفتم: بله. به من گفت اگر اینجا نفوذی بود خواستن منو بزنن اون وقت چیکار می کنی؟ گفتم: نگران نباشید. قبلا ته کفشم اسلحه جاسازی کرده ام. با تعجب یک خنده معنا داری کرد و دیگر حرفی نزد. بعد از اتمام بازدید از سد دز برای بازدید از کارخانه نبرد اهواز رفتیم. دوسه روز در کارخانه نبرد اهواز بودیم و بعداز بازدید به آبادان و منزل آیت الله جمی امام جمعه آبادان رفتیم. تازه رزمندگان اسلام حصر آبادان را شکسته بودند و عراق بی رحمانه گلوله و توپ و خمپاره و راکت هواپیما می زد. ما شب منزل امام جمعه ماندیم آن موقع آقای میرسلیم فرماندار آبادان بود شب عراقی ها خیلی خمپاره و گلوله توپ می ریختند. همه توی سنگرها می رفتند اما آقای میرسلیم می رفت بالای پشت بام می خوابید؛ به ایشان می گفتند بیائید پائین توی سنگر بخوابید می گفت: گرنگهدار من آنست که من میدانم؛ شیشه را در بغل سنگ نگه میدارد.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
بازداشت منافق
راوی:جانباز رضا فصیحی
همراه آقای وزیر و همراهان در اصفهان از خیابان مرداویج عبور می کردیم. در طی مسیر راه هم خودم و هم راننده متوجه شدیم یک ماشین بنز ۲۲۰ ما را تعقیب می کند. ماشین ما ضد گلوله نبود؛ من به راننده گفتم: برج را دور بزن هنگام دور زدن من از ماشین پایین می پرم شما ادامه مسیر بده تا من جلوی این ماشین بنز را بگیرم و دستگیرشان کنم. همین کارا را انجام دادیم. راننده دور زد و من از ماشین پایین پریدم و جلو ماشین بنز را گرفتم؛ من سه تا اسلحه داشتم؛ یک مسلسل برتا؛ یک کلت برتا؛ و یک کلت وزور. داخل ماشین بنز سه نفر بودند، من هر سه نفر را دستگیر کردم و تحویل گشت ثارالله دادم وقتی از آنها بازرسی و بازجویی کردند دو نفرشان مسلح بودند زمانی که ماموریت آقای وزیر تمام شد و به تهران بازگشتیم بعد از چند روز از سپاه اصفهان با من تماس گرفتند و گفتند: آن سه نفر دو نفرشان عضو مجاهدین خلق بودند و یک نفرشان هوادار بود. تصمیم داشتند آقای وزیر را ترور کنند که موفق نشدند.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
شهادت برادر
راوی: جانباز رضا فصیحی
بله. سال ۱۳۶۱ در پادگان امام حسین تهران مشغول خدمت شده بودم.یک روز مرخصی گرفتم و به اصفهان رفتم. بعد از اتمام مرخصی کنار جاده ایستاده بودم که به تهران بیایم که یک نفر آمد و از من سوال کرد، گفت: شما خانواده فصیحی ها را میشناسی؟ گفتم: چطور مگه؟ گفت: باید خبری را به اطلاعشان برسانم ولی نمی توانم!! می خواستم اگر ممکن است شما این کار را انجام دهید. گفتم: چه خبری؟ گفت: پسرشان حسن آقا شهید شده است. من با شنیدن خبر همان لحظه روی زمین نشستم. آن آقا که غلامعلی آقا جانی نام داشت گفت: چی شد؟ گفتم: حسن برادرم است. من پس از شنیدن خبر شهادت برادرم تا مراسم هفت برادرم اصفهان بودم، پدر و مادرم خیلی بی تابی میکردند بعد از اتمام مراسم به تهران آمدم و تقاضای ماموریت به اصفهان را دادم ولی موافقت نمیکردند. تا اینکه بالاخره با اصرار زیاد شش ماه به من ماموریت به اصفهان را دادند. بعداز پایان ماموریتم آمدم از طریق پرسنلی و فرماندهی سپاه منطقه ۱۰ انتقالی گرفتم و مجدد به اصفهان رفتم. و بالاخره درسال ۱۳۶۳ توانستم از سپاه منطقه ۲ اصفهان عازم لشکر امام حسین (علیه السلام) شوم و در گروهان علی اصغر(علیه السلام) مشغول خدمت شوم.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
به سوی جبهه
راوی: جانباز رضا فصیحی
بله. یک سال و نیم در تشریفات دولت خدمت کردم تا این که یک روز به مسئولم گفتم: می خواهم به منطقه بروم. گفت: نمی شود وجود شما اینجا لازم است. چند روز بعد به بهانه رفتن به مرخصی به سپاه و کمیته رفتم و اسمم را برای رفتن به جبهه نوشتم. کمیته زودتر از سپاه مرا پذیرش کردند و گفتند: باید بروی یک دوره آموزش ببینید، گفتم: آموزش دیدم درضمن رزمی کار هستم. مرا بدون آموزش فرستادند کمیته مرکزی در میدان بهارستان در قسمت حفاظت مشغول شدم یک مدت که آنجا ماندم به مسئولم گفتم من می خواهم به جبهه بروم؛ گفت: نیرو نداریم نمی شود تا یکی دو ماهی در کمیته مرکزی بودم تا یک روز از سپاه آمدند در منزلمان را زدند و یک پاکت محرمانه به من دادند. نامه را که باز کردم نوشته بود خودتان را به پذیرش سپاه منطقه ۱۰ خیابان خردمند (پشت لانه جاسوسی) معرفی کنید. من هم آن روز دیگر به کمیته نرفتم بدون استعفا به پذیرش سپاه رفتم. سپاه برای آموزش مرا سه ماه به پادگان امام حسین (علیه السلام) فرستاد. بعد از آموزش مرا به مقر شهید مطهری (ریاست جمهوری ) معرفی کردند. از آنجا خواستم به جبهه بروم که شهید منظمی فرمانده گردان بود و من هم فرمانده گروهان بودم تا حدود هشت ماه نگذاشت من به جبهه بروم اما بعد از آن موفق شدم راهی جبهه شوم.
آیه وجعلنا
راوی: جانباز رضا فصیحی
34 ماه در جبهه های غرب و جنوب حضور داشتم و سال 63 در منطقه پاسگاه زید به افتخار جانبازی رسیدم.یادم است یک بار ساعت یک بامداد برای عملیات گروهان با ماشینهای کمپرسی و ایفا عازم خط مقدم شدیم. زمانی که قرار شد به عراقیها حمله کنیم مسئولین متوجه شدند عملیات لو رفته است و عراق تمام منطقه عملیاتی را آب انداخته است. به همین دلیل عملیات لغو شد و گروهان ما پدافندی در منطقه ماند. بعد از ظهرهمان روز عراقیها آتش تهیه بر نیروهای ما پیاده کردند؛ بر اثر اصابت گلوله های توپ تمام سیمهای مخابراتی بین سنگرهای پد یک و سنگر فرماندهی قطع شده بود و فرماندهی هیچ اطلاعی از نگهبانان خط مقدم جبهه نداشت فرمانده گروهان همه نیروها را در یک سنگر جمع کردند و عدم ارتباط باسنگرهای پد یک را با اطلاع نیرو ها رساندند وبه بچه های مخابرات گفتند: بروید و سیم تلفنهای بیسیم پی ای سی را وصل کنید ولی چون عراقی ها خیلی خمپاره و گلوله توپ بر سر ما میریختند کسی به این سادگی حاضر نبود برود سیمها را وصل کند. فرمانده اعلام کرد یک داوطلب می خواهم .بین سنگر فرماندهی تا خط مقدم سه تا دپو وجود داشت و فاصله هر دپو حدود ۵۰۰ متر بود وبین دپوها کاملا آب بود من داوطلب شدم اما فرمانده گفت: فصیحی تو متاهلی بشین .به فرمانده گفتم شما یک انبردست و یک سیم چین به من بدهید تا من بروم سیمها را وصل کنم؛ با اصرار زیاد فرمانده را قانع کردم و این چند بیت را برایش خواندم. گر نگهدار من آنست که من می دانم؛ شیشه را در بغل سنگ نگه می دارد. اگر تیغ عالم بجنبد ز جای؛ نَبُرَّد رگی تانخواهد خدای. بعد آن دوتا انبردست گرفتم و آیه وجعلنا را خواندم و پوتین هایم را از پا درآوردم و رفتم تمام سیمهای سنگرها را وصل کردم. آخرین سنگر را که وصل کردم و از خستگی سینه دپو دراز کشیدم که کمی رفع خستگی کنم؛ یک دفعه عراقیها یک خمپاره ۶۰ میلی متری به سمت من زدند و ترکش آن به پای راستم اصابت کرد. نگهبان آن سنگر یکی از دوستان بنام حمزه علی ایوبی برادر شهید نجاتعلی ایوبی از روستای برسیان بود که بلافاصله چفیه خودش را به پای من بست تا جلوی خونریزی پایم را بگیرد. حالا مانده بودم که چطور تا سنگر فرماندهی بروم. برادر حمزه علی با بیسیم تماس گرفت تا امداگران بیایند و مرا با خود ببرند اما آن ها هم جرات نمی کردند بیایند. من هم گفتم نیازی نیست بیایید خودم هر طور هست میایم. از پد یک تا سنگر فرماندهی تو آب گل سینه خیز رفتم همین که رسیدم درب سنگر بلافاصله مرا با آمبولانس به لشکر فرستادند و از آن جا هم مرا به بیمارستان شهید بقایی اهواز انتقال دادند. در بیمارستان شهید بقایی حدود بیست روزی بستری بودم و هیچ کس از خانواده ام اطلاع نداشتند و بعد از ترخیص به لشکر امام حسین (علیه السلام) آمدم و از آن جا مرا به اصفهان فرستادند. خانواده ام هیچ اطلاعی نداشتند تا اینکه حدود ساعت ۱۲ شب به اصفهان رسیدم و از آنجا بلافاصله با آمبولانس بیمارستان شهید صدوقی مرا به منزلمان بردند و درب منزل پیاده کردند.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
جانباز رضا فصیحی
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398