eitaa logo
حفظ آثار شهدای دستجرد
573 دنبال‌کننده
23هزار عکس
5.3هزار ویدیو
46 فایل
این کانال برای حفظ آثار و روایات و اطلاع رسانی از مراسمات و برنامه های فرهنگی شهدای دستجرد جرقویه اصفهان ایجاد گردید خادم کانال شهدا @Aalmas_shohada لینک پیج حفظ آثارشهدای دستجرد در روبینو https://rubika.ir/almas1397f
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام علیکم راهیان نور دوستانی که ساکن تهران هستند و می توانند با وسیله نقلیه شخص خود به سفر راهیان نور از تاریخ ۲۰ اسفند الی ۲ فروردین بروند می توانند با شماره تلفن ۰۹۱۰۰۰۷۲۹۲۳ تماس حاصل نمایند و شماره پلاک ماشین و تعداد نفرات همراه خود را اعلام نمایند تا هماهنگی های لازم برای اسکان و غذا را انجام دهیم. ومن الله التوفیق بنیاد حفظ آثار شهدای دستجرد کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
دوکوهه آیا دوست داری پادگان یاران باشی ؟ پس باش .... ! کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا علیه السلام با عرض سلام و ادب و احترام و با عرض تبریک ولادت با سعادت قطب عالم امکان منجی عالم بشریت حضرت ولی عصر (عج) ان شاالله تحت توجهات و عنایات خاصه حضرت بقیه الله الاعظم روحی و ارواح العالمین لتراب مقدمه الفداه و با اذن ولی نعمتمان امام رئوف علی ابن موسی الرضا علیه السلام، ان شاالله در ایام ولادت با سعادت آن امام همام به همراه شما زائر گرامی به پابوسش مشرف خواهیم شد. زمان حرکت گروه اول: دوشنبه ۸ خرداد ۱۴۰۲ زمان حضور و تشرف: سه شنبه ۹ خرداد ۱۴۰۲ و چهارشنبه ۱۰ خرداد ۱۴۰۲ مصادف با ۱۱ ذی القعده سالروز ولادت با سعادت ثامن الحج حضرت عشق علی ابن موسی الرضا علیه السلام و پنجشنبه ۱۱ خرداد ۱۴۰۲ زمان برگشت: جمعه ۱۲ خرداد ۱۴۰۲ (۳ شب و ۴ روز) زمان حرکت گروه دوم: پنجشنبه ۱۱ خرداد ۱۴۰۲ زمان حضور و تشرف: جمعه ۱۲ خرداد شنبه ۱۳ خرداد و یکشنبه ۱۴ خرداد مصادف با سالروز رحلت بنیانگذار فقید جمهوری اسلامی حضرت امام خمینی (ره) و انتخاب امام خامنه ای به رهبری جمهوری اسلامی ایران زمان برگشت: ۱۵ خرداد مصادف با سالروز قیام خونین مردم (۳ شب و ۴ روز) مهلت ثبت نام تا اول اردیبهشت ماه ۱۴۰۲ میباشد. در صورت تمایل به پابوسی حضرت، لطفا تا قبل از این تاریخ آماده گی خود را اعلام فرمایید. هزینه اقامت و غذا و پذیرایی برای هر نفر ۸۰۰ هزار تومان میباشد. تذکر و یادآوری: با توجه به‌ تنوع سلایق عزیزان در انتخاب وسیله نقلیه، زحمت ایاب و ذهاب و تهیه بلیط رفت و برگشت بعهده خود زائرین عزیز میباشد. *درصورتیکه زائرین عزیز تمایل به تهیه بلیط توسط اینجانب را داشته باشند، هزینه بلیط به مبلغ فوق اضافه خواهد شد.* لذا شایسته است در وقت مقتضی نسبت به این مهم اقدام فرمایید. نکته: همچنین در صورتیکه هر یک از زائرین گرامی تمایل به حضور و اقامت پیوسته در هر دو گروه را داشته باشند این امکان میسر و با افتخار خادم عزیزان هستیم. با سپاس و امتنان کمترین خادم قرآن و عترت محسن احمدی شماره تماس 09399542384
_ چه می دونم! خب بده! _ برو بابا توام بااین راهنماییت! _ واقعا؟! من همش فکر می کردم، میخوای بری دانشگاه تااز دست خانوادت خلاص شی !_ _ خب خودمم نمی دونم میخوام چی بخونم تودانشگاه! اصن انگیزه ندارم! مثل گیج ها می پرسم: یعنی چی؟ _بابا خیلیا میرن دانشگاه تا یه کوچولو آزاد شن. خیلیام درس میخونن برن یه شهر دیگه کلا مامان، باباها نباشن! هاج و واج نگاهش می کنم. یکدفعه ازجا می پرم و می گویم: ببین یه بار دیگه بگو! چشمهای درشتش گردتر می شود: چیو بگم؟! _ همین ...این این...این چیز... _ اینکه خیلیا میرن تاخلاص شن؟ چیزی درذهنم جرقه میزند! دستهایم را دوطرف صورتش میگذارم و لپهایش را به طرف داخل فشار میدهم: وای میترا تو فوق العاده ای ، فوق العاده! دستهایم را عقب میزند و صورتش را میمالد چته تو؟! دیوونه! " درسته! حرفش کاملا درست است! نجات واقعی یعنی رفتن به جایی که خانواده ات نیستند!" پاکت چیپس را باز و به مادرم تعارف می کنم. دهنش را کج و کوله می کند و می گوید: اینا همش سرطانه! بازبان نمک دور لبم را پاک می کنم. -اوممم! یه سرطان خوشمزه! _ اگه جواب ندی نمیگن لالی مادر! میخندم و به درون پاکت نگاه می کنم. نصفش فقط با هوا پر بود! کلاه بردارا! مادرم عینکش را روی بینی جا به جا می کند و کتاب آشپزی مقابلش را ورق میزند، حوصله اش که سرمی رود کتاب می خواند! باهر موضوعي! اما پدرم بیشتربه اخبار دیدن و جدول حل کردن، علاقه دارد... ومن عنصر مشترک میان این دو نازنین. خدا را شکر فقط به خوردن و خوابیدن انس دارم! نمیدانم شاید سر راهی بودم! عینکش را روی کتاب میگذارد و بی هوا می پرسد: محیا؟!
_ بله؟! _ این پسرخالت بود... چیپسی که به طرف دهانم برده بودم، دوباره داخل پاکت میندازم... _ کدوم پسرخاله؟! _ همین پسر خاله فریبا ... _ خو؟ _ پسره خوبیه نه؟ _ بسم الله! چطو؟ _ هیچی هیچی! دوباره عینکش را می زند و سرش داخل کتاب می رود! برای فرار از سوالات بودارش به طرف اتاقم می روم. "مامان هم دلش خوشه ها! معلوم نیست چی توسرشه! پوف...!" روی تخت ولو می شوم و پاکت را روی سینه ام میگذارم. فکرم حسابی مشغول حرفهای میتراست! " اون عقب مونده هم خوب حرفی زدا! اگر...اگر بتونم خوب درس بخونم... خوب کنکور بدم!.اگر...اگر ... وای ینی میشه؟!" غلت می زنم و مشغول بازی با پرزهای پتوی گلبافت روی تختم میشوم. پاکت چپه می شود و محتویاتش روی پتو می ریزد. اهمیتی نمیدم و سعی می‌کنم تمرکز کنم! مشکل اساسی من حاج رضاست! " عمرا بذاره بری محیا! زهی خیال باطل خنگول! امم.. شایدم اگر رتبه ی خوبی بیارم، دیگه نتونه چیزی بگه! چراباید مانع موفقیتای من بشه؟! این انصافه؟!" پلک هایم راروی هم فشار میدهم و اخم غلیظی بین ابروهایم گره می زنم. " پس محمد مهدی چی؟! من بهش عادت کردم!" روی تخت مینشینم و به موهای بلندم چنگ میزنم و سرم را بین دستانم میگیرم. " اون سن باباتو داره! میفهمی؟! درضمن! این تویی که داری بهش فکر می کنی وگرنه برای اون یه جوجه تخس لجبازی! " ازتخت پایین می آیم و مقابل آینه روی در کمدم می ایستم. انگشت اشاره ام را برای تصویرم بالا می آورم و محکم می گویم: "کله پوک! خوب مختو کار بنداز! یامحمدمهدی یا آزادی! فهمیدی؟!" به چشمان کشیده و مردمک براقم خیره می شوم! شاید هم نه! چرا یا...شاید هردو باهم بشود! پوزخندی می زنم و جواب خودم رامیدهم: "خل شدی؟! یعنی توقع داری باهاش ازدواج کنی؟! خداشفات بده!" انگشتم را پایین می آورم:" خب چیه مگه! تحصیل کرده نیست که هست! خوش تیپ
نیست که هست! خوش اخلاق و مذهبی ام هست! حالا یه کوچولو زیادی بزرگ تر از منه!" و...و...زنم داشته!" " شاید بتونم باازدواج بااون هم به مرد مورد علاقم برسم هم به آزادی... به درس و دانشگاه و هرچی دلم میخواد!" پشتم رابه آینه می کنم "این چه فکریه؟! خدایاکمک! اون بیچاره فقط به دید یه شاگرد بهم نگاه میکنه، اون وقت من!"...خیلی پررو شدی دختر! " گیج و گنگ به طرف کیفم می روم و تلفن همراهم رااز داخلش بیرون می آورم. شاید یک کم صحبت کردن بامیتراحالم رابهتر کند. با اشتها چنگالم را در ظرف سالاد فرو می برم و مقدار زیادی کاهو وسس داخل دهانم می چپانم. پدرم زیرچشمی نگاهم می کند و خنده اش می گیرد. مادرم هم هر از گاهی لبخندی معنادار تقدیمم می کند. بی تفاوت تکه ی آخر مرغم را دردهانم می گذارم و می گویم: عالی بود شام! بازم هست؟! حاج رضا :بسه دختر میترکی! _ یه کوچولو! قد نخود! خواهش! مامان ظرفم را می گیرد و جلوی خودش می گذارد. بااعتراض می گویم: خب چرا گذاشتی جلوت؟! پدرم باخونسردی لبخند میزند و جواب میدهد: باباجون دودیقه بادقت به حرفای مادرت گوش کن! دودستم رازیر چانه ام میگذارم و می گویم: بعله! بفرما! مادرم دور لبش را بادستمال تمیز می کند و بی مقدمه میگوید: حسام باخاله فریبا حرف زده گفته بریم خواستگاری محیا! دهانم باز می شود. چیکار کرده؟! _ هیچی! سرش خورده به یه جا گفته میخوام بریم خواستگاری! به پشتی صندلی تکیه می دهم. -اون وقت خاله فریبام خوشحال شده زنگ زده به شما؛ آره؟ _ باهوش شدی دخترم! _ بعد ببخشید شما چی گفتید؟! _ گفتم با باباش حرف میزنم! نگاهم سریع روی چهره ی شکفته از لبخند کج پدرم می چرخد...
بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 شهید محمود مراد اسکندری نام پدر :احمد ولادت: 1366/1/3 شهادت: 1394/11/12 محل شهادت : سوریه عملیات نصر2 🌷 زمین سنگلاخ سوریه وقتی وارد سوریه شدیم برای عرض ادب به بارگاه حضرت زینب سلام الله و حضرت رقیه سلام الله رفتیم. وقتی حسابی دلمان ابری و دیدگانمان بارانی شد عهد کردیم که تا جان در بدن داریم نگذاریم حریم آل‌الله ذره‌ای غبار شرک داعشی بگیرد. بعد از آن رفتیم و در گردان و دسته خود مستقر شدیم. فردا صبح برای شناسایی محیط پیرامون حرکت کردیم، هنوز چند قدمی نرفته بودیم که دیدم محمود پوتین‌هایش را از پا درآورد و با پای برهنه به راه افتاد... محمود بدون پوتین و ما با پوتین و مدام می‌پرسیدیم چرا این کارو می‌کنی آقا محمود؟ هنوز چند متری بیشتر نرفته بودیم که دیدیم محمود نشست و شروع به گریه کرد، هر چی اصرار می‌کردیم بلند نمی‌شد، چند نفری زیر بغلش و گرفتیم و بلندش کردیم… بلند بلند گریه می‌کرد و می‌گفت؛ خدایا حضرت زینب سلام الله چطور این مسیر سنگلاخی رو با پای پیاده با بچه‌های کوچک راه رفته آن وقت من چندمتر بیشتر نمی‌توانم راه بروم 🌷 محمود وصیت کرده بود او را در کنار عمویم به خاک بسپاریم تا شفاعت او شامل حالش شود، سنگ مزار عمو هم بعد از ۳۴ سال آسیب دیده بود برای همین آن را تعویض کردیم و سنگی مانند سنگ مزار برادرم برای آن تهیه کردیم و هر دو مزار شبیه به هم و با یک نام مانند دو قطعه یک پلاک در کنار هم قرار گرفتند. 🌼شـادی روح پــاک هــمـه شهیدان و شهید محمود مراد اسکندری صـلوات🌼
✍تنها به امید دیدن روزگارت، هر شب و روز نفس میکشم... ای که نگاهم فرش راهت و جــانم فدای نگاهـت. روزی که ظهـور کنی؛ هیچ دلـی نباشد، مگر روشن از فروغ سیمایت... و هیچ ویرانه ای نماند، مگر گلشن از بهار دیدارت...♥️ 🦋شـبــتــون پـر از یــاد خـــدا راهـتـــون مـسـیــری بــه ســمـــت امـــام زمـــانــی شـدن.... ...💫 ...🌷 کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🖥 صحبت‌های استاد درباره پشت‌پرده مسمویت‌های اخیر دانش‌آموزان دختر 🗓 ۱۲ اسفند ۱۴۰۱ کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
💐🌿 السَّلامُ عَلَیْکَ یَا وَلِیَّ اللهِ أَنْتَ أَوَّلُ مَظْلُومٍ وَ أَوَّلُ مَنْ غُصِبَ حَقُّهُ صَبَرْتَ وَ احْتَسَبْتَ حَتَّى أَتَاکَ الْیَقِینُ فَأَشْهَدُ أَنَّکَ لَقِیتَ اللهَ وَ أَنْتَ شَهِیدٌ عَذَّبَ اللهُ قَاتِلَکَ بِأَنْوَاعِ الْعَذَابِ وَ جَدَّدَ عَلَیْهِ الْعَذَابَ جِئْتُکَ عَارِفا بِحَقِّکَ مُسْتَبْصِرا بِشَأْنِکَ مُعَادِیا لِأَعْدَائِکَ وَ مَنْ ظَلَمَکَ أَلْقَى عَلَى ذَلِکَ رَبِّی إِنْ شَاءَ اللهُ یَا وَلِیَّ اللهِ إِنَّ لِی ذُنُوبا کَثِیرَةً فَاشْفَعْ لِی إِلَى رَبِّکَ فَإِنَّ لَکَ عِنْدَ اللهِ مَقَاما مَعْلُوما وَ إِنَّ لَکَ عِنْدَ اللهِ جَاها وَ شَفَاعَةً وَ قَدْ قَالَ اللهُ تَعَالَى وَ لا یَشْفَعُونَ اِلّا لِمَنِ ارْتَضَى سلام بر تو اى ولى خدا، تو نخستین ستمدیده‏اى، و نخستین کسى‏که حقّش غصب شد، صبر کردیو به حساب خدا گذاشتى تا مرگت رسید، شهادت مى‏دهم که تو خدا را ملاقات کردى. درحالى‏که شهید بودى، عذاب کند خدا کشنده‏ات را به انواع عذاب، و بر او عذاب را تازه کند، به سویت آمدم، شناساى به حقّت، و بیناى به شأنت، دشمن با دشمنانت و آن‏که به تو ستم کرد، ان شاء الله بر این عقیده پروردگارم را ملاقات‏ کنم، اى ولى خدا، مرا گناهان زیادى است، از من نزد پروردگارت شفاعت کن، که تو را پیش خدا جایگاه معلومى است، و تو را به درگاه خدا آبرو و حق شفاعت است، و خداى تعالى فرموده است: و شفاعت نکنند جز براى کسی که‏ او پسندد. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398