eitaa logo
لبیڪ یا مهدی(عج)
579 دنبال‌کننده
3هزار عکس
2.1هزار ویدیو
37 فایل
ای خوشاروزی‌که مامعشوق رامهمان کنیم.. 😍 دیده از روی نگارینش، نگارستان کنیم.. 🌸🕊 کپی¿ هرپست سه صلوات براظهوروسلامتی آقا✓
مشاهده در ایتا
دانلود
🔔 ❌ اخلاق بد... 🚙 مثل لاستیک پنچر می‌مونه؛ ♻️ تا عوضش نکنیم... 👈 راه به جایی نمی‌بریم❗️ 😔 و در معنویت هم پیشرفتی نمی‌کنیم❗️
✍امیرالمومنین علیه السلام: هرکس به امور بیهوده بپردازد، امور سودمند را از دست بدهد 📚غررالحکم حدیث ۸۵۲۰ @Yamahdi85adrekni
🌷التماس دعاازهمه شماعزیزان دارم🌷 @Yamahdi85adrekni
به نام خدا🌿 پارت بیست و یکم رمان[ بهم مێآډ؟ ] مطالعه کنی با این حال منتظر موندی تا ما بیایم خونه؟ فکر می‌کنی من نمیفهمم؟ یالا! پدر و مادرم عمدتا با من به انگلیسی صحبت می کنند، اما بعضی کلمات به طور ناخودآگاه، جزئی از واژگان روزمره‌شان شده است. وقتی آنها در حس حال مهربانانه به خصوصی هستند، گاهی پیشوند (یا) را اول اسم من اضافه می کنند در این صورت،من می شوم (یا امل). وقتی بچه بودم واقعاً فکر می‌کردم اسمم (یا امل) است. وقتی مشکلی از طرف من هست (یا) از اول اسمم و به ندرت مرا (امل) صدا می‌زنند. این خبر خوبی نیست. سر شام می‌گویم که دارم به حجاب پوشیدن فکر می‌کنم و با ناباوری می بینم که آنها با حالت عصبی به همدیگر نگاه می کنند. منتظر بودم برای تشویق من دم بگیرند و آواز بخوانند. نه اینکه دو چهره مضطرب را ببینم که به من خیره مانده اند. _م م م، دلتون میخواست یه حلقه زبون بندازم؟ بابا چشمانش را یک وری می چرخاند طرف من. مامان در حالی که چشم هایش را به عمد روی من قفل کرده است، جرعه‌ای از لیمونادش را می‌خورد. انگار تلاش می‌کند سر در بیاورد من دارم شوخی می کنم یا نه. _عجب اشتیاقی. تند تند مقداری پوره سیب زمینی را با عصبانیت توی بشقاب می‌ریزند و با کشیدن چند کار روی بشقاب، قلعه ای از پوره سیب زمینی می سازم تا اینکه مامان ابروهایش را در هم می کشد،می خواهد ببیند جگرش را دارم سرویس شام خوری اش را به فنا بدهم یا نه. قشقرق راه می‌اندازم... پایان پارت بیست و یکم🌿
پارت بیست و دوم رمان[ بهم مێآډ؟ ] _باورم نمیشه که از این کار من حتی خوشحال هم نیستید!فکر می کردم هیجان‌زده میشید! ش ش ش! لااقل یکم حمایت بد نبود!دائما من رو تشویق می کنید تا بیشتر نماز بخونم و با من درباره معنوی شدن حرف می‌زنید، اما با این همه، چرا حالا که می خوام یه قدم دیگه بردارم، خوشحال نیستید؟ مثل کاری که شما کردید مامان! هاه؟ بابا با ناراحتی رو برمی گرداند و سرش را می خاراند. مامان آه میکشد، سپس به پشتی صندلی تکیه می‌دهد را می‌گیرد در دستانش. _ ما به تو افتخار می کنیم. اما این تصمیم بزرگیه عزیزم دیگه در مدرسه هدایت نیستی. مک کلینز محیط متفاوتی داره حتی ممکنه بهش اجازه این کار رو ندن. _آره. درسته! چطوری میتونن مانعم بشن؟این به خودم ربط داره که بخوام این کار رو انجام بدم یا انجام ندم. دارم طوری پیش می‌روم، انگار که تصمیم خودم را گرفته باشم. هنوز این کار را نکرده ام، اما فکر اینکه ممکن است کس دیگر این فکر را از سرم بیرون بیاورد، چیزی را درون من تقویت می کند. نامش را هرچه میخواهی بگذار: لجبازی...یک دندگی... . می سوزم که فکر می‌کنم ممکن است... پایان پارت بیست و دوم🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مهدی جان! به‌روسیاهی‌من‌نگاه‌نکن‌ وبه‌دستهایم‌که‌خالی‌وگنهکارند؛ قلبم‌راببین‌که‌هرروز،صبح‌وشام‌تورا می‌خوانند... . 🌷اللهم‌عجل‌لولیڪ‌الفرج 🍃 @Yamahdi85adrekni
1_1350398736.mp3
11.61M
راه بعضی ها به آسمان باز نمی‌شود! هرگز....... @Yamahdi85adrekni
1_1114476476.mp3
4.18M
نماز_سکوی_پرواز 14 وقتی به رکوع مشرّف میشی، یادت باشه؛ در برابر تنها عظمت هستی، خم شدی... همون عظیم ترینی که باهمه عظمتش،مشتاق حضور تو، سرسجاده عاشقی است @Yamahdi85adrekni
حداقل یه موقع هایی که حالتون‌ خوب‌ نیس.. به یاد عزیزی که قرن هاست.. بخاطر غمِ ما بی معرفتا ، اشک ریخته و برای شادیمون دعا کرده.. کمی دعا کنیم. . . اللھم‌عجݪ‌الـوݪیڪ‌اݪـفࢪج🕊
بلند شو آقا رو منتظر نذار❤️
به نام خدا🌱 پارت بیست و سوم رمان[ بهم مێآډ؟ ] حق انتخاب داشته باشم. بابا می‌گوید:((یا امل، اینقدر غیر منطقی نباش. البته که تو حق داری اونو بپوشی. اما مقررات و عرف مدرسه رو هم انقدر دست کم نگیر. به خصوص مدرسه ای مانند مک کلینز. این مدرسه ی دولتی نیست. اینجا سیستم کاملا متفاوته.)) _ از این چیزا نمیترسم. بابا به من لبخند می زند:((یا امل، آروم باش! ما از تو حمایت می‌کنیم، اما باید بهش فکر کنی تو مطمئنی که آماده از عهده چنین تغییر بزرگی توی زندگیت بر بیای؟)) _ این کار بزرگی که ازش حرف می‌زنید کدومه؟ این یک تکه پارچه است. مامان می غرد:((کی مردم به این فقط به این، فقط مثل یه تکه پارچه نگاه می‌کنن؟ تو و من هر دوتامون میدونیم این یه خوشحالی بچه گانه س یاامل!)) _که چی؟من می تونم از عهده ی مزخرفاتی که بقیه فکر می‌کنند و میگن بر بیام... می خوام تلاشم رو بکنم... من هویتم رو می خوام. نماد ایمان داشتن من. می خوام بدونم چطور میشه اینقدر قوی باشم که باهاش همه جا برم و محکم روی حق خودم با پوشیدن اون وایسم. پدر و مادرم یکی دو ثانیه چیزی نمی‌گویند،بعد مادرم من را در آغوش می‌گیرد. _چطوره تا قبل از یکشنبه باهاش بیرون بری و اون رو یه امتحانی بکنی؟ با اوقات تلخی می گویم:((شما هر دوتاتون طوری با من رفتار میکنید انگاری که من بچه ام. من دیگه بزرگ شدم و میتونم مثل یه آدم بزرگ فکر کنم. این دقیقاً همون چیزیه که برنامه‌اش رو ریخته بودم.)) با مهربانی به من زل می زنند. پدرم می گوید:((.... پایان پارت بیست و سوم🌿
پارت بیست و چهارم رمان [ بهم مێآډ؟] اینقدر زود بزرگ نشو یاامل! وقتی بزرگ و عاقل بشی تین ایجری خودت رو به یاد میاری و خاطرات روزهای مدرسه مثل یه گنجینه برات عزیز می شن. وقتی من بچه بودم...)) با ناله می گویم:((بابا نخواستم از زندگیت برام بگی!)) می‌گوید:((اینقدر بی چشم و رو نباش یاامل!)) راست مینشیند و آستین هایش را بالا می‌کشد، انگار دارد خودش را برای سخنرانی سه ساعته ای آماده می کند. _من بی چشم و رو نیستم. فقط هوای خودم رو دارم. شما میخوای برای شونصدمین بار در این باره که چطور در سرمای استخوان‌سوز، مسافت بین روستایتان و بیت لحم رو می رفتی،برای من حرف بزنی. _درسته! گل از گلش میشکفد چون من موفق شده ام داستانی را که به طور میانگین هفته ای دو بار از او شنیده ام، به یاد بیاورم. _منطقه ی ما اشغال شده بود اونا تا حد امکان ما رو تحت فشار می ذاشتن تا مجبورمون کنن اونجا رو ترک کنیم. پدر و مادرم اصرار می کردن من به مدرسه برم و من هم قدر این محبت رو میدونستم. ناله می کنم:((مااا،به بابا بگو راحتم بذاره!)) مامان نگاهی از سر نارضایتی به من می‌کند،بعد چشم هایش را از من بر می دارد و به جای دیگری نگاه می کند،ولی شانه هایش کم کم تکان می خورد. بابا حالی اش می شود، ناگهان خنده ی مامان می ترکد:((محمد، ... پایان پارت بیست و چهارم🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا