به نام خدا🌿
پارت هفدهم رمان [ بهم مێآډ؟ ]
از آنجا که امروز روزی کاری است، من فرمانروای خانه هستم، چون پدر و مادرم سر کارند. تمام موجودی لباسم را به اتاق نشیمن می برم. آینه ی تمام قد را از اتاق خودم بیرون می کشم و می گذارم رو به روی صندلی راحتی توی اتاق نشیمن.
هر ترکیب به خصوصی از لباس هایم را امتحان می کنم و همه را با روسری های خوش رنگ تنظیم و هماهنگ می کنم.
سبک های مختلفی از روسری پوشیدن را امتحان می کنم. تلاش می کنم تا بسنجم کدام شکل، صورتم را نازک تر نشان می دهد. بعد از سه ساعت، دیگر از رمق افتاده ام، خراب می شوم روی تلی از لباس ها و به لیلا تلفن می کنم...
لیلا را از کلاس هفتم می شناسم. اعجوبه ای بچه سال است. هیچ وقت هیچ درسی را کمتر از A+ نگرفته و اگر هم گرفته، احتمالا به خاطر استرس ناشی از آن راهی بیمارستان شده است🤕
دیوانه وار برای خودش بریده که وکیل شود. تنها مشکلی که وجود دارد این است که پدر و مادرش علاقه مندند که قباله ی ازدواج بگیرد تا دیپلم..
لیلا تا الان حجاب را تمام وقت پوشیده است. کلاس هفتم بود که روزی به مدرسه آمد، در کلاس، رو به روی من و یاسمین نشست و گفت که تصمیم گرفته حجاب داشته باشد. ما حتی غافلگیر هم نشدیم، چون اون همیشه بیشتر از ما مذهبی بود. او از هرکس دیگری که می شناسم آدم با جنم تری است...
پایان پارت هفدهم🌿
پارت هجدهم رمان [ بهم مێآد؟ ]
اگر هم با هم رفته باشیم جایی و کسی متلکی به او بیاندازد، با حاضر جوابی، تند و تیزی پوز او را زمین می مالد، قبل از اینکه یارو فرصت داشته باشد حتی جمله اش را تمام کند🙄
به همین خاطر او اولین کسی است که وقتی نیاز به روحیه دارم، سراغش میروم🙂
_خسته ام. تلویزیون هیچی نداره. یا باید بشینم و اپرا رو که تعطیلات رو به فنا میده، ببینم یا مجبورم دکتر فیل رو تماشا کنم که به من بگه چرا هویج ها باعث عزت نفس میشن😶
_حدس بزن چی شده؟
_چی شده؟
_دارم به این فکر میکنم که تمام وقت باشم.
_کار پیدا کردی؟
_اون تمام وقت نه، اون یکی تمام وقت.
_برو!😉
_آره...ولی هنوز کاملا تصمیم نگرفتم، اما دارم جدی بهش فکر میکنم.
می خوام بگم مامان امشب منو بیرون ببره. ببینم چطوریه.
_باورم نمیشه! ما دیگه هر دو تایی با هم اونو می پوشیم!😍چه باحال میشه!
ما در خلال مسابقه ی تلویزیونی
د پرایس ایز رایت حرف می زنیم.
بعد من تمام میکنم و به یاسمین زنگ می زنم.
پدر یاسمین پاکستانی و مادرش انگلیسی است. مادرش وقتی در لندن دانشجوی تاریخ و جامعه شناسی بود، مسلمان شد🌱🙂
یاسمین مو های بلند و فرفری دارد که تا میانه ی کمرش پایین می آید. در مدرسه ی هدایت او همیشه برای اینکه موهایش از پایین حجابی که می پوشید آویزان نباشد، دردسر داشت. همیشه هم درگیر اتو کردن و صاف کردن آن هاست.
اولین پاسخ یاسمین به من این است که می گوید من...
پایان پارت هجدهم🌿
۞﴾﷽﴿۞
السلآماےنوحڪربلآ
در سینهام جز مِهر زینب جا نخواهد شد
با او ڪسی در عاشقی همتا نخواهد شد
عاشق شوی حرف دلم را خوب میفهمی
ذڪری شبیه زینب_ڪبری نخواهد شد
#یااباعبدالله
@Yamahdi85adrekni
پاے یلداے دلت یواشڪے زمزمه ڪن
زیر لب یه یادے از نور دل فاطمه ڪن
چشماتو خیره ڪن،سوره والعصر بخون
یه دعا برا ظهور پسر فاطمه ڪن ...
🌷اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج
🌷امام_زمان
#یااباعبدالله
@Yamahdi85adrekni
💌 امام_صادق ع میفرمایند :
ایمان خود را قبل از ظهور تکمیل کنید چون در لحظات ظهور ایمان ها به سختی مورد امتحان و ابتلاء قرار میگیرند.
📚 اصول کافی ج ۶ ، ص ۲۶۰
اللهم_عجلـــ_لولیڪ_الفرجـ 🤲🌷
#یااباعبدالله
@Yamahdi85adrekni
ڪانال دُوخَط رُوضِه | شور - @Do_KhatRoze .mp3
5.92M
مرد تر از همه ست گرچه زن است
تڪیه گاه حسین با حسن است
نطق حیدر ، صلابت زهرا
زینب اصلا تمام پنجتن است
#میلاد_حضرت_زینب
@Yamahdi85adrekni