امام صادق علیه السلام:
خوشا به حال کسی که آرزوهای پوچ، او را سرگرم و غافل نکند.
📚 بحار ، 280 ، 78
@Yamahdi85adrekni
🔴 اخبار آخرالزّمان
پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله فرمودند:«...پس از من اقوامی خواهند آمد که غذاهای خوب و رنگارنگ میخورند و بر مرکب سوار میشوند،در حالی که خود را به آرایش ویژه زنان برای شوهر میآرایند و همچون زنان، جلوهگری میکنند و همانند شاهان ستمکار زندگی میکنند.آنان منافقان این امت در آخرالزمان هستند که شراب مینوشند و در پی بازی با دوشیزه گانند و بر مرکب شهوت سوار میشوند و نمازهای جماعت را ترک میگویند و با سهل انگاری،از نماز شامگاهان باز میمانند و در خوردن زیاده روی میکنند.»
#آخرالزمان_در_حال_اجراست
📚 مکارم الاخلاق، صفحه ۴۴٨ و ۴۴٩
@Yamahdi85adrekni
🍒 داستان آموزنده و واقعی با نام
👈 #تا_خدا_فاصلهای_نیست....🍒
👈 #قسمت_سی_و_هشتم
آمد جلو برادرم فقط یه مشت بهش زد افتاد زمین... دختر بلند شد گفت بی عرضه و رفت.
گفت بریم شیون تا یه جایی باهات میام
تو راه بهش نگاه میکردم از خوشحالی داشتم بال در می آوردم که برادرم پشتم رو گرفته بود فقط باید یه خواهر باشی که برادرت پشتت رو بگیره تا بفهمی چه حسی داشتم....
رفتم خونه اونم رفت گفت بهت زنگ میزنم مواظب مادر باش نزار ناراحت بشه.. رفتم خونه به برادر کوچیکم گفتم بیا کادو برات آوردم باز کرد لباس ورزشی بود گفتم مادر اینم برای تو آوردم گفت به چه دردم میخوره احسان نیست که ببینه گفتم مادر تورخدا آنقدر خودت رو ناراحت نکن احسان که بچه نیست...
گفت دنیا برام تموم شده بعد از احسان... گفتم مادر یه کم بخند توروخدا میدونی از کی تا حالا کسی تو این خونه نخندیده؟ گفت خندهی من احسانه
تا نیاد در نمیاد دیگه هیچ وقت نمیخندم اول آخر هر حرفش فقط احسان بود....
بعد چند روز زن عموم با عمه م داشتن راجب احسان حرف میزدن یواشکی، مادرم تازه چشماش خواب رفته بود زن عموم گفت میگن امسال چند نفر تو سرما مُردن سر مرز برای کولبری رفته بودن...
گفت خدا نگه دار احسان باشه از خدا میخوام اون طوریش نشه... مادرم شنید گفت احسان کجاست زن عموم گفت نمیدونم ،مادرم گفت نه شنیدم راجب احسان حرف میزدید گفت چیزی نیست بخواب گفت باید بهم بگی ، مادرم نمیدونست که کولبری میکند آنقدر اصرار کرد زن عموم گفت خواهر میگن احسان داره کولبری میکنه ولی همه مرز ها رو گشتن دنبالش پیداش نکردن...
مادرم گفت خاک برسرم پسر من کولبری میکنه؟؟؟ بلند شد زن عموم گفت کجا گفت ولم کن میرم بیارمش شروع کرد به گریه کردن.....
هر کاری کردیم مادرم آروم نشد گفتم مادر من احسان رو دیدم این لباسی که برات آوردم رو اون بهم داده حالش خوبه... ولی باور نمیکرد میگفت داری دروغ میگی میرم دنبالش... به پدرم و عموهام زنگ زدیم اومدن عموم گفت چرا بهش گفتید کولبری میکند؟ گفت زن داداش بخدا اونجا نیست همه مرزها رو دنبالش گشتیم ولی نبود مادرم دست بردار نبود میگفت میرم دنبالش حاضر شدیم رفتیم شهر مرزی تو راه فقط گریه میکرد میگفت آخه پسرم رو چه به کولبری؟
میگفت دستم بشکنه چرا براش غذا نیاوردم لباساش رو یادم رفت زن عموم آرامش میکرد رسیدیم شهر مرزی تو شهر برفی نمونده بود ولی گفتن باید با ماشین تویوتا برید با سواری نمیشه سخته رفتیم مرز سراغش رو از هر کی میگرفتیم نمیشناختن...
مادرم آنقدر گریه کرد که همه دورمون رو گرفتن گفت خودم میرم بالا میدونم اونجاست تو اون برف از کوهها بالا میرفت اروم و قرار نداشت نشست رو برفا گریه میکرد میگفت پسرم احسانم کجاست؟ بیا فدات بشم الهی... هرکی میرسید میگفت بخدا ندیدمش ولی برای مادرم نگران میشد همه براش نگران بودن نمیتونستیم آرومش کنیم آنقدر گریه کرد که بیهوش شد بردیمش بیمارستان ،
صبحش بردیمش پیش دکتر خودش گفت والله کاری از من بر نمیاد نباید ناراحت بشه دورو برش باید اروم باشه...
آوردیمش خونه آنقدر گریه می کرد که دیگه اشکی براش نمونده بود روز به روز بدتر میشد بعد چند روز برادرم بهم زنگ زد گفت کارت دارم تنها بیا...
رفتم تا دیدمش گریه کردم گفتم داداش ترو. خدا برگرد گفت چی شده؟ گفتم مادر فهمیده که تو مرز کار میکنی خیییلی ناراحته... بغض گلوش و گرفت نمیتونست حرف بزنه ،بعد گفت بیا بریم کارت دارم رفتیم...
تو یه کوچه تو یه زیر زمین در رو باز کرد گفت این وسایل امانت مردم پیش من است اگر من مُردم یا طوریم شد به این شماره زنگ بزن این امانت هارو بهشون پس بده...
گفتم چی هست؟ گفت اون آقا که برات تعریف کردم مغازه داره همونی که بارشو آوردم الان باهاش کار میکنم اینار و بهم داده که بفروشم و سودش مال من و پول وسایل بهش میدم... دیدم وسایل خانگی بود خیلی خوشحال شدم گفت از لطف خدا سود خوبی داره...
گفت بشین امروز نهار مهمون خودمی... تخم مرغ درست کرد گفت این دفعه نشد اگر دفعه بعد بیایی یه غذای خوب برات درست میکنم..
⬅️ ادامه دارد...
@Yamahdi85adrekni
#شهید_میشم...:
🍒 داستان آموزنده و واقعی با نام
👈 #تا_خدا_فاصلهای_نیست.... 🍒
👈 #قسمت_سی_و_نهم
بعد از غذا گفت حالا برو مواظب مادر باش نزار ناراحت باشه...
گفتم خیلی حالش بده برگردگفت هیچ وقت برنمی گردم گفت اگر به کسی بگی من اینجا هستم میرم دیگه هیچ وقت به تو هم زنگ نمیزنم و کاری بهت ندارم گفتم نه توروخداگفت باشه برو دیر وقته.....
رفتم خونه به کسی چیزی نگفتم چون میترسیدم داداشم بره و دیگه به منم زنگ نزنه چند روز گذشت مادرم خیلی نگران بود شبها خواب نداشت میرفت تو حیاط قدم میزد دعا میکرد پدرم از اون بدتر شده بود...
زن عموم (مادر شادی) مرتب خونه ما بود یه هفته گذشت که زن عموم بزور مادرم رو میخوابوند مادرم یه دفعه از خواب
پرید خواب احسان رو دیده بود شروع کرد به گریه کردن آنقدر گریه کرد که نتوانستم خودم رو نگه دارم...
روز بعدش رفتم پیش داداشم که هرجوری شده بیارمش خونه ولی یکی از همسایهها گفت روزها خونه نیست فقط شبها میاد رفتم خونه خودمون ولی کسی نبود ؛ به زن عموم زنگ زدم گفت مادرت رو بردیم دکتر زود بر میگردیم ولی تا ساعت 9 برنگشتن پرسیدم زن عموم چی بهش گفتن؟ گفت دکترا گفتن برای مادرت فقط دعا کنید داشتم دیوانه میشدم همه عموهام و داییهام سکوت کرده بودن مادرم تو اتاق خواب بود که عموی بزرگم عصبانی شد هر چی از دهنش در اومد به عموهام گفت...
گفتم به شادی چرا آنقدر ناراحت و عصبیه عموم؟ اولش گفت چیزی نیست ولی اصرار کردم گریه کرد و گفت دکترا مادرت رو جواب کردن ؛ گفتن ببریدش خونه و براش دعا کنید...
تمام بدنم شُل شد گریه کردم تو آشپزخانه دختر عموهام دلداریم میدادن رفتم پیش مادرم با خواهر بزرگم بغلش کردیم گریه کردیم ولی مادرم فقط میگفت احسان را برام بیارید زن عموهام مارو بردن بیرون ولی گفتم میرم پیش مادرم به زور رفتم کنار نشستم همه عموهام آمدن تو اتاق خواب از مادرم حلالیت میخواستن مادرم گفت چی بهتون بگم که احسان رو ازم گرفتید همه گریه کردن میگفتن پشیمونیم بخدا قسم. گریه میکردن به این فکر افتادم که چه بلاهایی به سرش آوردن که اون شب بیرونش کردن و خودش چه بلاهایی به سرش آمده...
نمیتونستم حرف بزنم منو بردن بیرون رفتم اتاق احسان یه گوشه گریه میکردم شادی آمد گفت از احسان خبری نداری؟ گفتم نه
😏گفتم بیاد که دوباره اذیتش کنن؟ گفت نه فقط بیاد مادرت رو ببینه شاید مادرت خوب بشه...گفتم من میدونم کجاست...خیلی اصرار کرد ولی بهش نگفتم... گفتم اگر بگم دوباره عموهام اذیتش میکنن گفت نه پدرم نمیزاره... رفت پدرش رو آورد گفت شیون جان احسان کجاست...؟!؟ گفتم نمیگم میرید اذیتش میکنید گفت بخدا قسم دیگه نمیزارم کسی بهش چپ نگاه کنه گفتم تو یه زیرزمین هست گفت کجا گفتم تو فلان منطقه گفت بیا بریم بیاریمش....
عموم خیلی خوشحال شد به مادرم گفت زن داداش جان الان میرم احسان رو میارمش شیون میدونه کجاست...
مادرم بلند شد گفت کجا...؟ منم میام منم میام... عموم گفت نه تو استراحت کن الان میرم میارمش ؛ مادرم گفت نه بخدا منم میام ولی عموم نذاشت بیاد گفت حالت خوب نیست بمون خونه....
شب بود و ما رفتیم تو راه عموم زنگ زد گفت زن داداش گریه میکنه میکنه میگه من میرم پیش احسان... عموم بهشون آدرس داد گفت بیاریدش.
رسیدیم در خونه احسان.....
⬅️ ادامه دارد...
@Yamahdi85adrekni
#یاصاحب_الزمان_عج💚
نوش دارو نشوے درد بہ جانم برسد
درد بیچاره شود بہ استخوانم برسد
نوش دارو نشوے مرگ فرا گیر شدست
دیر آیے و من این جان،بہ لبانم برسد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
▪️آجرک الله یاصاحب الزمان عج▪️
@Yamahdi85adrekni
#سلام_امام_زمانم
دنیا با همه زرق و برق هایش،
بدون شما،
مثل ویرانه ای است
که گرد مرگ روی دیوارهایش پاشیده اند
همانقدر بی روح...
همانقدر عذاب آور...
کاش زودتر بیایی تا دوباره حیات
در رگهای خشکیده جهان جاری شود...
السَّلامُ عَلَيْكَ يَا وَعْدَ اللَّهِ الَّذِي ضَمِنَهُ
@Yamahdi85adrekni
▪️لحظه های آخر، نگاه معصومانه ات را دوخته بودی به سمت طوس؛
چشم به راهِ همان عزیزی که زهر فراقش، زمینگیرت کرده بود؛
منتظرِ همان غایبی که به شوق دیدنش، آواره بیابان شده بودی؛
مگر می شد رضایت دهی به ندیدن "رضا"یت ؟!
مگر منتظر، تا گمشده اش را نبیند آرام می گیرد؟!
🏴 وفات حضرت معصومه سلام الله علیها تسلیت.
#گرافیک_مهدوی
#حضرت_معصومه_سلام_الله_علیها
@Yamahdi85adrekni
#تلنگرانه ⚡️ 🌟
🔵 رضا سگ باز ...
یه لات بود تو مشهد...
هم سگ خرید و فروش میکرد، هم دعواهاش حسابی سگی بود!!
یه روز داشت میرفت سمت کوهسنگی برای دعوا(!) و غذا خوردن ... که دید یه ماشین با آرم ”ستاد جنگهای نامنظم“ داره تعقیبش میکنه.
شهید چمران از ماشین پیاده شد و دست اونو گرفت و گفت : ”فکر کردی خیلی #مَردی؟!“
- رضا گفت: بروبچهها که اینجور میگن.....!!!
+چمران بهش گفت: اگه مردی بیا بریم جبهه!
به #غیرتش برخورد، راضی شد و راه افتاد سمت جبهه...!
مدتی بعد....
شهید چمران تو اتاق نشسته بود که یه دفعه دید داره صدای #دعوا میاد....!
چند لحظه بعد با دستبند، رضا رو آوردن تو اتاق و انداختنش رو زمین و گفتن :
”این کیه آوردی جبهه؟!“
رضا شروع کرد به #فحش دادن (فحشای رکیک!)
اما چمران مشغول نوشتن بود!
وقتی دید چمران توجه نمیکنه، یه دفعه سرش داد زد : ”آهای #کچل با تو ام.....! “
یکدفعه شهید چمران با مهربانی سرش رو بالا آورد و گفت: ”بله #عزیزم! چی شده عزیزم؟ چیه آقا رضا؟ چه اتفاقی افتاده؟“
- رضا گفت: داشتم میرفتم بیرون که #سیگار بخرم ولی با دژبان دعوام شد!!!!
+ چمران : ”آقا رضا چی میکشی؟!! برید براش بخرید و بیارید.....!“
... چمران و آقا رضا تنها تو سنگر .....
- رضا به چمران گفت: میشه یه دو تا فحش بهم بدی؟! کِشیدهای، چیزی؟!!
+ شهید چمران : چرا؟!
- رضا : من یه عمر به هرکی #بدی کردم، بهم بدی کرده....! تا حالا نشده بود به کسی فحش بدم و اینطور برخورد کنه.....
+ شهید چمران :
اشتباه فکر میکنی....! یکی اون بالاست که هر چی بهش بدی میکنم، نه تنها بدی نمیکنه، بلکه با #خوبی بهم جواب میده! هِی آبرو بهم میده.....
تو هم یکی رو داشتی که هِی بهش بدی میکردی
ولی اون بهت خوبی میکرده.....!
منم با خودم گفتم بذار یه بار یکی بهم فحش بده و منم بهش بگم بله عزیزم.....! تا یکمی منم مثل اون (خدا) بشم …
رضا جا خورد! ....
..... رفت و تو سنگر نشست.
آدمی که مغرور بود و زیر بار کسی نمیرفت، زار زار #گریه میکرد! تو گریههاش میگفت:
یعنی یکی بوده که هر چی بدی کردم بهم خوبی کرده؟؟
اذان شد.
رضا #اولین نماز عمرش بود. رفت وضو گرفت.
..... سر نماز، موقع قنوت صدای گریش بلند شد!!!!
وسط نماز، صدای سوت خمپاره اومد.
پشت سر صدای خمپاره هم صدای زمینافتادن اومد.....
رضا رو خدا واسه خودش جدا کرد......!
(فقط چند لحظه بعد از توبه کردنش)
بهبه!!
یه #توبه و #نماز واقعی !
داستان زیبا. حتما بخونید 👆🏼
@Yamahdi85adrekni
#تلنگرانه
تنهاراه جهنمےشدن!…🍃•°
براۍراه یافتن به بھشت ࢪاه هاۍمتعددی هست واقدامات متنوعےمیشودانجام داد ولےبرای رفتن به دوزخ یڪ راه بیشترنیست وآن اینڪه خلاف عقل رفتارکنے.
#استادپناهیان
#نکتہاخلاقے
@Yamahdi85adrekni