eitaa logo
یاران موعود
180 دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
1.3هزار ویدیو
25 فایل
{بسم رب مهدی } برای لف دادن =طلب حلالیت :) حرفی، سخنی👇🏻 ‌: https://harfeto.timefriend.net/16754260959719 کپی با ذکر صلوات برا سلامتی و تعجیل در فرج آقا
مشاهده در ایتا
دانلود
• . دوست داشتن حد وسط ندارد اگر کسی را دوست داشته باشی، غمگین خواهی شد! مگر اینکه خدا را بیشتر از همه دوست داشته باشی، آنگاه به تعادل میرسی... -استادپناهیان🌿' 💛|⇦ 🖐🏽 - - - - - - - - - - - - @YaraneMooud_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‹‌ ♥️🌱 › گفٺ ما هر چے گفتـ🗣ـیم ایشون لبخـ🙂ـند زد! در آخرم پیشانے ما رو بوسید و گفت.. چشم! پیگیرۍ میکنم..(:🖐🏽 🎙¦↫" ♥️¦↫" @YaraneMooud_313
حواست‌باشہ‌چشمات‌مثل‌گوگل‌نیست‌ ڪہ‌بعد‌ازجست‌وجوودیدن‌، بتونۍسریع‌سابقہ‌اش‌رو‌پاك‌ڪنۍ..! چشمات‌بہ‌این‌راحتۍ‌پاک‌نمیشن، پس‌مواظب‌باش‌چۍ‌باهاش‌‌میبینۍ وجست‌وجو‌مۍڪنی... 🚫 @YaraneMooud_313
📲ﻣﻮﺑﺎﯾﻞ ﺍﺯ سبڪترین ﭼﯿﺰﻫﺎئیه ﮐﻪ ﺩﺭﺩﻧﯿﺎ ﺣﻤﻞ میشه ⚠️ﻭﻟﯽ ﺍﺯ سنگینترین ﭼﯿﺰﻫﺎئیه ﮐﻪ ﺩﺭ ﺁﺧﺮﺕ باید بخاطر نحوه استفاده اش پاسخگو باشیم❗️ مواظب باشیم این موبایل ما را جهنمے نڪند❗️ @YaraneMooud_313
فردۍ‌نزد‌امام‌حسین‌‌'ع'آمد‌وگفت " من‌گناه‌میکنم‌وازبهشت‌وجهنم‌خدا‌برایم‌نگو که‌من‌این‌هارا‌میدانم‌ولۍ‌نمیتوا‌نم‌گناه‌نکنم‌و باز‌گناه‌میکنم‌ !' امام‌حسین‌'ع'‌فرمودند " برو جایۍگناه‌کن‌که‌خد‌اتورو‌نبیند ، اوسرش‌ر‌اپایین‌انداخت‌‌وگفت‌ " ‌اینکه‌نمیشو‌دچون‌خداوند‌برهمه چی‌ناظر‌است‌ @YaraneMooud_313
اینجا همونجاسٺ ڪھ باید بگۍ -رفیق یھ ڪارۍ کـن خدا عاشـقـت بشھ -اونمـوقع خـوب تۅ رو خـریدارۍ میـکنه ... -'♥️'-شهید حججۍ @YaraneMooud_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یاران موعود
به وقت نماز مغرب و... مشهد مقدس ☘ التماس دعا 🙏
یاران موعود
دوستان بزودی رمان شروع میشه
دوستان فردا پارت های رمان جدید شروع میشه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌱 یک صفحه زمانی نمیگیره😉 @YaraneMooud_313
یاران موعود
••📚🔗 [ #داستان_توبه] #قسمت_دهم - - - - - - - - - - - - - - - - - - ☕️ اصلا واسم مهم نبود که چه قد
••📚🔗 [ ] قطعا بهش رسیده بود که دیگه هیئت نمیرم احترام بزرگ تر نگه نمیدارم 🤦🏻‍♂ نمازم یکی در میون شده اخلاقم ۳۶۰ درجه چرخیده و خلاصه دیگه آسید عباس قبل نیستم ....🙃 سرم و انداختم زیر و از یه گوشه سعی کردم بدون دیده شدن رد بشم که یهو حس کردم یکی داره میزنه رو شونه ام 🙈 تا اومدم برگردم کمرم به سینه ی پهنی خورد و صدای گرمش کنار گوشم پیچید (کجا میری اخوی؟ از کسی فرار میکنی؟)😉 شکه شده ب طرفش چرخیدم چشمم که به چشمای قهوه ایش خورد حس کردم نابود شدم ... حس شرم و خجالت کل وجودم و در بر گرفته بود...😖 نگاه سید حیدر هییچ تغییری نکرده بود نه سرزنش توش بود و نه دلخوری دقیقا عین ده سال پیش بود😇 عین همون موقع که ازم خداحافظی کرد و با خنده گفت ان شاءالله قسمت تو....🦋 چه قدر از اون موقع تاحالا عوض شده بودم شایدم عوضی شده بودم (: ... ━━═━━⊰❀♢❀⊱━━═━ @YaraneMooud_313 ━━═━━⊰❀♢❀⊱━━═━
یاران موعود
دوستان فردا پارت های رمان جدید شروع میشه
بعد از ظهر ها پارت رمان جدید گذاشته میشه🙏🏻
{رمان‌‌تقدیر} بیست و سوم آبان هشتاد و نه بود که پدرم فوت کرد. من پونزده سال بیشتر نداشتم. با مادرم زندگی میکردم. تو مکانیکی کار میکردم و با حقوق پونصد هزار تومنی زندگیمون رو می چرخوندیم.تنها شانسمون این بود که حداقل یه خونه پنجاه متری داشتیم که لا اقل خیالمون از بابت سرپناه راحت باشه. هم درس می‌خواندم هم کار میکردم. همیشه دوست داشتم خلبان بشم. همش دنبال کتاب و مجله ها در باره پرواز بودم. اما چشمم ضعیف بود اما نه خیلی ولی از بقیه شنیده بودم باید خلبان چشم قوی داشته باشه. با خودم میگفتم شاید خلبان نشم ولی میتونم هواپیما بسازم و تکنسین جنگنده بشم. من چهره قشنگی نداشتم.تو مدرسه تیکه می‌شنیدم. خلاصه کنم،زندکی نسبتا سختی داشتیم ولی خب راضی بودیم. شنیده بودم بسیج اردو که می‌بره تغریبا قیمت اردو هاش،نسبت به بقیه جاها ارزون تره. منم میخواستم برم مشهد،گفتم احتمالا مشهد ببرن،منم برم عضو بسیج بشم شاید پولم رسید یه حرم برم با مادرم. مسجد ما رو به روی یه پارک بود. طبیعتا پایگاه های بسیج هم بغل مسجدن. با تیپ بسیجی میرفتم پایگاه،برا اینکه برم پایگاه باید از پارک رد میشدم. اگه میخواستم پارک رو دُر بزنم فقط نیم ساعت باید پیاده روی میکردم. پارک وسیعی بود. همینطوری به یه آدمی که یقه آخوندی می‌بست و تیپ بسیجی و حذب اللهی داره، تیکه میندازن،چه برسه به منی که چهره جالبی نداشتم. خلاصه مسخره زیاد میکردن. ولی من اهمیت نمی‌دادم ولی خب تو دلم غصه می خوردم. شما اگه خودتونو بذارید جای من خوب متوجه می شید چی میگم. خیلی دیگه رو چهره حساس شده بودم. خیلی بچه حساسی شده بودم @YaraneMooud_313
یاران موعود
{رمان‌‌تقدیر} #رمان‌واقعی‌نیست بیست و سوم آبان هشتاد و نه بود که پدرم فو
{رمان تقدیر] هر وقت جلو چند تا دختر رد میشدم معذب بودم. بیشتر از این اذیت میشدم که خیلی تابلو زل میزدن. شاید شمایی که داری این متن رو می‌خونی داری میخندی ولی خیلی سخته. درد خاصی داره. چند روز گذشت یه پسره اومد تو پایگاه عضو شد،اون از من تابلو تر بود😂 ولی خیلی اعتماد به نفس داشت. دوست داشتم منم مثل اون بودم. خیلی راحت می‌رفت تو قسمت زنونه باند نصب میکرد. اصلا براش مهم نبود بقیه چی میگن. خیلی خوشم میومد ازش. پسر باجنمی بود. این باعث شده بود منم اعتماد بنفسم برگرده. خلاصه بعد چند ماه از عضویت من،قرار شد ببرن مشهد. متوجه شده بودن ما درآمد کمی داریم و پدرم فوت کرده و من نون آور خونه شدم،برا همین به ما تخفیف ویژه ای دادن. بعد اون سفر به مشهد من فعالیتم تو بسیج بیشتر شد تا اینکه یه کی از دوستای فرمانده پایگاه اومد به فرمانده پایگاه ما سر بزنه و حالش رو بپرسه. وقتی اومد همه کف کرده بودیم😅 خیلی تیپ خاصی داشت. داشتن بحث سیاسی و ... میکردن. بعد اومد با ما حال احوال کرد. خیلی گرم گرفتش. گفت تو این کیسه ای که دستش هست،دوتا سنک میندازه توش،یکی سفید،یکی سیاه. دستتون رو میکنید تو کیسه و یکی از اون سنگ ها رو درمیارید. اگه سفید بود،همه نهار مهمون من،اگه سیاه بود،همه نهار مهمون فرمانده پایگاه😅 اومد یه سنگ تغریبا سیاه بندازه و یه سنگ سفید،اما خیلی زیرکانه دو تا سنگ سیاه انداخته تو کیسه که همه مهمون فرمانده پایگاه بشن. اما من دیدم دو تا سنگ یه رنگ انداختش. صداش رو درنیاوردم.😏 گفتم من سنگ رو برمیدارم،قبول کرد. دستم رو کردم تو کیسه و یه سنگ رو برداشتم و وقتی داشتم دستم رو از کیسه بیرون میوردم،خودمو زدم به دست و پاچلفتی و سنگ رو از دستم زمین انداختم و سریع پامو گذاشتم روش و کسی نفهمید سنگ کجا افتادش. گفتن حالا چیکار کنیم😡 گفتم ایرادی نداره،الان میبینیم سنگ تو کیسه چه رنگی هست. اگه سنک تو کیسه سفید باشه،یعنی من رنگ سیاه رو برداشتم،و اگه سنک سیاه تو کیسه باشه،یعنی من سنگ سفید رو برداشتم.(همون طور که گفتم،قرار بود یه سنگ سیاه و سفید تو کیسه باشه،اما دوست فرمانده پایگاه،کلک زده بود و هر دو تا سنگ رو سیاه گذاشته بود تو کیسه تا گول بزنه بقیه رو و فرمانده پایگاه مهمون کنه بقیه رو و من از این ترفند برا بهم ریختن برنامش استفاده کردم😜) همه با چیزی که گفتم موافقت کردن. سنگ تو کیسه طبیعتا سیاه بود و دوست فرمانده نقشش،خراب شد. دوست فرمانده به من زل زده بود ولی چیزی نگفت😂 @YaraneMooud_313
اینم اون رمانی که قول دادیم🌷🙏🏻 امید وارم خوشتون بیاد. اواسط قشنگ تر میشه رمان
نام : شهید محمدرضا تورجی زاده تولد : 23 / تیر / 1343 محل تولد : اصفهان شهادت : 5 / اردیبهشت / 1366 محل شهادت : کردستان _ ارتفاعات بانه _ منطقه عملیاتی کربلای ده سن : 23 مزار : گلزار شهدای اصفهان ━━═━━⊰❀♢❀⊱━━═━ @YaraneMooud_313 ━━═━━⊰❀♢❀⊱━━═━
خلاصه ای از زندگی : سلام به رفقای عزیزم ، محمدرضا تورجی زاده ، زاده ی شهر شهیدان اصفهان هستم . من دوران تحصیل را با کار در مغازه ی پدرم شروع کردم . کلاس سوم راهنمایی ام مقارن با قیام مردم قم شده بود که با جمعی از دوستان هم کلاسی ، چند نوبت تظاهراتی در مدرسه تدارک دیدیم و از رفتن به کلاس خودداری کردیم . من مداحی و روضه خوانی را در دبیرستان هاتف با دعای کمیل آغاز کردم و شبهای جمعه در جمع دانش آموزان به قرائت این دعا می پرداختم . با اوج گرفتن انقلاب ، با چند تن از دوستان فعالیت های سیاسی خود را در مسجد ذکرالله آغاز نمودم و در تظاهرات ضد حکومت شرکت می کردم که چند بار هم مورد ضرب و شتم ماموران قرار گرفتم . بعد از انقلااب نیز از فعالان مبارزه با گروهک های ضد انقلاب و بنی صدر بودم . در سال شصت و یک به جبهه عزیمت نمودم و در تیپ نجف اشرف به خدمت مشغول شدم و در عملیات های محرم والفجرها و کربلاها شرکت نمودم . پس از عزیمت به جبهه در جمع رزمندگان به مداحی و نوحه سرایی می پرداختم و بسیاری از رزمندگان در وصیت نامه های خود تقاضا داشتند در مراسم هفته ی آن ها ، من دعای کمیل را بخوانم . این علاقه و تقاضا های رزمندگان بود که باعث شد هیئت گردان یازهرا را تاسیس کنیم که هر دوشنبه در جبهه ، در محل گردان و در هنگام مرخصی در اصفهان برگزار می شد . این هیئت بعد ها به هیئت محبان حضرت زهرا سلام الله علیها و هیئت رزمندگان اسلام شهر اصفهان تغییر نام داد . سر انجام در پنجم اردیبهشت سال شصت و شش در ارتفاعات شهر بانه در استان کردستان در ساعت هفت و سی دقیقه صبح حین فرماندهی گردان یا زهرا در سنگر فرماندهی به شهادت رسیدم . جراحتی که موجب شهادت من شد همچون حضرت زهرا سلام الله علیها بود : جراحاتی بر پهلو و بازو و ترکش هایی مانند تازیانه بر کمرم ... برادر شهید : نام شهید رفته رفته در ایران شهره شد و مردم از شهرهای مختلفی همچون مشهد ، شیراز و... به اصفهان و حتی منزل ما می آیند و از مادر طلب دعا می کنند . این افراد نذر می کنند و حاجت می گیرند و سپس به شهرهای خود بازمی گردند . همرزم شهید : سال 1363 به او گفتم محمد باید معاون گروهان شوی . قبول نمی ‌کرد ، با اصرار به من گفت : به شرطی که سه‌ شنبه‌ ها تا عصر چهارشنبه با من کاری نداشته باشی ، با تعجب گفتم : چطــور؟ با خنده گفت : جان آقای مسجدی نپرس .  قبول کردم و محمد معاون گروهان شد . مدیریت محمد خیلی خوب بود . مدتی بعد دوباره محمد را صدا کردم و گفتم : باید مسئول گروهان بشی . رفت یکی  از دوستان را واسطه کرد که من این کار را نکنم . گفتم : اگر مسئولیت نگیری باید از گردان بری ، کمی فکر کرد و گفت : قبول می کنم ، اما با همان شرط قبلی . گفتم : صبر کن ببینم . یعنی چی که تو شرط می گذاری ؟ اصلا بگو ببینم بعضی هفته ها که نیستی کجا می‌روی ؟ اصرار می کرد که نگوید . من هم اصرار می کردم که باید بگویی کجا می‌روی . بالأخره گفت : حاجی تا زنده هستم به کسی نگو ، من سه ‌شنبه ها از این جا می‌رم مسجد جمکران و تا عصر چهارشنبه بر می‌گردم . با تعجب نگاهش می ‌کردم . چیزی نگفتم . بعدها فهمیدم مسیر 900 کیلومتری دارخــوئیــن تا جمکـران را می ‌رود و بعد از خواندنن نماز امام زمـــان عجل الله تعالی فرجه الشریف بر می ‌گردد . یکبار که با او همسفر شدم به من گفت : یک بار 14 بار ماشین عوض کردم تا به جمکران رسیدم . بعد هم نماز را خواندم و سریع برگشتم . بخشی از وصیتنامه : زمانی که قدم اول را در این راه برداشتم به نیت لقای خدا و شهادت بود ، امروز بعد از گذشت این مدت راغب ‌تر شده ام که این دنیا محلی نیست که دلی هوای ماندن در آن را بنماید . خدایا شاهدی که لباس مقدس سپاه را به این عشق و نیت به تن کردم که برای من کفنی باشد آغشته به خون ... خدایا همیشه نگران بودم که عاملی باشم برای ریخته شدن اشک چشم امام عزیز . اگر در این مدت بر این نعمت بزرگ شکری درخور نکردم و یا از اوامرش تمردی نمودم بر من ببخش . 💌 نرم افزار هادیون 💌 ━━═━━⊰❀♢❀⊱━━═━ @YaraneMooud_313 ━━═━━⊰❀♢❀⊱━━═━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸داستانهاییی عجیب از پاکی افراد 🔸باورکنید شماهم میتوانید گناه نکنید 🍃ماجرای عجیب طلبه زیبارویی که در دام یک نفر افتاده بود و برای اینکه از دامش بگریزد با یک تیغ موهایش را کوتاه کرد ابروهایش رانصف کرد و صورتش را خونی مالی کرد تا آن طرف او را دید از خانه اش پرتش کرد بیرون 🍃ماجرای عجیب ابن سیرین که دستشویی خودش را بصورتش مالید تا آن زن زیبارو که برایش دام چیده بود او را ازخانه بیرون انداخت .... @YaraneMooud_313
💌 دعا یعنی ... @YaraneMooud_313
+به چی خیلی حسودی میکنی؟! -کبوترا 🕊 +کبوترا؟!😐 -آره ..کبوترای حرم امام رضا😌 ؟!😍 @YaraneMooud_313
قبل ازدواج...💍 هر خواستگاری کہ میومد به دلم نمے‌نشست... اعتقاد و ایمان همسر آیندم خیلی واسم مهم بود... دلم میخواست ایمانش واقعی باشہ🙂 نه بہ ظاهر و حرف..🚶🏻‍♀️ میدونستم مؤمن واقعی واسه زن و زندگیش ارزش قائله...♥️ شنیده بودم چله زیارت عاشورا خیلی حاجت میده... این چله رو آیت‌ الله حق شناس توصیه کرده بودن... با صد لعـن و صد سلام... کار سختی بود اما ‌به نظرم ازدواج موضوع بسیار مهمی بود... ارزششو داشت، واسه رسیدن به بهترینا سختی بکشم. 40 روز به نیت همسر معتقد و با ایمان... 4،3روز بعد اتمام چله… خواب شهیدی رو دیدم... چهره‌ ش یادم نیست ولی یادمہ... لباس سبز تنش بود و رو سنگ مزارش نشسته بود...💚 دیدم مَردم میرن سر مزارش و حاجت میخوان📿 ولی جز من کسی اونو نمی دید انگار... یه تسبیح سبز رنگ داد دستم و گفت: "حاجت روا شدے..." به فاصله چند روز بعد اون خواب... امین اومد خواستگاریم...(: از اولین سفر سوریه که برگشت گفت: "زهرا جان…❤ واست یه هدیه مخصوص آوردم..." یه تسبیح سبز رنگ بهم داد و گفت: زهرا، این یه تسبیح مخصوصه💕 به همه جا تبرک شده و... با حس خاصی واست آوردمش...❤️ این تسبیحو به هیچ‌کس نده! تسبیحو بوسیدم و گفتم: خدا میدونه این مخصوص بودنش چه حکمتی داره... بعد شهادتش…💔 خوابم برام مرور شد... تسبیحم سبز بود که یہ شهید بهم داده بود... ✍همسر شهید امین کریمی ╭┅────┅╮ @YaraneMooud_313 ╰┅────┅╯
🔴 هر دو رئیس جمهور و هر دو در حال کوه نوردی! 🔸ولی یکی میرفت کوه و با دختر پسرای پولدار تهرونی عکس مینداخت / یکی هم میره کوه توی روستاهای دور افتاده اندیکا در خوزستان تا به مشکلات مردم رسیدگی کنه @YaraneMooud_313