eitaa logo
حرفای خودمونی
122 دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
6هزار ویدیو
18 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
قصه شب دعایی که هدر رفت خداوند به يكى از پيامبرانش وحى فرمود كه در ميان قومت سه دعای فلان شخص است. پیامبر آن شخص را مطلع کرد و آن مرد نیز این قضیه را به همسرش اطلاع داد ، همسر مرد از وی درخواست کرد که یکی از دعاها را مختص او قرار دهد و مرد نیز پذیرفت. همسر آن مرد از وى خواست تا كند كه او زيباترين روزگار گردد ، مرد نیز دعا کرد و دعایش مستجاب شد ، ولى زيبايى زن چنان كرد كه پادشاه و درباريان و جوانان بسيارى به او دل بستند. كار به جايى رسيد كه آن زن ديگر به پيرش علاقه‌اى نداشت و خشمگينانه با او رفتار مى‌كرد ولى آن مرد پيوسته با زنش مى‌كرد. اما بلاخره طاقتش به سر رسید و مرد از خدا خواست كه زنش را به شكل سگى درآورد. فرزندان آن مرد به نزد وی آمدن و گفتند مردم مارا سرزنش می کنند که مادر شما است و ... زارى‌كنان به پدر التماس کردند تا برای حفظ‍‌ آبروى خانواده، مادرشان را به چهرۀ نخست درآورد؛ پدر نيز قبول كرد و دعا کرد؛ همسرش به چهرۀ پيشين بازگشت و اينگونه دعا های این مرد ضایع شد. 🌴✅🌴
هدایت شده از گلچین نکته های ناب
یاسمیع
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اللهم صل علی محمد وال محمد وعجل فرجهم
اگر مشکلات شما در زندگی به بزرگی یک کشتی است فراموش نکنید که نعمت هایتان به وسعت یک اقیانوس است گله و شکایت نکنید به آینده امیدوار و با لبخند منتظر باشید... 🌴✅🌴
گیرم‌كه‌دنیابرای‌توبمانَد،توبرای‌آن‌نمی‌مانی. مولاعلی‌علیه‌السلام 🌴✅
قصه شب چوپانی گوسفندان را به صحرا برد و به درخت گردوی تنومندی رسید. از آن بالا رفت و به چیدن گردو مشغول شد که ناگهان طوفان سختی در گرفت. خواست فرود آید، ترسید. باد شاخه‌ای را که چوپان روی آن بود به این طرف و آن طرف می‌برد. دید نزدیک است که بیفتد و دست و پایش بشکند. مستاصل شد و صوتش را رو به بالا کرد و گفت: «ای خدا گله‌ام نذر تو برای اینکه از درخت سالم پایین بیایم.» قدری باد ساکت شد و چوپان به شاخه قوی‌تری دست زد و جای پایی پیدا کرد و خود را محکم گرفت. گفت: «ای خدا راضی نمی‌شوی که زن و بچه من بیچاره از تنگی و خواری بمیرند و تو همه گله را صاحب شوی. نصف گله را به تو می‌دهم و نصفی هم برای خودم.» قدری پایین‌تر آمد. وقتی که نزدیک تنه درخت رسید گفت: «ای خدا نصف گله را چطور نگهداری می‌کنی؟ آن‌ها را خودم نگهداری می‌کنم در عوض کشک و پشم نصف گله را به تو می‌دهم.» وقتی کمی پایین‌تر آمد گفت: «بالاخره چوپان هم که بی‌مزد نمی‌شود. کشکش مال تو، پشمش مال من به عنوان دستمزد.» وقتی باقی تنه را سُرخورد و پایش به زمین رسید نگاهی به آسمان کرد و گفت: «چه کشکی چه پشمی؟ ما از هول خودمان یک غلطی کردیم. غلط زیادی که جریمه ندارد.» در زندگی شما چند بار این حکایت پیش آمده است 🌴💎🌹💎🌴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌴✅🌴
🍁در بازی زندگی یاد میگیری: 🍂اعتماد به حرف های قشنگ 🍁بدون پشتوانه ...مثل آویختن 🍂به طنابی پوسیدست..‌ 🍁یاد میگیری: 🍂نزدیکترین ها به تو ...گاهی 🍁میتوانند دورترین ها باشند... 🍁یاد میگیری : 🍂دیوار خوب است... 🍁سایه درخت مطلوب است... 🍂اما هیچ تکیه گاهی ابدی نیست
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌ تا مرا می نگرد قافیه را می بازم‌... 🌴✅