eitaa logo
🌴 #یازینب...
2.4هزار دنبال‌کننده
17.6هزار عکس
7.7هزار ویدیو
27 فایل
@Yazinb69armaghan ما سینه زدیم،بی‌صدا باریدند از هر چه که دم زدیم،آنها دیدند مامدعیان صف اول بودیم ازآخر مجلس شهدارا چیدند این زمان زنده نگه داشتن یادشهداکمتر ازشهادت نیست #یازینب‌.. جهت تبادل🌹👇🌹 @ahmadmakiyan14 تبادل بالای ۲k🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از 🌴 #یازینب...
🍃🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹🍃 سلام مولای من ! سلام بر بلندای رشادتت.. سلام بر زينب... سلام........... اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَباعَبْدِاللهِ ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يَابْنَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَّلاٰمُ عَلَيْكَ يَا بْنَ اَميرِالْمُؤْمِنين ، وَ ابْنَ سَيِّدِ الْوَصِيّينَ اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يَا بْنَ فاطِمَةَ سَيِّدَةِ نِسٰاءِ الْعٰالَمينَ ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا ثارَاللهِ وَابْنَ ثارِەِ ، وَالْوِتْرَ الْمَوْتُورَ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ اَبَداًما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهار ُوَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ  اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْن وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ  🍃🌹اللهم صل علي محمد و ال محمد و عجل فرجهم🌹🍃 🌹🍃 🌹🍃 ....🌹🍃 ....🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 @Yazinb6 ‌ ---~~ 🌴 ...🌴~~---
السّلام علیکَ حین تَقوم... سلام‌بر تو آن‌هنگام که برای‌احیای‌عشق قیام خواهی کرد و سلام‌برآنان که قیام تو‌ را چشم به راه اند... 🌹🍃 ....🌹🍃 ....🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 @Yazinb6 ‌ ---~~ 🌴 ...🌴~~---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پیشنهاد استوری 🍃🌹پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله🌹🍃 بهترین ازدواج‌ها آن است که آسان تر انجام گیرد. 🌱 سالروز ازدواج حضرت علی علیه السلام و حضرت فاطمه سلام الله علیها تبریک و تهنیت باد. 🌹🍃 ....🌹🍃 ....🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 @Yazinb6 ‌ ---~~ 🌴 ...🌴~~---
✨ ما را به سرزمینِ دگرگون خود ببر آنجا که صید در پِیِ صیّاد می‌‌دَوَد... 🌹🍃 ....🌹🍃 ....🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 @Yazinb6 ‌ ---~~ 🌴 ...🌴~~---
✨🌼✨ دیدم که در عرش شور و شوق برپاست برپاگر این بزم شرف ذات خداست گفتم به خرد چه اتفاق افتاده گفتا که عروسی علی و زهراست ✨سالروز ازدواج امام علی و حضرت زهرا مبارک باد✨ 🌹🍃 ....🌹🍃 ....🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 @Yazinb6 ‌ ---~~ 🌴 ...🌴~~---
‍ 🌷شهیدی که نذر حضرت زهرا بود،در ولادت حضرت زهرا بدنیاامدو با شهادتش شهیدشد🌷 چندسالی بود ازدواج کرده بودیم اما صاحب فرزند نمیشدیم برای حل مشکل رفتیم دیدار اقای گلپایگانی پیشنهاد داد به حضرت زهرامتوسل بشیم به حضرت زهرا توسل کردیم و سفره نذری پهن کردیم سال بعد روز ولادت حضرت زهرا پسرم دنیا اومد،باشروع جنگ رفت جبهه و سال ۶۴ در سالروز شهادت حضرت زهراشهید شد بیطرفان 🌹🍃 ....🌹🍃 ....🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 @Yazinb6 ‌ ---~~ 🌴 ...🌴~~---
مهریه سنگین هیچ معجزه‌ای نمی‌کند رهبر معظم انقلاب: بعضی خیال می‌کنند مهریه سنگین به حفظ پیوند زناشویی کمک می‌کند. این خطاست. اشتباه است. اگر خدای نکرده این زن و شوهر نااهل باشند، مهریه سنگین هیچ معجزه‌ای نمی‌تواند بکند. سالروز ازدواج امام علی و حضرت زهرامبارک باد 🌹🍃 ....🌹🍃 ....🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 @Yazinb6 ‌ ---~~ 🌴 ...🌴~~---
دیدم که به عرش شور و شوقی برپاست برپاگر این بزم شعف ذات خداست گفتم به خرد چه اتفاق افتاده گفتا که عروسی علی و زهراست سالروز ازدواج امام علی(علیه‌السلام) و حضرت زهرا(سلام الله علیها) مبارک باد🌹🍃 🌹🍃 ....🌹🍃 ....🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 @Yazinb6 ‌ ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🌿 آیتـــــ الله بهـجت(ره) مادّیات دنیا و وسایل راحتی راحـــتی نمــی آورند بلڪه « » تنها بایاد خدا دلها آرام می گیرند. 🌹🍃 ....🌹🍃 ....🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 @Yazinb6 ‌ ---~~ 🌴 ...🌴~~---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به مانند کبوتری پر کشید و بر آسمان ها رفت. گویی او زمینی نبود! گویی از ما انسان ها نبود. او فرشته ای بود از سوی خداوند. خداوند او را روی زمین نهاده بود تا به ما انسانها ثابت کند که آری، فرشته ها هم میتوانند روی زمین باشند. او کیست جز شهید محسن حججی؟ همانکه قهرمانانه و شجاعانه جان داد تا از ارزش خویش دفاع کند! تن به شکنجه داد تا دست دشمن به تن ناموسش نخورد. آری، او یک فرشته بود. مبارک محسن حججی 🌹🍃 ....🌹🍃 ....🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 @Yazinb6 ‌ ---~~ 🌴 ...🌴~~---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
emamkhamenei_5782778254058324033.mp3
1.12M
🌺 امام خامنه ای ولزوم اقدام برای ازدواج جوانان 🌺به مناسبت ازدواج حضرت فاطمه(سلام الله علیها) وامام علی(علیه السلام) 🌹🍃 ....🌹🍃 ....🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 @Yazinb6 ‌ ---~~ 🌴 ...🌴~~---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تولد شهید محسن حججی مبارک شادی روح شان صلوات کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃 ....🌹🍃 ....🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 @Yazinb6 ‌ ---~~ 🌴 ...🌴~~---
هدایت شده از 🌴 #یازینب...
۸ به وقت امام هشتم...🌹🍃 غیر از شه خراسان از ما کسی رضا نیست پر میزنم به مشهد هر روز ساعت بیست ...🌹🍃 🍃🌹بسم الله الرحمن الرحیم 🌹🍃 🍃🌹اللّهُمَّ صَلِّ عَلى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضا الْمُرْتَضَى الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ وَحُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ وَمَنْ تَحْتَ الثَّرى الصِّدّیقِ الشَّهیدِ صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً کَاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَد مِنْ اَوْلِیائِک..َ🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 🌹🍃 🍃🌹اللهم عجل لولیک الفرج بحق حضرت زینب سلام الله علیها🌹🍃 🌹🍃 ....🌹🍃 ...🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 @Yazinb6 ‌ ---~~ 🌴 ...🌴~~---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌴 #یازینب...
#کتاب_پروانه_در_چراغانی🌹🍃 #زندگی_نامه_و_خاطرات : 🌷🕊#سردار_شهید_حسین_خرازی 🌷🕊 فصل دوم..(قسمت دو
🌹🍃 : 🌷🕊 🌷🕊 فصل دوم..(قسمت سوم)🌹🍃 🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین جوان، همان جا كنار ديوار نشست و به رو به رو نگاه كرد. عاقله مردي، منقل پر از زغال را به شدت باد ميزد.چند نفر، پرچمهاي لوله شده را باز مـيكردنـد، پدر و مادرهايي اينجا و آنجـا دسـت در گـردن فرزنـدان، بـا آنهـا خـداحافظي ميكردند. چند نفر عكس ميگرفتند.اگر به خاطر بگو مگويش بـا مسـئول تقسـيم لباسها نبود و اين آستينهاي بلند و شلوار كوتاه، از تكتك اين صحنه ها چه قدر به هيجان ميآمد. جلو ساختمان ناگهان شلوغ شد. در ميان هياهو، صداي صـلوات پـر گرفـت. جمعيت انگار موج برداشت. دو نفر كنار او گردن كشـيدند. يكـيشـان رو بـه او گفت: «گمان كنم خودش باشد، اگر ميخواهي برادر خرازي را ببيني، بدو. جوان كنجكاو شد.برخاست و خاك شلوارش را تكاند. با دقت بـه رو بـه رو چشــم دوخــت. جلــو رفــت. كنــار در، نزديــك منقــل بــزرگ پــر از زغــال ايستاد.دوچرخه،حالا زير پا افتاده بود. جوان آبيپوش از راهي كه جمعيت برايش باز كرده بودند، جلو آمد و در آن ازدحام،با چشم كنارة ديوار را كاويد. دوچرخه را ديد كه روي زمين افتاده است. جلو رفت و به كسي كه روي آن ايستاده بـود. چيزي گفت. او كه ازحركات صـورت و دسـتش معلـوم بـود دارد عـذرخواهي ميكند، خم شد و دوچرخه را بلند كرد. زنجير از دور چرخ بيرون آمده بود. همان كه دوچرخه را از زمين برداشته بود، خم شد تا زنجير را جـا بينـدازد. جـوان بـا اشارة دست مانعش شد. خودش نشست و زنجير را جا انـداخت، بعـد فرمـان را گرفت و راه افتاد. آنگاه صحبتكنان از ميانِ جمعيت گذشـت. كنـار سـعيد كـه رسيد، عاقله مرد تُندتُند چند مشت پر، اسفند روي آتـش شـعلهور ريخـت و بـا صداي بلند دورگه اش فرياد زد: سلامتي فرماندة رشيد اسلام صلوات... دوچرخهسوار از دروازه كه گذشت، سوار شد و حركت كرد. جوان حس كرد به دنبال او كشيده مـيشـود. و او پـيش از آنكـه دور شـود، برگشت و فرمان را رها كرد و دست تكان داد و رفـت. دلِ جـوان فشـرده شـد. احساس كرد اين حركت آخر مال او بوده است؛ فقط براي او. هر چند خيلي هـاي ديگر، در پاسخ دوچرخه سوار دست تكان داده باشند و لبخند زده باشند... از پياده رو گذشت. كنارِ خيابان ايستاد و به او نگاه كرد؛ با پيراهن نخـي آبـي رنگ كه انگار روي شانه ها از شدت شستن يا تابشِ آفتاب كمرنگتـر شـده بـود. شلوار مخمل كبريتي تيره، دوچرخة قديمي با بدنة نايلون پيچي شدة سرخ و آبـي و كتانيهاي چيني تخت سبز. جوان برگشت؛ كنار در خم شد و پاچة گشاد شـلوارش را دور سـاق پـايش پيچاند و جوراب سياه را كشيد روي آن. بعد آستينها را سه بار تا زد و چينهـايش را روي مچاش مرتب كرد. پايين پيراهن را داخل شلوار گذاشت و كمربنـدش را سفتتر كشيد. نگاهي به سرتا پاي خود انداخت و به سوي گوشة حياط راه افتاد. بزرگترين ليوان پلاستيكي را كه سفيد بود و دستهدار، از وسط سيني مسي برداشت و به سوي پيرمرد دراز كرد آنگاه با رضايت، به سرخي درخشان شربت نگاه كـرد كه ملاقة فلزي به ليوانش ميريخت و صدايي شبيه يك خنده طولاني داشت. پيشانيام را چسبانده بودم به خاك مرطوب و دندانهايم را به هم ميفشردم. بـا هر نَفَس، بينيام پر ميشد از ذرات خاك دشمن. ناخنهايم بياختيار در خاك فـرو رفته بود.ميخواستم زمين، بغل واكند؛ آغوشي پنـاه و امـن در آن توفـان سـرب مذاب. چشمهايم بسته بود اما گوشهايم بيآنكه بخواهم سوت كشدار خمپاره ها و صداي كر كنندة انفجار را ميشنيد. عبور تند و تيز تركشها كه هوا را ميشـكافت و از بالاي سرم رد ميشد، آن قدر نزديك بود كه داغياش را حس مـيكـردم و بوي موهاي سوختهام را تشخيص ميدادم. زمينگير شده بوديم. ....🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 https://eitaa.com/aflakiyanekhaki8899 ‌ ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🌴 #یازینب...
#کتاب_پروانه_در_چراغانی🌹🍃 #زندگی_نامه_و_خاطرات : 🌷🕊#سردار_شهید_حسین_خرازی 🌷🕊 فصل دوم..(قسمت سو
🌹🍃 : 🌷🕊 🌷🕊 فصل دوم..(قسمت چهارم)🌹🍃 🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین دشت صاف بود؛ بي هيچ پستي و بلندي و نه حتّي بوتهاي كه بشود پشت آن پناه گرفت. ما خيلي راحت هدف رگبار تيرها بـوديم كـه اگـر سربلند ميكرديم، اولينشان روي پيشانيمان مينشست. به خودم نهيب زده بودم: نترس! و چشم دوخته بودم به خاكريز هلالـي شـكل رو به رو و به دوشكايي كه موازي زمين، با همة قدرت شليك ميكرد. بـا خـودم تكرار كردم: تو بايد، بايد، بايد، او را خفه كني. چارة ديگري نيست. نارنجك را در دستهايم فشردم و خيز برداشتم. گلوله هـا مثـل هـزاران سـوزن سرخ به چشم فرو ميرفت. دو سه تا قدم جلوتر، طرف راست سرم آتش گرفـت، تا خواستم دستم را روي گوش خونآلودم بگذارم، كتفم سوخت. نه؛ چيز مهمـي نبود. گلوله فقط گوشت را شيار داده بود. افتادم روي خاك. سعي كردم درد را در ذهنم عقب برانم. با خودم تكرار كردم: آخرش تمام ميشود. محسن صدايم زد. روبرگرداندم نارنجكش را نشانم داد. بـا انگشـت بـه جلـو اشاره كرد. دوباره سردي نارنجـك را ميـان انگشـتانم حـس كـردم و همپـاي او برخاستم. قدمي را كه برداشته بوديم، به زمين نرسيده بود كه چيـزي بـه صـورتم پاشيد. محسن بيهيچ صدايي به زمين افتاد؛ درست پيش پاي من سوراخ كوچكي ميان چشمها و حفرة بزرگ خونآلودي پشت سر. خودم را پرت كردم روي زمين و صورتم را چسباندم به خاك. محسـن پـيش رويم افتاده بود و تنش از ضربههاي تير ميلرزيد. چنانكه گويي هنوز زنده اسـت. تن جوانِ محسن جان پناه من شده بود. من بيزار وخشمگين داشتم از درد منفجـر ميشدم. دلم ميخواست سرتمام عالم داد بكشم، اما گلويم از خشكي ميسوخت؛ چنانكه از آهك پر كرده باشند. چند نفر ديگر هم سينهخيز يا خميده به قصد خاموش كردن دوشكا رفتند جلو، اما همه نرسيده به قوس خاكريز هلالي به زمين افتاده بودنـد. كلافـه بـودم. چـرا مرتضي كاري نميكرد؟چرا خبري به ستاد نميدادند؟ صبح نزديك بود. ميدانستم با اولين پرتوهاي آفتاب قتل عام خواهيم شد. خشك شده بودم؛ بـي هـيچ حسـي. حتّي درد زخمهايم را احساس نميكردم. نقشة منطقه را همانطور كه مرتضـي در جلسة توجيهي نشان داده بود، پشت پلكهاي بستهام مجسم ميكردم. نه؛ هيچ راهي نبود، حسابي ما گير افتاده بوديم... در هياهوي انفجار از عمق خاك صدايي آمـد. سـرم را بـيآنكـه بلنـد كـنم، چرخاندم. صورتم به شن ريزههاي تيز ساييده شد.گوشم را چسباندم به زمين.صدا پر حجم و گنگ بود،مثل خُرد شدن سنگها زير شني تانك.وحشت زده پيش رويم را نگاه كردم؛ خبري نبود. خيره شدم به پشت سرم. در روشني رو به خاموشي يـك منور، سايه هايي را ديدم كه جلو ميآمدند. بيش از ده تانك و وانتي كه جلـوتر از آنها حركت ميكرد. به خودم گفتم: الان ميزنندش. منتظر بودم هر لحظه به كوهي از آتش تبديل شود. ماشين جلو آمد و با فاصلة كمي از ما ترمز كرد. سايهاي سريع و چابك از پشت فرمان پايين پريد. آن وقـت با كسي كه برآمدگي بيسيم را پشتش ميديدم و خميده مينمود، صحبت كرد. بعد خودش را آرام كشيد بالا و در زير باران تير ايستاد روي كاپوت ماشين. درسـت سينه به سينة آتش. آرام مينمود، پنداري هجوم تيرهاي سرخ كه چنانكه تن شـب را پاره ميكردند. از رو به رو ميآمدند، جرقه هاي يك آتشبازي كودكانـه اسـت. دستش را بالا آورد و چيزي را مقابل صورتش گرفت. دوربينِ ديد در شـب بـود. شتابي در حركاتش نبود. صداي برخورد تيرها با فلز و كمانه كردنشـان را خيلـي واضح ميشنيدم و دلهرهاي سنگين قلبم را ميفشرد. از آن كرختي سرد بيرون آمده بودم. دوباره تپش دردناك زخمهايم را حس ميكردم. به او نگاه كـردم؛ بـيهـيچ حركت اضافي در بدن، از آن بالا، خاكريزِ هلالي را زير نظر گرفته بـود. وحشـت دقيقه هاي پيش، با ديدن او انگار ترسي كودكانه بود كه ميشد با خوانـدن آوازي، طلسمش را شكست... كمي بعد، با همان دست به جايي در رو به رو اشاره كرد و به بيسيمچـي كـه حالا روي زمين كنار ماشين نشسته بود، به فرياد چيـزي گفـت كـه از آن فاصـله نامفهوم بود... كمي بعد، صدايي صاف و بيلرزش فرياد كشيد: االله اكبر! دشت ناگهان روشن شد.تانكها با چراغهاي روشن و نورافكنهاي گردان و آتش يكريز مسلسل هايشان به حركت درآمدند. گُردان به مژه برهم زدني سينه از خـاك برداشت و شب، يكسره هياهو و فرياد شد. او، همچنان ايستاده بود، بر بلندترين مكان و گويي تيرها از او واهمه ميكردند. صبح بود؛ او، در زمينة نارنجي درخشانِ آسمانٍ پشـت سـرش هيبتـي افسـانهوار داشت. باد صبحگاه ميوزيد و آستين خـالياش را، چنانكـه پرچمـي، در امتـداد تيرها حركت ميداد. تانكها جلو افتاده بودند، خودم را به يك خيز از خاك كن ....🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 https://eitaa.com/aflakiyanekhaki8899 ‌ ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🌴 #یازینب...
#کتاب_پروانه_در_چراغانی🌹🍃 #زندگی_نامه_و_خاطرات : 🌷🕊#سردار_شهید_حسین_خرازی 🌷🕊 فصل دوم..(قسمت چه
🌹🍃 : 🌷🕊 🌷🕊 فصل دوم..(قسمت پنجم)🌹🍃 🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین اولي كه قد بلند بود، ساك كوچك سرمهاياش را دست به دست كرد و رو به همراهش گفت: قرآن داري؟ جوان كه كوتاهتر بود؛ با صورت آفتاب سوخته و گونه هاي كودكانـه و گـرد گفت: نه، براي چي؟ اولي كه كلافه بود وكمكم صدايش از عصبانيت اوج ميگرفت، گفت: قسـم بخوريم، پسرخالة صدام نيستيم! بعد چندبار روي برگهاي كه در دست داشت زد و گفـت: «ايـن همـه مهـر و امضا! بغداد كه نميخواهيم برويم. دژبان كه كم سن و سال بود، با لبـاس مرتـب نظـامي، شـلوار گتـر كـرده و پوتينهاي براق با لحني خسته كه سعي ميكرد جدي و بياعتنا باشد، گفت: بايـد برگه تان درست باشد. من مسئول اينجا هستم. جوان قد بلند كه حالا پاك از كوره در رفته بود، گفـت: وقتـي تـو كالسـكه سوار ميشدي. ما اينجا با تانكهاي عراقي مـيجنگيـديم. حـالا مقـررات يادمـان ميدهي؟ دومي ساكش را زمين گذاشت و آشتيجويانه و با حوصله دوباره توضيح داد: اخوي جان، اين برگه تا همين دو ساعت پيش درسـت بـوده، حـالا چـه فرقـي ميكند سه ساعت صبح مرخصي باشيم يا سه سـاعت عصـر؟ دو قـدم تـا شـهر ميرويم و برميگرديم. حمام اينجا هم كه كفارة گناه است، نه حمام. يا ذات الريـه ميكني يا ميسوزي. جوان دژبان فقط گفت: «شرمنده اخوي.» اولّي عصباني از چانهزدنهاي بيهوده داد زد: «من ميخواهم بزرگتر تو را ببينم.» اما دژبان حواسش به نفربري بود كه بدون كـم كـردن سـرعت بـه سـوي در ميآمد. دويد وسط دروازة آهني و ايستاد و دستهايش را به علامت ايسـت بـالاي سرش تكان داد. ماشين گل مالي شده بود. يكي از چراغهايش شكسته بود و جابـه جا روي بدنهاش سوراخهاي ريز و درشت گلوله و تركش ديده ميشد. دژبان بـه طرف راننده رفت كه تنها بود؛ با سر و رويي خاك آلود. «شما از نيروهاي اين لشكريد؟ مرد با دو انگشت شست و اشاره داشت چشمهايش را ميماليـد كـه سـرخ و خسته بود و گود نشسته بود. بعد كف دستش را چند بـار محكـم روي صـورتش كشيد، چنانكه بخواهد خاك خستگي را از صورتش پاك كند؛ بعد، رو به دژبـان كرد و پرسيد: ببخشيد چي؟ شما از نيروهاي اين لشكريد؟ مرد كوتاه و مختصر جواب داد: بله برگة مرخصيتان، لطفاً ندارم. برگة مأموريت؟ ندارم پس نميتوانيد وارد شويد. مرد با دهان بسته خميازهاي كشيد و گفت: حالا سخت نگير، اخوي. دژبان، خسته از بگو مگوهاي بسيار، جوري كه آن دو جوان ساك به دست كه حالا كنار ايستاده بودند وصحنه را با علاقه تماشا ميكردند بشنوند،گفـت: «مگـر خانة خاله است كه هر كسي هر وقت دلش خواست بيايد، هر وقت ميلش كشـيد برود؟ مرد، كه جا خورده بود. با ابروهاي بالا كشيده و چشمهايي كه خواب در مـتنِ آنها پس نشسته بود، دژبان را نگاه كرد و گفت: «ببخشيد اخوي، دفعة بعـد حتمـاً برگه ميآورم؛ اما حالا اجازه بدهيد بروم. دژبان گفت: من مسئوليت دارم. فرماندة لشكر دسـتور داده مـدارك را دقيقـاً كنترل كنيم. همين جا باشيد تا تكليفتان روشن شود. مرد با لحني كه ته رنگي از خنده داشت، گفت: «حالا اين دفعه بيخيال... و دنده را جا زدو ماشين تكاني خورد تا حركت كند.جوان بسرعت پريد جلو. گلنگدن را كشيد و سراسلحه را به سوي مرد نشانه رفت. صورت صاف و جوانش از عصبانيت ارغواني شده بود. داد زد: بيا پايين. مرد،كه غافلگير شده بود، همچنان دست روي فرمان ماشين داشت. جوان، بـار ديگر داد زد: گفتم بيا پايين. مرد پياده شد. نگاه دژبان روي آستين خالي او ماند. نرم شد. از كدام گُردانيد؟ من فقط ميتوانم با مسئول دسته تان تماس بگيرم، اگر بيايـد هويت شما را گواهي كند آن وقت... مرد، كه چشمهايش را انگار بسختي باز نگه داشته بود، گفت: آمديم و مسئول دسته مرده بود آن وقت؟ صورت دژبان دوباره جدي شد: دستهايت را بگذار پشت سرت. ....🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 https://eitaa.com/aflakiyanekhaki8899 ‌ ---~~ 🌴 ...🌴~~---
هدایت شده از 🌴 #یازینب...
🍃🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹🍃 سلام مولای من ! سلام بر بلندای رشادتت.. سلام بر زينب... سلام........... اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَباعَبْدِاللهِ ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يَابْنَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَّلاٰمُ عَلَيْكَ يَا بْنَ اَميرِالْمُؤْمِنين ، وَ ابْنَ سَيِّدِ الْوَصِيّينَ اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يَا بْنَ فاطِمَةَ سَيِّدَةِ نِسٰاءِ الْعٰالَمينَ ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا ثارَاللهِ وَابْنَ ثارِەِ ، وَالْوِتْرَ الْمَوْتُورَ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ اَبَداًما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهار ُوَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ  اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْن وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ  🍃🌹اللهم صل علي محمد و ال محمد و عجل فرجهم🌹🍃 🌹🍃 🌹🍃 ....🌹🍃 ....🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 @Yazinb6 ‌ ---~~ 🌴 ...🌴~~---