•[🙃]•
•
#شـادے😍
پـروانہ اے است🦋
کـہ هر چہ تقلا ڪنے
نمے توانے آن را شکـار کـنے.❌
باید #آرام باشے
تا روے شانہ ات بنشیند😌💪
ـ ـ ـ ـــــ↻ـــــ ـ ـ ـ
‹😍›⇜ #انرژۍمثبت
صبحتونپرازآرامش
♥️⃟📕∞#باران
🌸͜͡❥••#حزباللههمالغابون
↬|●●❥ فرشتہهاےچادرے
بـُزرگ فڪر ڪن و بزرگ بخواھ
نھ خدا بخیلھ نه تو لیاقت چیزای
کم رو داری(:
♥️⃟📕∞#باران
🌸͜͡❥••#حزباللههمالغابون
↬|●●❥ فرشتہهاےچادرے
‹💙💭›
.
وَاسْأَلُوا اللَّهَ مِنْ فَضْلِهِ
و هر چه میخواهید از فضل خدا طلب کنید🌿✨
سوره نساء | #آیه ۳۲
.
💙⃟📘¦⇢ #عاࢪفانہ↻
♥️⃟📕∞#باران
🌸͜͡❥••#حزباللههمالغابون
↬|●●❥ فرشتہهاےچادرے
‹🌿🕊›
.
ڪاشعڪاسظهورت
باشمآقا..🧡:)
.
🐚🌱¦⇢ #پروفایل🗝
♥️⃟📕∞#باران
🌸͜͡❥••#حزباللههمالغابون
↬|●●❥ فرشتہهاےچادرے
‹💛💭›
.
شہــادټـــ
داستانِماندگارۍ آنانیسٺــ
ڪھدانستنددنـیا،جاےِماندݩنیسٺــ^^!
#شادیروحشون.صلواتــــ📿
.
💛⃟📒¦⇢ #شهیدانھ
♥️⃟📕∞#باران
🌸͜͡❥••#حزباللههمالغابون
↬|●●❥ فرشتہهاےچادرے
‹♥💭›
.
فـࢪاز؎ازوَصیتنـٰامہۍحـٰاجے(:
عزٺدستِخداست؛
وبدانیداگـࢪگمنـٰامتࢪینهمباشید
ولے...
نیتِشمایاࢪ؎مࢪدمباشدمےبینیدخدٰاوند؛
چقدࢪبـٰاعزتوعظمتشمآࢪا
دࢪآغوشمےگیࢪد...🙂♥️
#همینقدرقشنگ(:
.
♥⃟📕¦⇢ #همینقدرقشنگ
♥️⃟📕∞#باران
🌸͜͡❥••#حزباللههمالغابون
↬|●●❥ فرشتہهاےچادرے
‹🧡💭›
.
عطرِجانبخشضریحت
بےقرارمڪردهاست؛
ڪربلایتڪعبہجانآنِما،
#جانمحسین ..(:♥️
.♥️⃟📕∞#باران
🌸͜͡❥••#حزباللههمالغابون
↬|●●❥ فرشتہهاےچادرے
「⛅️🕊」
-
بترسید از کسانی که
دعای بعد نمازشان
شهادت است...
-
-
💭⃟🔖¦⇢ #شهادت
♥️⃟📕∞#باران
🌸͜͡❥••#حزباللههمالغابون
↬|●●❥ فرشتہهاےچادرے
‹🌿🕊›
.
بھ چھ مشغولکنم دیدھ و دل را کھ مدام
دل تورا میطلبد دیدھ تورا میجوید :)❣️
🌱↻.•
.
🐚🌱¦⇢ #شهیدانھ🕊.۰
♥️⃟📕∞#باران
🌸͜͡❥••#حزباللههمالغابون
↬|●●❥ فرشتہهاےچادرے
‹💛💭›
.
جان دگرم بخش که آن جان که تو دادی
چندان ز غمت خاک به سر ریخت که تن شد
#اللهمعجللولیکالفرج💙
.
💛⃟📒¦⇢ #صاحب_الزمان
♥️⃟📕∞#باران
🌸͜͡❥••#حزباللههمالغابون
↬|●●❥ فرشتہهاےچادرے
‹💛💭›
.
آسمونےشدن نه بال میخواد و نه پر
دلی میخواد به وسعت خودِ آسمون..!
مردان آسمونے بال پرواز نداشتن ، تنها به نداے دلشون لبیک گفتند و پریدن🌱(:
• #شهادتمآرزوست •
.
💛⃟📒¦⇢ #آرزو
♥️⃟📕∞#باران
🌸͜͡❥••#حزباللههمالغابون
↬|●●❥ فرشتہهاےچادرے
↻<🦋☁>••
-
اینڪهمنتظرشنیستیمیهگنـاه؛
اینڪهوانمودمیڪنیممنتظرشیم؛
یهگنـاهدیـگه...
-
------------------------「✿」------------------
♥️⃟📕∞#باران
🌸͜͡❥••#حزباللههمالغابون
↬|●●❥ فرشتہهاےچادرے
‹🧡🦊›
-
-
دلبےتو
ازبادبردهتمامخوشےهاۍایندنیارا!
ویکلحطہآمدنتآبادمیڪندآنمعشوقبےتابرا...!
-
-
📙🍂¦⇢ #دلۍ✾••
♥️⃟📕∞#باران
🌸͜͡❥••#حزباللههمالغابون
↬|●●❥ فرشتہهاےچادرے
‹🕊🌱›
-
-
یہجایۍازکتابسہدقیقهدرقیامتنوشتهبود
هرچےمنشوخیشوخۍانجامدادم
ایناجدیجدینوشتن...!
#کجاکاریمشتی؟
-
-
🌿ࢱ¦⇢ #تلنگـرانہ✾••
♥️⃟📕∞#باران
🌸͜͡❥••#حزباللههمالغابون
↬|●●❥ فرشتہهاےچادرے
خودرادرحصارعادتپیچیدهایم
ونبودنترابهتماشانشستهایم!
درحالیکههمچناندردعایعهد
زمزمهمیکنیم:⇩
-وَبَیْعَةًلَهفیعُنُقی-
گفتمبیعت.."
یادامامحسین(؏)افتادم..
یادڪوفیانوامامیکهتنهاماند.."🥀
وما..💔(:
#اݪسلامعلیڪیابقیةاللھ..🌱
#سہشنبہهاےجمکرانے
♥️⃟📕∞#باران
🌸͜͡❥••#حزباللههمالغابون
↬|●●❥ فرشتہهاےچادرے
↻<🌒🌻>••
𝒚𝒐𝒖
𝒀𝒐𝒖 𝒉𝒂𝒗𝒆 𝒕𝒐 𝒈𝒐 𝒐𝒖𝒕 𝒂𝒏𝒅 𝒈𝒆𝒕 𝒊𝒕
|•موفقیـتشماࢪاپیدانمیکنـد🚴🏻♀🦋
|•بلکـھشمابایـدبیࢪونبرویـد🚗
|•وآنࢪابـہدســتآوریـد🤸🏻♀🍊
ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ <🌻>ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ❥
🌻|⃟🌒|↣ #انگیزشے
♥️⃟📕∞#باران
🌸͜͡❥••#حزباللههمالغابون
↬|●●❥ فرشتہهاےچادرے
بسم الله الرحمن الرحیم
⚫️🔴🔵آنچه گذشت🔵🔴⚫️
هیثم اینقدر سقوط کرده بود که حتی در جلسه با ابونصر و زیتون لب به شراب زد و به سلامتی جمع و جوش خوردن معامله پیک میزدند!
اما در یک طرف دیگر؛ محمد و تیمش فهمیدند که تنها کسی که هویت مسعود را داشت و از داخل ایران به تیم اسراییلی ابونصر گرا داده و سبب شهادت مسعود شد و همچنین هیثم و زیتون را با برنامه قبلی وارد تیم تجاری موشکی وتامین قطعات کرده و به موقع از ایران خارج شده حامد بود. همان حامدِ مسئول میز اسراییل!
🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹
⛔️#شوربه⛔️
✍ محمد رضا حدادپور جهرمی
قسمت بیست و هفتم
🔺دو روز بعد
🔺پاریس-دفتر کار هیثم
صبح زود که هیثم تازه به دفترش رفته بود پس از صرف صبحانه و مطالعه سرمقاله های روزنامه های صبح، پشت سیستمش نشست و بلافاصله بعد از کانکت شدن، پیامی را از دفتر مرکزی حزب الله دریافت کرد که نوشته بود: «عصر، ساعت 5 همانجا»
هیثم متوجه شد که همان روز عصر در دفتر کار خودش جلسه ای تشکیل خواهد شد. به خاطر همین همه برنامه اش را جوری چید که همان عصر در دفترش بتواند ملاقات را مدیریت کند.
عصر سرِ ساعت 5 جلسه آغاز شد. با حضور هیثم و دو نفر از فرستادگان مخصوص دفتر مرکزی از بیروت.
نفر اول: شما در معاملات و موضوعاتی که مربوط به روابط خارجی ما بوده بسیار خوب درخشیدید و به نظر میرسه که با توجه به ظرفیت بالای شما باید مسئولیت های بزرگتری را به شما بسپاریم.
نفر دوم: معامله شما با ایران هم به خاطر تحریم های گسترده ای که علیه ایران به تازگی وضع شده، فعلا از دستور کار خارج شده و شما هم از اولویت برنامه تون خارجش کنید.
هیثم: ما به نتایج خوبی رسیدیم. چرا باید اون معامله بسیار بزرگ و شیرینی که با هزار زحمت طراحی شده و حتی ملاقاتاش هم گذاشته شده، لغو بشه؟
نفر دوم: عرض کردم که به خاطر تحریم های جدید. میشه بپرسم الان در چه مرحله ای هست؟
هیثم: مرحله پرداخت اولیه وجه از طرف ما و تحویل اولین فاز از طرف اونا.
نفر اول: کجا قراره این معامله صورت بگیره؟ تا جایی که من اطلاع دارم مبلغی از طرف ایران پرداخته نشده.
هیثم: بله. قرار شد زیتون از محلّ حساب خودم برداشت کنه تا بعد. مشکلی پیش اومده؟
نفر اول: بفرمایید در چه مرحله ای هست؟ عرض میکنم.
هیثم: امشب. ترکیه.
نفر دوم: شما برای تحویل محموله تشریف نمیبرید ترکیه؟!
هیثم: نه. زیتون را فرستادم.
نفر اول: زیتون الان ترکیه است؟
هیثم: دیگه دارم نگران میشم. این سوالات طبیعی نیست!
نفر دوم با لبخند: نه ... نه ... نگران نشید ... صرفا برای اطلاع دقیق تر از پروژه پرسیدم.
هیثم: بله. ترکیه است. ینی ... آره فکر کنم ... باید ترکیه باشه.
نفر دوم: میشه الان چک کنید که ترکیه هستند یا خیر؟ ما خبرهایی داریم که نگران جان و امنیت ایشون هستیم!
هیثم: چه خبرهایی؟ پس چرا وقتی میپرسم میگید نه؟
نفر دوم: توضیح میدم. بفرمایید باهاشون یک تماس بگیرید تا خیال ما هم راحت بشه.
هیثم: شما منو هم نگران کردید.
اینو گفت و پاشد رفت سراغ گوشیش و شروع به تماس گرفتن با زیتون کرد. دو سه بار تماس گرفت تا وصل شد. وقتی هم که وصل شد، گوشیش خاموش بود.
هیثم رو کرد به طرف اون دو نفر و گفت: برنمیداره. ینی ممکنه خدایی نکرده مشکلی پیش اومده باشه؟
اون دو نفر نگاهی به هم کردند و نفر اول از سرِ جاش بلند شد و در یک چشم به هم زدن، اسلحه درآورد و گرفت روبروی هیثم و گفت: از کی تا حالا با گوشی و خط معمولی باهاش تماس میگیری که ما خبر نداریم؟ یا مثل بچه آدم براش زنگ میزنی یا همین جا دخلت اومده! زود باش!
هیثم که وحشت تمام وجودش فرا گرفته بود، نتونست حرف بزنه. گوشی معمولیش را گذاشت رو میز. با احتیاط پشت میزش رفت و گوشی مخصوصی را از کشو درآورد و در فاصله اندکی که با اون فرد مسلح داشت با زیتون تماس گرفت.
خط مخصوص زیتون روشن بود. برای بار اول که نه ... اما برای بار دوم جواب داد. با اشاره نفر دوم، گذاشت روی بلندگو تا اون دو نفر هم بشنوند.
-سلام هیثم.
-سلام. حالت چطوره؟
-من خوبم. تو چطوری؟
- کجایی؟
-خودت چی فکر میکنی؟
-زیتون لطفا جواب منو بده! نگرانتم. کجایی؟
زیتون خمیازه بلندی پشت خط کشید و بعدش گفت: هیثم ی سوال بپرسم راستشو میگی؟
-بپرس!
-تو هچل افتادی؟
-منظورت چیه؟!
-اونجان؟
تا اینو گفت، هیثم چشماش ده تا شد! شروع به لرزش خفیفی کرد. اون دو نفر هم به هم نگاهی انداختند و فهمیدند که فهمیده!
-میدونم که الان اونجان و تو هم تو هچل افتادی و کاریشم نمیشه کرد. هیثم من واقعا متاسفم. من و تو زوج های اقتصادی و سیاسی خوبی میتونستیم باشیم.
هیثم خشکش زد و یکی دو قدم برداشت به طرف عقب و افتاد رو صندلی. نزدیک بود که گوشی از دستش بیفته!
-هیثم تو بی دست و پا نیستی و بنظرم الان هم میتونی از چنگ اونا خلاص بشی. نمیدونم چند نفرن اما نمیتونن تو رو به همین راحتی از پاریس خارج کنند. متوجهی که چی میگم؟
اینو که گفت، نفر اول فورا گوشی را از دست هیثم گرفت و از حالت بلندگو خارج کرد که هیثم بقیه حرف زیتون را نفهمه.
ولی زیتو لعنتی، با لحن خیلی آروم و مثل کسی که روی پرِ قو خوابیده باشه و داره از روی تفنن و تفریح حرف میزنه، همچنان به حرف زدنش ادامه داد:
-فکر کنم از حالت بلندگو خارج شد. آره؟
جوابی نشنید.
-خب بقیشو به تو میگم. تو ... محمد ... نیستی؟
بازم نفر اولی که پشت خط بود حرفی نزد و فقط گوش داد.
-خیلی دوست داشتم با محمد روبرو بشم. بگو برای دخترت متاسفم. ولی کار من نبود. کارِ کسی بود که میخواست چند روز کاملا درگیرت کنه تا بتونه راحتتر از ایران خارج بشه. البته من مشکلی ندارم که فکر کنه کار من بوده ها. ینی ازش نمیترسم. ولی دلم نمیخواد فکر کنه من بچه کُش هستم.
یه خمیازه بلند دیگه کشید و این دنده اون دنده شد و ادامه داد: ولی من جای شما باشم بیشتر حواسم به نیروهایی مثل هیثم جلب میکنم و هواشون دارم. بیچاره ها تقصیری ندارند. هم تو تشکیلات بهشون بی توجهی میشه و هم تو خونه! مخصوصا با اون زنایِ غرغرویِ پر مدعایِ عجیب و غریبشون!
نفر اول لب باز کرد و یک جمله گفت: منم جای تو باشم به خاطر اون همه اطلاعاتی که از سیستم هتل و تشکیلات ابونصر الان دست ماست، یک شب هم احساس راحتی نمیکردم و همچنان از مسعود میترسیدم.
زیتون با حالت خاصی گفت: پس تو محمد نیستی! صدات به اون نمیخوره. میدونستم عاقلتر از این حرفاست که بخواد خودشو بندازه وسط و این همه راه تا اروپا دنبال من بیاد!
نفر اول: تو با یک نفر به نام محمد مواجه نیستی. با یک سیستم و تشکیلات قوی مواجهی که مجبوری دیگه هیچ وقت با چشمای بسته نخوابی.
زیتون: لعنت به همتون. تو هم اگه تونستی از اونجا جون سالم بری بیرون، بعدش خط و نشون بکش!
اینو گفت و قطع کرد. به محض اینکه قطع شد، نفر اول فورا از پنجره فاصله گرفت و نشست روی زمین. نفر دوم هم همین طور. هیثم هم که گیج و مَنگ افتاده بود رو صندلیش و همه دنیا رو سرش خراب شده بود و اصلا قادر به حرکت نبود.
نفر اول با یه گوشی دیگه تماس گرفت و به کسی که پشت خط بود گفت: «حدسمون درست بود. منتظرمون بودند. تقاضای ورود تیم خروج!»
اینو گفت و منتظر ورود تیم خروج شد ...
🔹سه روزبعد- تهران-خانه امن
هیثم با چشم و دست بسته، در اتاقی نشسته بود و منتظر ورود بازجو بود. وقتی بازجو وارد شد و چشمبندش را برداشت هیثم فورا چشمانش را مالید و سر و صورتش را مرتب کرد. وقتی به نور عادت کرد و چشمش به بازجو افتاد، با وحشت و استرس و بغض خیلی زیاد گفت: سلام آقا محمد. بخدا من بی گناهم! به والله من فقط یک مهره ام. مهره ای که هم این طرف سوخت و هم اون طرف!
ادامه دارد...
#حدادپور_جهرمی
•⊰💙🦋⊱
💙¦⇠ #شهیدانھ
🦋¦⇢ #حاجقاسمسلیمانی
••
ژرنالارتشسوریہخطاببہسردار
سلیمانی:
‹ژرنالایرانی،ارزشدکمہاورکتتو،
بیشازدرجہهایماست...
♥️⃟📕∞#باران
🌸͜͡❥••#حزباللههمالغابون
↬|●●❥ فرشتہهاےچادرے
#آیه_های_قرآن
«الهی لَو اَرَدتَ هَوانی لَم تَهدِنی»
خدایا
میدانم اگر میخواستی کوچکم کنی، مرا سمت خودت نمیکشاندی
- هرلحظه مرا به خودت نزدیکتر کن
♥️⃟📕∞#باران
🌸͜͡❥••#حزباللههمالغابون
↬|●●❥ فرشتہهاےچادرے
رفاقت مݩ و تـو؛
یادگار یڪ عمـر اسٺ...
و خوش به حال مـن
که از بچگـے،
غلام تو ام...
#حسین_جان
♥️⃟📕∞#باران
🌸͜͡❥••#حزباللههمالغابون
↬|●●❥ فرشتہهاےچادرے
#شڪـرتکههستۍ😌👼🏻」
-
-
توییکهنقطهیپایاناضطرابمنی..!!💕
هربـارکـهایندل..'🍃
بـیتـابـیکردوبیقرارشـد..'💔
هربارکهنگرانیاروسَـرِقلبمآوارشد..'🥀
فقطبهتوفکرکردم..!!🙃♥️
چونتوییکههمیشههستی..!!💞
بعدبیتابیجاشوبهآرامشداد..'💙
یهاطمینانقشنگکههرچیبشه
منتورودارمدورتبگردم..!!😌♥️
#خداشکرکههستی..💕
-
♥️⃟📕∞#باران
🌸͜͡❥••#حزباللههمالغابون
↬|●●❥ فرشتہهاےچادرے
•💚🐢•
.
𝒯𝒽ℯ 𝓅ℯ𝓇𝓈ℴ𝓃 𝓎ℴ𝓊 𝓌ℯ𝓇ℯ 𝓎ℯ𝓈𝓉ℯ𝓇𝒹𝒶𝓎 𝒾𝓈 𝓉𝒽ℯ ℴ𝓃𝓁𝓎 𝓅ℯ𝓇𝓈ℴ𝓃 𝓎ℴ𝓊 𝓈𝒽ℴ𝓊𝓁𝒹 𝒷ℯ 𝒷ℯ𝓉𝓉ℯ𝓇 𝓉𝒽𝒶𝓃 𝓉ℴ𝒹𝒶𝓎 🌿🌴.
~|ڪسے ڪ دیࢪوز بوכ🥝☘.
~|تنها ڪسیھ ڪ باید؛🍏🥦.
~|امࢪوز ازش بھتࢪ باشے!:)🥗🍡.
••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••‹🌧️›
#بچـةهآۍآسیدعـلے✌🏻⸾🇮🇷
#اللہـݦ_عڃـݪ_ڶۅلیڪ_الڣـږڃ☀️🤲🏻
♥️⃟📕∞#باران
🌸͜͡❥••#حزباللههمالغابون
↬|●●❥ فرشتہهاےچادرے
¦↫🍡🔮
-
-
منتظࢪمعجزهاےتوےزندگیـتنبـاش،
خودتمعجزهزندگیتباش
-
-
🔮 ⃟🍡¦⇠ #انگیــزشـۍ
••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••‹🌧️›
#بچـةهآۍآسیدعـلے✌🏻⸾🇮🇷
#اللہـݦ_عڃـݪ_ڶۅلیڪ_الڣـږڃ☀️🤲🏻
♥️⃟📕∞#باران
🌸͜͡❥••#حزباللههمالغابون
↬|●●❥ فرشتہهاےچادرے
جانم فداے ⇦ [آقـ💛ـا]
همون کھ واسھ بدحجابها گفت :
او هم یك نقصے دارد
مگر من نقص ندارم؟
نقص او ظاهر است
نقص هاے من باطن است
با این رفتارشون…
خیلے ها محجبھ شدن…✨
••••••••••••••••••••••••••••••••••‹🌧️›
#بچـةهآۍآسیدعـلے✌🏻⸾🇮🇷
#اللہـݦ_عڃـݪ_ڶۅلیڪ_الڣـږڃ☀️🤲🏻
♥️⃟📕∞#باران
🌸͜͡❥••#حزباللههمالغابون
↬|●●❥ فرشتہهاےچادرے
«💚🖇»
•
•
بھشگفتم '
چندوقتیہبہخاطراعتقـٰاداتممسخرممیکنن :)
بھمگفـٺ:
برایِاونایےکہاعتقاداتتونرومسخرھ
میکـنن؛ دعاکنیدخدابہعشق 'حسین' دچارشونکنھ . .♥️🌱'!
•
•
------------«❁»------------
📗⃟⃟🕊¦⇢ #ڪࢪبلا
••••••••••••••••••••••••••••••••••••••‹🌧️›
🍡
#بچـةهآۍآسیدعـلے✌🏻⸾🇮🇷
#اللہـݦ_عڃـݪ_ڶۅلیڪ_الڣـږڃ☀️🤲🏻
♥️⃟📕∞#باران
🌸͜͡❥••#حزباللههمالغابون
↬|●●❥ فرشتہهاےچادرے
#بیۅگـرافۍ..
#حـاݪخوٮ
There is no distance between you and happiness, you make your own happiness!
فاصله ای بين تو و خوشبختی وجود نداره، تو خودت خوشبختی خودت رو می سازی..🍇🐬
♥️⃟📕∞#باران
🌸͜͡❥••#حزباللههمالغابون
↬|●●❥ فرشتہهاےچادرے