ازته دلت الان بگو
ایکاااش الان مشهد بودم.
ایکاااش الان اونجا بودم
"برات مینویسن هم رحمتاش
هم برکتِ زیارتش"...
#حاجآقاپناهیان 🌱
•┈••✾•✨💙✨•✾••┈•
#باران
ʝơıŋ➘
➣❥ @chadorihaAsheghtaranツ
دعاے بعد از نماز
کپے ممنو؏
کپے با ذکر لینک و اسم کانالجایزمیباشد
#باران
ʝơıŋ➘
➣❥ @chadorihaAsheghtaranツ
دعاے بعد از نماز
کپے ممنو؏
کپے با ذکر لینک و اسم کانال چایز مےباشد.
#باران
ʝơıŋ➘
➣❥ @chadorihaAsheghtaranツ
💖
ﻭﻋﺪﻩی “ﺧــــــﺪﺍ” ﺍﻳﻦ ﺍﺳﺖ
ﺩﺳﺘـﺎﻧـﺖ ﺭﺍ ﺑـــﻪ ﻣﻦ ﺑﺪﻩ
ﺗـــﺎ ﻓﺘﺢ کنی ﺩﻧﻴﺎ ﺭﺍ . . .
ﻭ ﻣﻤﻜﻦ کنــی
ﻧـــﺎﻣﻤﻜﻦ ﻫﺎ ﺭﺍ . . .
ﻭ ﺑﺪﺳﺖ ﺑﻴﺎﻭﺭی
ﺩﺳﺖ نیافتنیها ﺭﺍ . . .
ﭘــﺲ دستانـت ﺭﺍ
ﺑﻪ “ﺧــــــدﺍ” ﺑﺴﭙﺎﺭ . . .
به خدا اعتماد کن...
#باران
ʝơıŋ➘
➣❥ @chadorihaAsheghtaranツ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#پستویژه⚡️
[ایلشـگرصاحبزمان
آمادهباشآمادهباش✊]•
#پــاسـدارِعشـق | #پاسدارِانــقلابـے
══════°✦ ❃ ✦°══════
#باران
ʝơıŋ➘
➣❥ @chadorihaAsheghtaranツ
🌸 صلی الله علیک یا بقیه الله فی ارضه🌸
امام صادق (ع) : اگر مهدی (عج) را درک میکردم ، تمام روزهای عمرم را به خدمت او می پرداختم.
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#باران
ʝơıŋ➘
➣❥ @chadorihaAsheghtaranツ
[اَلسَّلامُعَلَیْکَیاوَعْدَاللهِالَّذىضَمِنَهُ]
••سلامبرتواىوعدهخدا
کهتضمینشکرده••
#یابقیةالله🌾
#اللهمعجللولیکالفرج💙
#باران
ʝơıŋ➘
➣❥ @chadorihaAsheghtaranツ
••
حاجحسینیڪتا:
•یادٺباشههااولامامزمانعج
یادِٺومےڪنهبعدٺویادامامزمانعج مےافٺے•🌙
#یامہــدے
••
#باران
ʝơıŋ➘
➣❥ @chadorihaAsheghtaranツ
درمورد رمان #شوربه
عزیزان چند روزی بود که در گیر امتحانات بودیم
انشاالله از امروز شروع میکنم به ادامه این رمان
ساعت این رمان به ۱۸ بعد از ظهر انتقال یافت
و یک روز درمیان دو پارت قرار میدهیم
امیدوارم لذت ببرید
امروز حوالی ساعت ۱۸ قسمت ۹ رمان شوربه
عاشقان پنجره باز است اذان مي گويند🦋
قبله هم سمت نماز است اذان مي گويند🌿
عاشقان هر چه بخواهيد بخواهيد خجالت نکشيد😉
يار ما بنده نواز است اذان مي گویند
#باران
ʝơıŋ➘
➣❥ @chadorihaAsheghtaranツ
هدایت شده از یہدݪٺنڱ!))))
دعاے بعد از نماز
کپے ممنو؏
کپے با ذکر لینک و اسم کانالجایزمیباشد
#باران
ʝơıŋ➘
➣❥ @chadorihaAsheghtaranツ
هدایت شده از یہدݪٺنڱ!))))
دعاے بعد از نماز
کپے ممنو؏
کپے با ذکر لینک و اسم کانال چایز مےباشد.
#باران
ʝơıŋ➘
➣❥ @chadorihaAsheghtaranツ
بسم الله الرحمن الرحیم
⚫️🔴🔵آنچه گذشت🔵🔴⚫️
✔️ مسعود: اطلاعات ما نشون میده که رییس لابراتوار، افسر بازنشسته mi6 بوده و اداره مالیات لندن هیچ تراز مالی و مالیاتی از این فرد ثبت نکرده. ینی نه تنها دولت انگلستان زیر بار این لابراتوار نخواهد رفت بلکه میتونه ادعا بکنه که این فرد غیر قانونی عمل کرده و کلی از این بابا طلبکار بشه! یعنی یک شاه دزد به تمام معنا. گفتم بچه ها اونجا بیست و چهار ساعتی زیر نظر داشته باشنش تا ببینیم میتونیم به محل مونتاژ و یا شعبه های دیگشون پی ببریم؟
✔️ حامد: سعیمو میکنم که دیگه خارج از چارچوب عمل نکنم ولی شرعا هیچ چیزی گردن نمیگیرم. همش که قانون نیست. وجدان و شرع و این چیزام هست.
✔️ یکی از ماموران: بچه ها ظرف مدت ده دقیقه از تمام دفتر یادداشت رییس لابراتوار عکس گرفته و دستگاه شنود را کار گذاشته و مکان را ترک کردند. ضمنا در کنار عکس هایی که از خانواده و فرزندانش وجود داشت، عکس خانمی نظر من را جلب کرد از این بابت که جزو خانواده اش نیست اما عکس او کنار تخت خواب پیرمرد در قابی کوچک و صورتی رنگ وجود داشت که به پیوست، آن عکس و سایر مطالب ارسال میگردد. عکس زیتون بود.
✔️ پیام هیثم به زیتون: با شما وارد مذاکره میشیم. شرکای ما تصمیم گرفتند پس از بازدید از لابراتوارهای شما درباره قرارداد نهایی تصمیم بگیرند.
✔️ رییس لابراتوار از این درخواست عصبانی شد اما زیتون آرامَش کرد و پیرمرد پذیرفت که صبح فردا به فلان آدرس بروند و از یکی از مهم ترین اماکن مونتاژ محلول های خطرناک بازدید کنند.
✔️ حامد به هیثم: شما هر اقدامی که بکنید این دم و دستگاه نه تنها نابود نمیشه بلکه ممکنه تمام سر نخ ها را هم از دست بدیم. باید رسانه ها و افکار عمومی دنیا را به جان دولت انگلستان بندازیم. مهم تر از لابراتوار، به چالش کشیدن انگلستان هست.
🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹
⛔️#شوربه⛔️
✍محمد رضا حدادپور جهرمی
#قسمت_نهم
🔺عصر-لندن- خیابان چهل و چهار
یک تاکسی معمولی در ضلع غربی ساختمان ایستاده بود و کسی خبر نداشت که آن تاکسی، دفتر سیّار یکی از بزرگترین عملیات های علیه کشور انگلستان است که قرار است تا چند ساعت دیگر، مثل بمب صدا کند.
درِ عقب تاکسی باز شد و یک نفر نشست و تا نشست گفت: «واحدهای کناریش معمولیه و دفاتر فنی و نقشه کشی دیگر شرکت هاست و ربطی به این موضوع نداره.»
راننده فقط در آیینه عقب نگاه کرد و با سرش تایید کرد.
لحظاتی بعد، دوباره درِ عقب ماشین باز شد و یک نفر دیگر سراسیمه نشست و گفت: «خودشه. آماری که داده بودند درست بود. فقط دو بار در طول روز درش باز میشه که مواقع ورود و خروج به اون واحد هست و درِ دیگری هم نداره.»
راننده باز هم سر تکان داد و تایید کرد. نگاهی به ساعتش اندخت و همان لحظه، یک نفر دیگر به سمت ماشین آمد و نشست صندلی جلو و گفت: «بچه ها مستقر شدند و کلّ ساختمون تحت کنترله.»
راننده باز هم سر تکون داد و این بار، گوشی همراهش را درآورد و این پیام را ارسال کرد: «تمیز است. منتظر دستوریم.»
🔺 بیروت-دفتر کار مسعود
مسعود پیام آن کسی که پوشش راننده داشت دریافت کرد و این ایمیل را برای هیثم نوشت: «شروع کنید. فقط امشب وقت داریم. همه تلاشتون بکنید که کسی از قلم نیفته.»
🔺 شب-لندن-دفتر هیثم
👈 «مکالمه تلفنی یکی از خانم های دفتر هیثم با یکی از خبرنگاران:
-سلام
-سلام. خوشحالم مجدد با شما صحبت میکنم.
-من هم همینطور.
-قبلا درباره ساخت محلول های خطرناک و جنگی که جزو موارد ممنوعه هست...
-بله بله. یادمه.
-به نتایج جالبی رسیدیم. فردا قصد بازدید از اون مکان و ارائه اسناد جدید داریم.
-بسیار خوب. خیلی وقت بود منتظر چنین خبری بودم. آدرس لطفا ...»
در دفتر هیثم بیش از ده نفر زن و مرد با ظاهر مسلمان، هر کدام با خط تلفن مجزا و کامپیوتر، به کاری مشغول بودند. چند نفر از طریق تماس تلفنی و چند نفر هم از طریق ایمیل و صفحات مجازی مشغول اطلاع رسانی و دعوت از ژورنالیست ها بودند.
مشخص بود که از مدت ها قبل با آنها ارتباط داشتند و توسط دادن اخبار موثق و جذاب، نظر مساعد آنها را جلب کرده بودند که در آن لحظه حساس، اینقدر راحت و فقط با دادن آدرس و ساعت قرار، مکالمه را مختصر و مفید تمام میکردند.
آن شب در طول کمتر از دو ساعت، بسیاری از بزرگترین ژورنالیست های دنیا از جمله الحیات، الشرق الاوسط، القدس العربی، ایندیپندیت، تایمز، دیلی اکسپرس، دیلی تلگراف، دیلی میل، گاردین و ... دعوت شدند.
دو سه نفر هم نشسته بودند و متن گزارش اولیه اخبار را با ادبیات خاصی مینوشتند و پس از تایید اولیه، برای تمام آن خبرگزاری ها و نشریات و سایت ها ارسال کردند.
این هیجان و تماس ها و متن نویسی ها و ... حکایت از موج سنگین و سختی داشت که قرار بود فردا در دنیا صدا کند و عده زیادی را با خود همراه و عده دیگری را زیر بار افکار عمومی غرق و نابود کند. چیزی که بعدها به نام «موج یک شبه» نامیده شد و بخش اعظمی از شرکت های خصوصی اروپایی را به خود درگیر کرد.
🔺 لندن- صبح روز واقعه- خیابان چهل و چهار
قرار شده بود همه ژورنالیست ها ابتدا در رستوران روبرو به صرف چایی و جلسه توجیهی دعوت باشند. همه آمده بودند و حتی کسانی که دعوت نشده بودند هم مشخص نبود از کجا خبردار شدند؟ ولی آنها هم حضور داشتند.
خانمی با ظاهر غیر مسلمان، جلسه را حین صرف چایی و صبحانه مختصر شروع کرد و دو سه نفر هم مشغول به توزیع برگه هایی بین خبرنگاران بودند. برگه هایی که هر کدام حاوی اسناد و مدارکی بود که حکایت از شکل گیری یک مرکز بزرگ ضد بشری توسط افراد بازنشسته mi6 و بیخ گوش انگلستان داشت.
دهان همه خبرنگارها باز مانده بود و عده ای هم تحمل نکردند و از همان لحظه، کم کم مدارک و اسناد را برای شبکه های مختلف و فضای مجازی و ... منتشر میکردند. عکس میگرفتند. صوت ضبط میکردند. تیتر مینوشتند.
خلاصه همه آنها خبرنگارانی گرسنه و طمّاع بودند که مدت ها منتظر چنین خوراکی بودند و آن روز صبح، میتوانستند یک دنیا را تکان دهند.
پس از دقایقی، دو ماشین بزرگ و مشکی کنار رستوران ایستاد و هفت هشت نفر کت و شلواری مسلح وارد رستوران شدند. مشخص بود که از دستگاه امنیتی انگلستان هستند و قصد دارند آن جمع را پراکنده کنند.
ولی ... بچه های مسعود فکر این جا را هم کرده بودند. چون همان لحظه که همه خبرنگارها توسط آن ماموران به بیرون هدایت میشدند، توسط بچه های مسعود به طرف ساختمان مد نظر هدایت میشدند و خبرنگارها هم با شدت و دوندگی هر چه بیشتر، با هر وسیله و امکاناتی که با خود داشتند به طرف طبقه دوم و محل مونتاژ محلول ها حرکت کردند.
کار از دست دولت و امنیتی های انگلستان خارج شده بود. هر خبرنگاری با فالورهای بسیار زیاد، همان لحظه که داشت میدوید و مثلا از دست آن ماموران فرار میکرد، در حال پخش زنده در اینستا و شبکه های محلی و سایت های معتبری بود که همان لحظه جمعیت ملیونی به صورت هم زمان در حال تماشای آن افتضاح بودند.