یہدݪٺنڱ!))))
معما هرکی زود تر بگه چطور ممکن است ۴ = ۸ + ۸ شود؟ #تمامشد
جواب
ساعت ۸ صبح + ۸ ساعت = ۴ بعد از ظهر
معما یهویے
مرا بیرون بکش و سرم را خراش بده. حالا به رنگ سیاه هستم اما زمانی قرمز رنگ بودم. من چه هستم؟
تمامـ
یہدݪٺنڱ!))))
معما هرکی زود تر بگه چطور ممکن است ۴ = ۸ + ۸ شود؟ #تمامشد
دونفر برندهـ شدنـ
نفر اولـ 👇
رَبِّ ابْنِ لِي عِندَكَ بَيْتًا فِي الْجَنَّةِ
یک شب جمعه
بین زائرها
زیر قبه
يَا مَنْ هُوَ قَادِرٌ عَلَي كُلِّ شَيْءٍ
#باران
ʝơıŋ➘
➣❥ @chadorihaAsheghtaranツ
کرونا ثابت کرد:
زنی که زیر ماسک میتواند نفس بکشد قادر است که زیر حجاب نیز نفس بکشد!
و کسی که مغازهاش را به خاطر ویروسی سه ماه میبندد، میتواند آن را برای ادای نماز در مسجد، ۱۵ دقیقه ببندد!
#باران
ʝơıŋ➘
➣❥ @chadorihaAsheghtaranツ
⚠️ #تلنــگرانه
عجیب است گاهی ما به کسی که در پُست و مقام یا ثروت💵 از ما پیشی گرفته حسادت میورزیم😏 اما هنگامی که کسی:
در صف اول نماز یا در خواندن و فهم قرآن ازما پیشی گرفته، غبطه نمیخوریم و علت آن بسیار واضح است.
وآن عشق به دنیا و فراموش نمودن آخرت است.😔
🍀 بَلْ تُؤْثِرُونَ الْحَيَاةَ
الدُّنْيَا وَالْآخِرَةُ خَيْرٌ وَأَبْقَى
🍃بلکه شما زندگی دنیا را بر آخرت ترجیح
میدهید، در حالی که آخرت بهتر و پاینده تر است.
اَللّهُــــمَّ_عَجـِّــل_لِوَلیِّــــکَ_الفَـــــرَج🎋
#باران
ʝơıŋ➘
➣❥ @chadorihaAsheghtaranツ
#ثواب_یهویی😍
👈🏻 یه چالش باحال👉🏻😉
اسمت اولش چیه؟؟؟!
*آ ۵ صلوات
*ب ۳ صلوات
*ت ۲ صلوات
*ز ۷صلوات
*ر ۵صلوات
*ف ۱۰ صلوات
*خ ۸صلوات
*ن ۶ صلوات
*ل ۹صلوات
*ع ۴ صلوات
*س ۲۰ صلوات
* م ۳۲ صلوان
*ی ۵ صلوات
*ش ۱۴ صلوات
* ک ۱۸ صلوات
*پ ۴۲ صلوات
*ه ۲۱ صلوات
*ق ۳ صلوات
*د ۱۰صلوات
*ح ۱۳ صلوات
خب😊 حالا
💓❤️💓❤️💓
آخر اسمتون چیه؟؟؟!😉
اگه (م) ۸ صلوات
اگه (ح) ۵ صلوات
اگه ( ن) ۳ صلوات
اگه( ش) ۱صلوات
اگه (ر) ۴ صلوات
اگه( ا) ۵ صلوات
اگه (ه) ۲ صلوات
اگه (ت) ۶صلوات
اگه (ل) ۷صلوات
اگه (ب)۱ صلوات
اگه(س)۱۰ صلوات
اگه(ی) ۹صلوات
اگه(د) ۲۰ صلوات 😉
حرف اول اسمت و با حرف آخر اسمت هر چقدر صلوات هست جمع کن و بفرس 💖
میدونی اگه اینو بفرسی تو گروه ها چقدر صلوات فرستاده میشه❤️
پس پیش قدم باش
#باران
ʝơıŋ➘
➣❥ @chadorihaAsheghtaranツ
1_579320103.mp3
11.85M
━━━━━━◉───────
↻ㅤ ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤㅤ⇆
موسیقی متن این قسمت
#باران
ʝơıŋ➘
➣❥ @chadorihaAsheghtaranツ
بسم الله الرحمن الرحیم
🔵🔴⚫️آنچه گذشت⚫️🔴🔵
✔️مسعود وقتی دید شیخ قرار خیلی دارد به او توجه میکند، خیلی معمولی و آرام شماره ای که نوشته بود را در جیبش قرار داد و سیستمش را خاموش کرد و آمد سر میز و بحث را به طرف هیثم و زیتون بردند و درباره حضور زیتون و اینکه چرا اینقدر سطح دسترسیش را افزایش دادند حرف زد و ابراز ناراحتی کرد.
✔️زیتون هم در باغ یاس داشت با همسران نیروها ارتباط میگرفت و گپ و گفت میکرد که توجهش به طرف زنِ محمد رفت!
🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹
⛔️#شوربه⛔️
✍ محمد رضا حدادپور جهرمی
قسمت شانزدهم
🔺 تهران-باغ یاس
آن شب از وقتی که زیتون اسم زن و بچه های محمد شنید، مرتب به آنها توجه میکرد. شام میخوردند، به آنها توجه داشت. چایی میخوردند، چشم از روی آنها برنمیداشت. میوه آوردند، همینطور و ...
تا اینکه دلش طاقت نیاورد و وقتی که دیگه کم کم داشت خلوت میشد و مردم میخواستند خدافظی کنند و بروند، به طرف همسر محمد حرکت کرد و از پشت سر به آنها نزدیک شد.
-سلام
-سلام علیکم. بفرمایید.
-حالتون خوبه؟ شما همسر آقا محمد هستید. درسته؟
-بله! تشکر. شما خوبین؟
-ممنونم. چقدر ماشالله حواستون به بچه ها هست و مادری میکنید.
-ای بابا. مادر شدن خیلی مسئولیت داره. شما تازه ازدواج کردید؟
-من ... آره ... تقریبا ... شما مادرید و اینقدر حواستون هست. پس چرا بقیه اینقدر حواسشون نیست؟
-چی بگم والا ؟ ایرانی نیستید. درسته؟
-بله. از روستاهای نوار غزه هستم. شما اهل تهرانید؟
-نه. ما اهل استان فارسیم. شیراز.
زیتون که با شنیدن استان فارس و شیراز، گل از گلش شکفت، دستش را دراز کرد و گفت: به به. پس شما اهل شیرازید. خوشبختم!
همسر محمد که انگار انتظار این را نداشت و باید با زیتون دست میداد، فورا چادرش را گرفت کف دستش و با همان چادر، با زیتون دست داد و گفت: ببخشید چون دستم یه کم یخ کرده گفتم اذیت نشید. منم خوشبختم.
بعدش همسر محمد یه نگاه به دور و برش انداخت و از پسرش پرسید: کو خواهرت؟ همین جا بود.
پسر محمد هم جواب داد: رفت دستاشو بشوره و بیاد.
زیتون گفت: خوش بگذره. مزاحم نباشم.
همسر محمد هم گفت: نه خواهش میکنم.التماس دعا
زیتون: تشکر. خدانگدار.
دو سه دقیقه بعد که داشتند جمع و جور میکردند، محمد به طرف خانوادش اومد و گفت: اگه کاری ندارین، بریم.
خانمش گفت: نه. بریم. فقط بذار دختر بیاد و بریم. رفته دستش بشوره.
چند لحظه صبر کردن و تا یه کم حرف زدن، دخترشون هم اومد. وقتی چشم خانم محمد به دخترش افتاد گفت: دختر کجا بودی؟ رفته بودی دستتو بشوریا. این پرتقال چیه باز؟
دخترش هم جواب داد: خوشمزه است. خیلی شیرینه. تو هم میخوای؟
مامانش جواب داد: نه. زود بخور بریم. این دستمالو بگیر و بعدش که خوردی دور دهنت و دستات تمیز کن. بریم. محمد جان بریم.
🔺 بیروت-بالکن منزل مسعود
درِ بالکن را بسته بود و داشت با موبایل ماهواره ای که داشت صحبت میکرد.
-فواد! من اطلاعات مربوط به پروژه ای که قبلا داشتیم را برات فرستادم. فرصت کردی مطالعه کنی؟
-بله. شگفت آور بود ولی ... تصمیم خودتون بود که اینجوری کارِ رسانه ای کنید؟
-تصمیم ما نه. ما تجربه اش نداشتیم. از جای دیگه به ما گفتند.
-دردسر نشد؟
مسعود برقش گرفت و فورا گفت: چطور؟
-خب معمولا دولت ها از این چیزا به راحتی نمیگذرن. شما مستقیم سرشاخ شدین با انگلستان! انگلستانی که هیچ وقت مستقیم سرشاخ نمیشه. براتون بد نشد؟
مسعود نگاهی به این ورو اون ور انداخت و نمیدونست چی بگه؟ بعدش گفت: تا حالا فرصت نکردم بهش فکر کنم. اگر به چیزی رسیدی بگو!
-باشه اما ما را نترسونین. اگه قراره از روش های خاصی استفاده کنین و برنامه را جوری بچینین که تا حالا مُد نبوده، یه جوری به ما هم اطلاع بدید. بالاخره از ما میپرسن و باید جواب داشته باشیم.
-نمیدونم چرا اینقدر ریز به این چیزی که گفتی فکر نکرده بودم!
-حق داری. چون وسط معرکه بودی.
-راستی درباره بحث خودمون. اول بگو الان کجایی؟
-امروز و امشب نجرانم. فردا صبح برمیگردم. میخواستم بهت یه پیشنهاد بدم.
-بگو
-من دارم روی یک احتمال کار میکنم که از بقیه احتمالات قوی تر هست.
-درباره همین محلول های چیز و...
-بله. همین. ولی جلوتر نمیتونم برم. باید حضوری بهت بگم.
-وقتی میگی حضوری، ینی دستت خیلی پر هست. باشه. کجا؟
-دبی. اونجا بهتره. سوییت اختصاصی خودم.
-زمان خاصی مد نظرت هست؟
-نه ولی خبرت میدم. به احتمال بالای نود درصد حدسم درسته. چون همه شواهد و قرائن اینو میگه.
-باشه. کاش میشد تو بیایی بیروت.
-نمیشه. خودت که میدونی. قرار ما دبی. دو سه روز قبلش بهت میگم تا بلیط بگیری.
🔺 تهران-هتل ایوانک
هیثم که داشت روبروی آیینه خودش را مرتب میکرد، دید زیتون حسابی مشغول هست و چشم از موبایلش برنمیداره.
-چیکار میکنی؟ چرا چند روزه همش تو گوشیت هستی؟
-با خانمای اون شب که دوست شدیم داریم اس ام اس میدیم. خیلی خانمای خوبی هستند.
-جالبه. چی میگن؟
-همه چی. از طرح لباس هایی که علاقه دارن گرفته تا کتابهایی که نذر و وقف در گردش کردن و بیشتر طرفدار داره و اینا. حتی دغدغه هاشون هم بامزه است. دغدغه بچه دار شدن، دغدغه از دست ندادن منزل سازمانی، دغدغه اینکه کی بشه فرمانده بسیج، دغدغه اینکه چه کسی برای این هفته دعوت کنن که تو جلسه بسیجشون حرف بزنه؟ حتی حرف و حدیث این و اون. اصلا بعضیاشون تو ذهنشون سنسور تشخیص ریا و نفوذی نصب شده! باورت میشه؟ حالا فعلا رو یکی از خانمایی که اون شب نیومده بود کلیک کردن و ولشم نمیکنن. میگن آقاشون ریشش خیلی کوتاه میکنه و خودِ زنه هم مثل اینکه یه کم خوش تیپه و به خودش میرسه بیچاره. میگن شاید اومدن خونه های سازمانی تا بچه هاشون رو منحرف کنن! تصمیم گرفتن با شوهراشون یه جوری مطرح کنن که بحث را بکشونن حفاظت تا پدرش دربیارن!
هیثم با تعجب رو به زیتون کرد و گفت: زیتون تو همه اینا را تو این دو سه روزه فهمیدی؟ از همون شب که باهاشون دوست شدی؟
زیتون هم خنده ای کرد و گفت: چی خیال کردی؟ فقط کافیه باهاشون دوست بشی و بگی از لبنان اومدم. در حد خانواده فرماندهان مقاومت باهات دوست میشن.
-تو دختر خیلی زرنگی هستی. با چندتاشون دوست شدی؟
-تقریبا با همشون. ده دوازده نفرشون که اون شب دور هم بودیم. الان هم دارم دستور پخت یه نوع آش مخصوص و رستوران ها و کافی شاپ هایی که میرن ازشون میگیرم. راستی هیثم طلاییه کجاست؟
-دقیق بلد نیستم. چطور؟
-پاتوقشونه. انگار کلا پاتوق بچه مذهبیاست. برای فرداشب قرار بذارم باهاشون؟
-نه. ما فردا داریم میریم مشهد که زیارت کنیم و بعدش فورا تهران و برگردیم پاریس.
-نمیشه دو سه شب دیگه بمونیم؟ من تازه دارم اینا رو آنالیز میکنم.
-نه. تا فرداشب بیشتر مجوز ندارم. هر کاری میکنی تا امشب.
🔺تهران-دفتر کار محمد
محمد جلسه داشت و وسط بحث و گفتگو بودند که دید خانمش مرتب داره براش زنگ میزنه. دو سه بار رد تماس داد. ولی خانمش ول کن نبود و پیام داد: «محمد زود گوشیو بردار. کار واجب دارم.»
احساس کرد داره حواسش از بحث و جلسه پرت میشه. به خاطر همین، معذرت خواهی کرد و از جمع فاصله گرفت. این بار خانمش تا زنگ زد، فورا گوشیو برداشت.
-جانم خانم.
خانمش با حالت نگرانی فورا گفت: سلام. باید حتما صد بار زنگ بزنم تا برداری؟
-ببخشید. وسط جلسه بودم. تو که هیچ وقت این موقع روز تماس نمیگرفتی! چیزی شده؟
-وای محمد من دارم سکته میکنم. دختر از خواب پا نمیشه. خیلی وقته خوابیده. از دیروز ظهر تا الان.
-الان بیست و چهار ساعت هم بیشتره! تهوع دیروزش خوب شد؟
با حالت بغض و گریه گفت: وقتی تهوعش خوب شد، چشماشو بست و خوابید. دیشب هم که نذاشتی بیدارش کنم و گفتی بذار بخوابه. محمد من خیلی میترسم.
محمد که دستپاچه شده بود ولی داشت تلاش میکرد خانمشو آروم کنه گفت: نگران نباش. درست میشه. برو بیدارش کن. برو صداش کن.
خانمش که دیگه گریه اش بند نمیومد گفت: رفتم محمد. رفتم. هر چی صداش میزنم پا نمیشه. تو رو قرآن خودت برسون. محمد پاشو بیا. دخترم پا نمیشه.😭😭
ادامه دارد...
#حدادپور_جهرمی
#باران
ʝơıŋ➘
➣❥ @chadorihaAsheghtaranツ