eitaa logo
یہ‌دݪٺنڱ!))))
1.3هزار دنبال‌کننده
9.4هزار عکس
6.2هزار ویدیو
166 فایل
﷽ دلتنگۍ میدانۍ چیست ؟ دلتنگۍ آن است ڪہ جسمت ؛ نتواند جایۍ برود ڪہ جانت بہ آنجا مۍرود :") 🌿 ! دلنوشتہ هاے یك‌دݪٺنڱ صرفاً یك انسان🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
↭ پایان فعالیتمون رفقا🌻 ↭شب‌خوش🌱 ↭وضویادٺوݩ‌نره💕 ↭ماروهم‌دعاڪنید🌪 ↭وعدہ‌دیدارمافـردا🙂 ↭شماروبه‌خداےحاج‌قاسم‌میسپارم🖐 ↭ترڪ‌نڪنیدڪانالـۅ😉👀 ↭اعمال قبل خواب یادتون نره🥰 ↭یا حق🌞 ♥️⃟ 🌸͜͡❥•• ↬|●●❥ فرشتہ‌هاےچادرے
بسم رب خدایی ک عشق را آفرید♥:)
هَمہِ‌گویَند‌... ڪہِ‌چرآ‌لهجہِ‌تو‌لَحنِ‌غَم‌است؟! گُفتمـ‌از‌بَس‌کہِ‌دِلَمـ، مَست‌و‌خَرآب‌حَرمـ‌است🥀! ♥️⃟ 🌸͜͡❥•• ↬|●●❥ فرشتہ‌هاےچادرے
در فراق دوریت آهنگ قلبم در غم است🖤🥺 بیصدا میخندم اما روزگارم درهم است..!🖤🥺 ؟!.. ♥️⃟ 🌸͜͡❥•• ↬|●●❥ فرشتہ‌هاےچادرے
~🤡🔗♥~ ســر و ته حرفـآم اسم توست جنـس حرفآم از جنس توسـت بوی حرفـآم بوی توست تمآم وجـود من بستـگی به بند بند وجـود تو دارد رفیقم!:)👭💕🌸 ♥️⃟ 🌸͜͡❥•• ↬|●●❥ فرشتہ‌هاےچادرے
سلام به همگی ، امروز اینترنت مشکل داره ، شاید تب تایم ۱ رو نتونم بزنم ، ببخشید لطفا برکنار نکنید 💕✨ 🦋
بسم الله الرحمن الرحیم 🔵🔴⚫️آنچه گذشت⚫️🔴🔵 ✔️ تیم محمد بهش گفتند که زیتون و هیثم جزو مدعوین اون شب نبودند و حامد شخصا هماهنگی کرده و دعوتشون کرده. ضمنا همه هماهنگی ها برای معرفی هیثم و زیتون به سیستم موشکی ما توسط حامد صورت گرفته. ✔️ محمد پس از مدت ها با مسعود ارتباط گرفت و مسعود هم که برای رد زنی از ابونصر رفته بود دبی و اون لحظه در لباس کارگری داشت در هتل مدنظر حمالی میکرد، در خصوص زیتون و سرکشی هیثم و رابطه اونا با شیخ قرار به محمد گفت و اینکه از وقتی رابطه اونا با حامد بیشتر شده، همه چی داره عوض میشه و حتی شرایط داره از کنترل اون خارج میشه! ✔️اما بچه های تیم محمد از حرفهای مسعود برداشت خیلی مثبتی نداشتند و هر کسی شروع کرد در حمایت از حامد و اینکه شاید مسئله حامد و مسعود یک مسئله شخصی هست، حرف زد و اظهار نظر کرد. ✔️بعدش بچه ها از محمد درباره خانواده اش پرسیدند و محمد ترجیح داد فقط سکوت کنه و قضیه بیماری حادّ دخترش را به اونا نگه. 🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹 ⛔️⛔️ ✍ محمد رضا حدادپور جهرمی قسمت بیست و سوم 🔺 دبی-هتل استقرار ابونصر حتی اگر خود مسعود هم در آینه نگاه میکرد، به خاطر گریم سنگینی که کرده بود خودشو نمیشناخت. کارش در این زمینه هم بیست بود. بعد از خالی کردن کامیونی که برای هتل جنس آورده بود، به بقیه کارگرها کمک میکرد که اجناس زیادی که در ضلع جنوبی هتل تلمبار شده، داخل انبارها ببرند و در قفسه ها بچینند. مسعود منتظر موقعیت مناسبی بود که یه جوری از دست سرتیم کارگرها و کارمندان هتل در برود و به داخل هتل و طبقه ها و موقعیت ابونصر نفوذ بکنه. تا اینکه تایم صرف چایی شد. چایی آوردند و ده بیست تا گارگر و کارمند رفتند و هر کسی یه گوشه نشست و شروع به خوردن چایی کرد. دسشویی ها کنار درب پله اضطراری بود. اما بین اون در و پله ها یک راهروی باریک وجود داشت. مسعود یه نگاه به دوربین هایی کرد که اونجا فعال بود و یه نگاه هم به درب پله های اضطراری کرد. همینجوری نمیتونست سرشو بندازه پایین و از درب پله های اضطراری وارد طبقات بشه. یه نگاه به دور و برش انداخت اما چیزی پیدا نکرد که بهانه ای داشته باشه و بتونه بره بالا. میدونست که اون راهرو خلوته و تا قبل از شروع پله ها مشکلی نیست ولی مطمئن هم نبود که خودِ پله های اضطراری هم دوربین دارن یا نه؟ 🔺 تهران-دفتر کار محمد محمد همه مدارک مربوط به هیثم و زیتون را برداشت و با خودش به جلسه برد. در راهِ جلسه ای که با مافوقش داشت، مرتب صحنه هایی از جلسه باغ یاس و مهمونی اون شب جلوی چشمش میومد ولی گیج تر میشد. چون خیلی دقتی روی اون همه مهمون نداشته و چه میدونسته که کی به کیه؟ تا اینکه به دفتر مافوقش رسید. منشی تا محمد را دید از جاش بلند شد و سلام کرد و اجازه خواست که ورودش را هماهنگ کنه. محمد چند لحظه پشت در موند تا منشی برگشت و دعوتش کرد داخل. وقتی سلام و علیک کردند و نشستند، محمد بدون فوت وقت شروع کرد: -ما مدارکی در دست داریم که میگه حرکات آقا حامد در خصوص برخی مسائل مهم خیلی ناپخته است و ممکنه سر از جاهای بدی دربیاره. -اتفاقا دنبال این بودم که بپرسم چی شد بالاخره؟ -حالا عرض میکنم. چون منشی گفتند که شما نیم ساعت دیگه با وزیر جلسه دارین فقط یکی از موضوعات رو که خیلی از همش مهم تره عرض میکنم. -بفرمایید. -آقا حامد دست دو نفر گرفته و برای یکی از بزرگترین و حیاتی ترین موضوعات موشکی وارد کشور کرده که نه استعلام درست و حسابی رو پرونده شون هست و نه مقررات مرسوم رعایت شده. -جدی میگی؟ پس چرا باهاش همکاری کردند؟ -منظورتون بچه های موشکی هست؟ -مگه با کسی دیگه هم از اینجور رابطه ها داشته؟
-نمیدونم ولی در این خصوص، تا جایی که من تحقیق کردم هم خودسرانه بوده و هم به خاطر موقعیت حساسی که داره و مسئولیتی که عهده دار هست، بهش اطمینان کامل دارن و طرفِ مشورت قرارش دادند. -آخه تا حدی هم حق دارند ولی شما هم شک نکن که از بچه های موشکی هم کسی بوده که گرای حامد را به مجموعه داده و اونا دعوتش کردند برای مشورت و حامد هم مثلا کمکشون کرده و این دو نفری که میگی بهشون معرفی کرده. -خب قربان این مسئله خیلی پیچیده تر شد!! تا الان استرس نداشتم ولی از الان ... موشکی ... نمیدونم والا ... چی بگم؟ -منم ذهنم مشغول شد ولی حرفمو قبول داری؟ -دقیقا. همینم هست. وگرنه ... راستی چرا گفتین حق دارن؟ -چون از بُعد کارشناسی از بچه های ما هم استفاده امنیتی میکردند ولی این مدلی و در این موضوع اصلا جالب نیست. حالا بگو به چیا رسیدی؟ -خب فعلا فقط به همین. همینم اینقدر موضوع مهمی هست که فورا گفتم کسب تکلیف کنم! -از اون دو نفر برام بگو! -اطلاعات کاملشون فرستادم رو سیستمتون. این دو نفر از بچه های لبنان اند که مامور پاریس هستند و دفترشون اونجاست. حامد با دختره دیدار داشته و خودش باعث شده بیاد ایران و حتی دعوتش کرده مهمونی. -خب حامد که بیست و چهاری زیر بار هست. چیزی نداشته؟ -هیچ! -ببین هیثم و زیتون چیکار میکنن؟ میتونن نظر بچه های موشکی را جلب کنن و جنسشون را تحویل بدن یا نه؟ چون دیگه الان قرارداد بسته شده و اونا هم در دسترس ما نیستند. بذار ببین اونا چیکار میکنن؟ بعدش میشه هیثم و زیتون را دعوت کرد و کامل صحبت کرد. ولی ... حواست باشه ببین با کی میشینه میبنده و جنسی که ازش خواسته شده از کجا تامین میکنه؟ -خب حامد چی؟ اونو چیکارش کنیم؟ حاجی یه کم تکیه داد به صندلیش و تو فکر رفت و چند مرتبه گفت: حامد ... حامد ... حامد ...
🔺 دبی-هتل استقرار ابونصر مسعود همین جوری که داشت کار میکرد و منتظر یه فرصت مناسب بود، دید یه نفر با کت و شلوار سیاه و هیکل بادیگاردی اومد پایین و رفت سراغ یه نفر از کارمندا و با اون یه کنار ایستادن و سیگار به هم تعارف کردن و شروع به حرف زدن و خندیدن کردند. مسعود که توجهش به اون جلب شده بود، همین طور که گاهی دید میزد و بهش دقت میکرد، دید یک کارت از گردنش آویزون هست که رنگش صورتی هست. فورا یادش اومد که فواد بهش گفته بود که رنگِ کارتِ کارگران طبقات مربوط به ابونصر صورتی هست و حتی نمونه اش هم بهش نشون داده بود که کارت های دیجیتالی هست که باهاش میشه چندین در را باز کرد. مسعود تا اینو یادش اومد مثل برق گرفته ها شد و فهمید که بهترین فرصت هست و اگه نَجُنبه، دیگه موقعیت به این خوبی گیرش نمیاد. چند دقیقه گذشت و مسعود دید که اون مرد داره کم کم خدافظی میکنه و میخواد برگرده سر کارش. برای یک لحظه یه پیچ گوشتی برداشت و مثل یک ببر که چشمش به طعمه اش خورده، خیلی آروم و بدون جلب توجه پشت سر اون مرد راه افتاد. حواسش بود که داره از تیررس دوربین ها خارج میشه و یک محوطه خیلی باریک حدودا سه متر در دو متر فرصت داره که... رسید پشت سرش. کنار راه پله هایی بود که نه دوربینی در اونجا فعال بود و نه چندان در رفت و آمد دیگران قرار داشت. از پشت سر به فاصله یک متریش که رسید، اون مرد از سایه ای که کنارش افتاد، متوجه شد که یه نفر پشت سرش هست. یه لحظه جا خورد و میخواست که برگرده و ببینه کیه که مسعود مهلتش نداد و با تهِ پیچ گوشتی که دستش بود محکم به پشت گردن اون مرد زد. انتظار مسعود این بود که الان بی هوش میشه اما چون درست نزده بود به نقطه ای که باید میزد، اون مرد بیهوش نشد ولی احساس درد زیادی کرد و یه کم تعادلش به هم خورد و چسبید به دیوار. شرایط برای مسعود خیلی سخت شد. چون تا اومد ضربه دوم را به گیج گاهش بزنه، اون یارو جاخالی داد و در حرکت برگشت، یه دستش رو گردنش بود و با اون یکی دستش، دست مسعود را گرفت. مسعود هر کاری کرد که دستشو بِکَشه و آزاد بشه نشد که نشد. داشت فرصت از دست میرفت و هر لحظه ممکن بود اون مرد داد و فریاد بزنه و کار خراب بشه. که دیگه مسعود مهلتش نداد و تهاجمی تر به اون مرد حمله کرد و در حالی که دستش گیر بود، با زانو محکم به نقطه حساس اون مرد زد و اون هم تا اومد خم بشه و به خودش بپیچه، مسعود با زانوش چنان ضربه محکمی به صورتش زد که سر مرد با شدت به عقب برگشت و محکم به دیوار بتنی اونجا خورد. مسعود وقتی دید بالاخره اون مرد بیهوش شد و چیزی نمونده بود که همه چی خراب بشه، آروم کنار طعمه اش نشست و خوب به همه طرف گوش داد ببینه صدای اومدن کسی میاد یا نه؟ خیالش راحت شد که کسی نفهمیده. چند ثانیه نفسی تازه کرد و عرقش را خشک کرد. بعدش پاشد به زور اون مرد را کشید به طرف راه پله. وقتی به محوطه کوچیک زیر راه پله رسید، چک کرد و دید دوربین نیست. فورا کت و شلوار و پیراهن و کارت و گوشی های اون مرد را درآورد و شروع به پوشیدن کرد. بعدش میخواست بره که دید روی دیوار بتنی و زمین، یه کم رد خون هست و صحنه چندشی را به وجود آورده. فورا چند تا دستمال درآورد و شروع به تمیز کردن رد خون کرد. وقتی همه چی مرتب بود و حتی اگر کسی به نزدیکی راه پله ها میرسید، بدن بی هوش اون مرد را نمیدید که چجوری جمع و جور شده و زیر پله ها جا شده، مسعود دستی به سر و صورتش کشید و راه افتاد به طرف طبقه های بالا. ادامه دارد... ♥️⃟ 🌸͜͡❥•• ↬|●●❥ فرشتہ‌هاےچادرے
بسم الله الرحمن الرحیم 🔵🔴⚫️آنچه گذشت⚫️🔴🔵 ✔️محمد با مافوقش درباره حامد و هیثم و زیتون صحبت کرد. قرار بر این شد که وقتی قرارداد جوش خورد و اجناسی که تشکیلات موشکی ایران لازم داره تامین شد، هیثم و زیتون را به طور کامل و رسمی مورد دقت و مصاحبه قرار بدهند. اما درباره حامد و اینکه احساس تکلیف خودسرانه و برخی ورودهای ناپخته اش در مباحث مونده بودند چیکار کنند؟ ولی تا اون موقع به محمد ماموریت دادند که سر و ته معاملات هیثم و زیتون را بفهمد و افرادی را که با اونا معامله میکنند شناسایی کند. ✔️مسعود تونست با تغییر چهره و گلاویز شدن با یکی از بادیگاردهای طبقات مربوط به ابونصر، راهی برای نفوذ در طبقات بالا پیدا کنه. بدن بی هوش اون بادیگارد را گذاشت زیر راه پله و حرکت کرد. 🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹 ⛔️⛔️ ✍ محمد رضا حدادپور جهرمی قسمت بیست و چهارم 🔺 دبی-هتل استقرار ابونصر مسعود به آرامی و معمولی وارد آسانسور شد. طبقه هفتم را زد. پس از چند لحظه به طبقه هفتم رسید. وارد شد. به اطرافش نگاه کرد. تا اینکه گوشی که مال اون بادیگارده بود زنگ خورد. مسعود دکمه سبز را زد و تماس برقرار شد: «تا یک ساعت دیگه ورود داریم. طبقه هشتم باش.» خیلی ذهنش مشغول شد. قیافه همه جلوی چشمش رژه میرفت ... قیافه شیخ قرار ... قیافه هیثم ... قیافه زیتون ... قیافه حامد ... همه و همه! خیلی به هم ریخت. به ذهنش اومد که بقیه پیام هایی که قبلا برای این بادیگارده اومده بخونه و ببینه شاید چیز به درد بخوری ازش دراومد. وارد صندوق ورودی شد. یک گوشی مخصوص این کار و بدون جی پی اس و کاملا حرفه ای که ضریب امنیتی خوبی داشت. همین طور که پیام ها را میدید فهمید که از دیروز ابونصر داخل هتل هست و حتی شماره اتاقش هم نوشته شده بود. به سمت بال شرقی طبقه هشتم رفت. چون از اون پیامها فهمیده بود که ابونصر در در اتاق 846 هست و حداقل سه نفر از نزدیک از اون اتاق محافظت میکنند. وقتی رسید به بال شرقی و میخواست از یه جایی بپیچه و وارد سالن اصلی بشه، یهو دو نفر جلوش ظاهر شدند که اونا هم لباس هایی به رنگ مسعود داشتند و کارتشون هم صورتی بود. فهمید که از بادیگارهای نزدیک ابونصر هستند. خیلی جا خورد و یهو سر جاش خشکش زد. یکی از اون دو نفر به مسعود با زبان انگلیسی گفت: تو اینجا چیکار میکنی؟ بال اون طرف را داشته باش. الان مهمونا میرسن. مسعود با اعتماد به نفس، سری تکون داد و برگشت و میخواست بره که نفر دوم گفت: صبر کن! مسعود ایستاد. گفت: برگرد! مسعود برگشت. گفت: قیافه ات آشنا نیست. کارت روی سینه ات رو برگردون ببینم. مسعود نگاهی به کارت روی سینه اونا انداخت و دید عکسشون روی کارت هست و یادش اومد که ... ای داد بیداد ... فکر اینجا رو نکرده بود که عکسش با عکس روی کارت مطابق نیست!! چاره ای نداشت و باید کارتشو برمیگردوند تا اونا بتونن عکسش را ببینن. دستشو به آرومی آورد بالا و میخواست کارت را برگردونه که در هندزفری همه اعلام کردند که مهمونا وارد شدند. همون لحظه اون دو نفر هول شدند و به مسعود گفتند «زود برگرد سرجات». خودشون هم فورا به طرف اتاق ابونصر رفتند. مسعود نفس راحتی کشید و برگشت به طرف سر جای قبلیش. تو راه بود که تصمیم گرفت مهمونا را ببینه و بفهمه که مهمونای ابونصر چه کسانی هستند؟ و اینکه تا اون لحظه خود ابونصر را هم ندیده بود و باید بالاخره به هر ترتیبی که هست، عکس و چهره اونو داشته باشه. ایستاده بود که دید صدای راه رفتن میاد. به طرف آسانسور رفت و چون از طریق هندزفری فهمیده بود که در اتاق جلسات طبقه دوازدهم جلسه و ملاقات دارند، به طرف طبقه دوازدهم رفت. اون لحظه بی گدار به آب نزد و وقتی به اون طبقه رسید، جایی نرفت و ترجیح داد کنار آسانسور بایسته. دید که از طبقه هشتم به طرف طبقه دوازدهم حرکت کردند. شماره طبقه ها یواش یواش داشت افزایش پیدا میکرد: 9 ... 10 ... 11 ... 12