eitaa logo
یہ‌دݪٺنڱ!))))
1.4هزار دنبال‌کننده
9.3هزار عکس
6.1هزار ویدیو
166 فایل
﷽ دلتنگۍ میدانۍ چیست ؟ دلتنگۍ آن است ڪہ جسمت ؛ نتواند جایۍ برود ڪہ جانت بہ آنجا مۍرود :") 🌿 ! دلنوشتہ هاے یك‌دݪٺنڱ صرفاً یك انسان🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
"کی گفته محجبه ها فرشته اند؟؟! امیرالمومنین علی علیه السلام : ◄ همانا عفیف و پاکدامن،فرشته ای ازفرشته هاست. *حکمت 476 نهج البلاغه ʝơıŋ➘ ➣❥ @chadorihaAsheghtaranツ 🌸گل یاس🌸
Hijab isn't hiding your beauty with tight cloths, Its how you handle your beauty for the sake of God حجاب زیبایی‌ات را با پارچه های سخت پنهان نمی‌کند ،بلکه شما به خاطر خدا از زیبایی‌های خود مراقبت می‌کنید. ʝơıŋ➘ ➣❥ @chadorihaAsheghtaranツ 🌸گل یاس🌸
ʝơıŋ➘ ➣❥ @chadorihaAsheghtaranツ 🌸گل یاس🌸
ʝơıŋ➘ ➣❥ @chadorihaAsheghtaranツ 🌸گل یاس🌸
ʝơıŋ➘ ➣❥ @chadorihaAsheghtaranツ 🌸گل یاس🌸
ما این جوری شارژ میشیم❤️ ʝơıŋ➘ ➣❥ @chadorihaAsheghtaranツ 🌸گل یاس🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من هستم👊🏻 یک سرباز ایرانی🇮🇷 ʝơıŋ➘ ➣❥ @chadorihaAsheghtaranツ 🌸گل یاس🌸
ʝơıŋ➘ ➣❥ @chadorihaAsheghtaranツ 🌸گل یاس🌸
ʝơıŋ➘ ➣❥ @chadorihaAsheghtaranツ 🌸گل یاس🌸
14.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هم خوانی نزد رهبر ❤️ ʝơıŋ➘ ➣❥ @chadorihaAsheghtaranツ 🌸گل یاس🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
👍🏻👍🏻
سلام دوستان لطفا برای یک پدر شهید حمد شفا بخونید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 🔵🔴⚫️آنچه گذشت⚫️🔴🔵 تمام هماهنگی ها برای به چالش کشیدن لابراتواری که توسط یکی از بازنشسته های سرویس جاسوسی انگلستان راه اندازی شده بود انجام شد و با حضور همه خبرنگاران مطرح دنیا، پخش زنده آن بازدید کاری، تبدیل به یکی از تاریخی ترین آبروریزی ها برای انگلستان گشت. 🔸🔹🔸🔹🔸🔹 ⛔️⛔️ ✍ محمد رضا حدادپور جهرمی -دهم 🔺 لندن-محل مونتاژ محلول ها خبرنگاران با ولع و حرص بسیار، مدام در حال عکس گرفتن بودند و دو سه نفر که از بچه های دفتر هیثم نبودند، با اوراق و مدارک فراوان، اسناد و مدارکی که در آن مدت جمع آوری شده بود در اختیار آنان میگذاشتند. پیرمرد که بسیار حالش بد شده بود، نگاهی از سرِ درماندگی به مسئول حفاظت و مراقبت از آن مرکز کرد و آن فرد هم جوانی حدودا 30 ساله اهل مراکش بود در حالی که با هیثم در گوشه ای خلوت کرده و در حال گپ و گفت بودند، لبخندی از روی تحقیر و تسویه حساب تحویلش داد. پیرمرد تازه متوجه شد که چرا تیم حفاظت از آن مرکز به راحتی در را باز کرد؟ چرا کسی مزاحم باز کردن در بر روی خبرنگاران نشد؟ چرا و چرا و چرا؟ همان لحظه هیثم پیامی روی تلفن همراهش دریافت کرد که نوشته بود: «ترک مکان» هیثم فورا به دو نفری که همراهش بودند سری تکان داد و رفتنش را با آنها هماهنگ کرد و رفت. وقتی به خیابان رسید، هنوز چند قدم برنداشته بود که دید سه چهار تا ماشین پلیس و سه چهار تا ماشین مشکی و بزرگ که متعلق به نیروهای امنیتی انگلستان بود با سرعت آمدند و توقف کردند و ده بیست نفر به طرف آن ساختمان دویدند. هیثم که آنها را پشت سر گذاشته بود لبخندی زد و عینکش را از جیبش درآورد و به چشمانش زد و به راهش ادامه داد. 🔺 دو روز بعد-تهران-دفتر کار محمد محمد با چند نفر از مدیرانش در حال تماشای صحنه ها و گزارشات مختلفی بودند که از تلوزیون های دنیا در حال پخش شدن بود. سه چهار نفرشان در سکوت محض و آنالیز اخبار بودند و گاهی مطالبی را برای خود یادداشت میکردند. تا اینکه محمد کنترل را برداشت و خاموش کرد و رو به همکاران گفت: «نمیدونم خوشحال باشم یا ناراحت؟ شما هم همین احساس منو دارین؟» سعید گفت: «من هنوز گیجم. خیلی زود اتفاق افتاد. این روش مرسومی برای حالگیری و یا آبروریزی و یا ...» محمد صحبت سعید را قطع کرد و گفت: «تا دنباله اش را من بگم ... روش مرسومی برای مقابله با سیستم یک کشور نیست و بوی یک کار تشکیلاتیِ اروپایی نمیده. همینو میخواستی بگی؟» سعید با لبخند گفت: «نه به این دقت شما اما بله. منظورم همین بود.» مجید گفت: «خب این ممکنه سیستم انگلستان را حساس کنه که البته تا الان کرده. چون این روش یا متعلق به بعضی گروه های آمریکایی است و یا متعلق به ...» محمد وقتی دید مجید تعارف میکند که دنباله حرفش را بزند گفت: «چرا تعارف میکنی؟ حرفتو بزن! آره ... با خودشون فکر میکنن که ممکنه این روش، یا مالِ گروه های آمریکایی است و یا مال بعضی گروه های وابسته به ما!» مجید نفس راحتی کشید و گفت: «دقیقا! به هر حال ما و یا یکی از گروه های وابسته به ما در معرض اتهام قرار میگیریم.» محمد: «جریان بو میده! خیلی بوداره. شماها نظری ندارین؟» یک نفرشون گفت: «باید ببینیم حرکت بعدی اونا چیه؟ بالاخره به چه سمتی میرن؟» محمد جوابش داد: «این کارِ رجال سیاسی هست که مهره تکون میدن و منتظر میمونن که ببینن حریفشون چه مهره ای تکون میده! کار ما این نیست. ما باید یا کاری کنیم که حریفمون مهره ای که دوس داریم جا به جا کنه و یا حداقل بدونیم قراره چه مهره ای جا به جا کنه و از حالا فکر این باشیم که حرکت بعدی را بچینیم.» سعید: «قربان چقدر ممکنه تیر اتهام را به ما برگردونن؟» محمد: «بستگی به شواهدشون داره. بچه های میز انگلستان باید اظهار نظر کنن. نمیدونم. چی بگم؟» اندکی محمد به فکر فرو رفت و بعدش در حالی که به نقطه ای زل زده بود گفت: «البته ممکنه غیر از میز انگلستان، یه نفر دیگه هم بدونه چه اتفاقی داره میفته!»
🔺 دو هفته بعد-لندن-فضای پس از افشاگری حالا مگر افکار عمومی دنیا مخصوصا خودِ مردم انگلستان از تبعات این افشاگری و سوالاتی که در ذهن داشتند دست برمیداشتند؟ هر کسی هر حرف و تحلیلی که به ذهنش میرسید مینوشت و منتشر میکرد. کار به جایی رسید که طبق پیش بینی ها دولت انگلستان مجبور شد برای اینکه این اتهام را از خود بردارد دادگاهی را تشکیل داده و کلیه عوامل و کادر آن لابراتورا و مراکز مونتاژ و... را به دادگاه بکشاند. رسانه ها فشار آوردند که باید به صورت رسمی و عمومی دادگاه تشکیل شود. اولش هم زیر بار نرفتند ولی وقتی حقوق بشر و سازمان ملل ورود کرد، مجبور شدند آن دادگاه را به صورت علنی برگزار کنند. بالغ بر هفتاد نفر در آن دادگاه به عنوان متهم های ردیف یک و دو سه شرکت داشتند و از اولین دادگاه تا صدور حکم، کمتر از دو ماه طول کشید. در نهایت، دادگاه همه آنها گناهکار معرفی کرده و مطابق میزان مشارکت آنها در اجرام مختلفی که اتفاق افتاده بود، محاکمه کرد. ولی... با کمال تعجب و با وجود وکلای قوی و کارکشته ای که پیرمرد برای خود استخدام کرده بود، دادگاه انگلستان حکم اعدام پیرمرد را صادر کرد و قرار شد در ظرف مدت سه روز، آن حکم اجرا گردد ولی چه کسی بود که نداند که انگلستان صرفا برای اعلام انزجار از اعمالی که آن لابراتوار انجام داده بود و برای اینکه بگوید من کاملا بی خبر بودم و هر گونه انتساب حکومتی را با آن پیرمرد انکار کند، تنها با گذشت دو روز از صدور حکم، اعلام کرد که او را اعدام کرده و خبرش را هم همان روز با عکس بی جان پیرمرد منتشر کرد. 🔺 لندن-خانه پیرمرد کار برای mi6 تازه شروع شده بود. خب طبیعی هم بود که ننشیند و شروع به تحقیقات کند تابالاخره بداند از کجا خورده و اصل ماجرا چه بوده؟ به خاطر همین پرونده را به یکی از کارکشته ترین افسرانش داد تا ماجرا را پیگیری کند. او هم ترجیح داد که تحقیقاتش را از منزل پیرمرد شروع کند. به خانه او رفت. نواری که به نشان ورود ممنوع روی درب منزل پیرمرد قرار داشت پاره کرد و با کلید، در را باز کرد و وارد شد. وقتی وارد شد، دستکش مخصوصش را درآورد و پس از اینکه پوشید، با دقت، وجب به وجب خانه را بررسی میکرد و پیش میرفت. تا اینکه به اتاق خواب پیرمرد رسید. قدم قدم پیش رفت. همه چیز را چک میکرد و گاهی مینوشت. تا اینکه توجهش به میز کوچکی که کنار تخت خواب پیرمرد بود جلب شد. آرام نشست و تصمیم گرفت که کشو ها را چک کند که یهو نظرش به قاب عکس کوچکی که آنجا بود جلب شد. قاب را برگرداند و دید هیچ اسمی از آن دختری که عکسش در آن قاب است ننوشته. به دفترش مراجعه کرد و هر چه برگ زد، اثری از نام و نشان دختری با آن خصوصیات نبود. 🔺 بیروت-منزل شیخ قرار وقتی درِ اندرونی منزل شیخ توسط محافظش باز شد، شیخ نمایان شد که آغوش باز کرده و هیثم را به آغوش خود دعوت کرد. وقتی همدیگر را در آغوش گرفتند، هیثم خم شد و دست شیخ را بوسید و گفت: «مشتاق دیدارتان بودم شیخ.» شیخ با لبخند همیشگی جوابش داد: «اهلا و سهلا. مرحبا. خوش آمدی.» هیثم تشکر کرد و کنار رفت و دستش را به طرف دختری برد و در حالی که دختر را نشان میداد به شیخ گفت: «معرفی میکنم... زیتون ... همان که تعریفش میکردم.» زیتون با چادری عربی جلوی شیخ قرار حاضر شد و وقتی پوشیه را از چهره اش برداشت، در حالی که سرش را پایین انداخته بود سلام کرد: «السلام علیک یا شیخ!» شیخ قرار لبخندی زد و سری تکان داد و جواب داد: «و علیک السلام. مرحبا. مرحبا. اهلا و سهلا.» 👈«پایان فصل اول»👉 ʝơıŋ➘ ➣❥ @chadorihaAsheghtaran
پایان فصل اول رمان شوربه
دو ساعت دیگه شروع به پست گذاشتن می کنم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا