ذِکرِ إِمروز:
#أللّٰهُمَّصَلِّعَلیٰمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍوَعَجِّلْالْفَرَجَهُمْ🍃
{خدایادرودفرستبرمحمدوخاندانِمحمد}
۱۰۰مَرتَبِہ...
#باࢪان
∩_∩
(„• ֊ •„)♡
━━∪∪━━•✾••
ʝơıŋ➘
➣❥ @chadorihaAsheghtaran
∞♥∞
#هـرآیـہیـڪدرس🍃
اعمَلوا ما شِئتُم إِنَّهُ بِما تَعمَلونَ بَصيرٌ
هر کاری دلتون خواست بکنید
خدا همهش رو میبینه...
#سورهفصلت ۴۰
#والپیپر
#باࢪان
∩_∩
(„• ֊ •„)♡
━━∪∪━━•✾••
ʝơıŋ➘
➣❥ @chadorihaAsheghtaran
1_851234446.mp3
13.38M
━━━━━━◉───────
↻ㅤ ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤㅤ⇆
∞♥∞
#درآغوشخدا
گفتهای آغوشت
بدون تعطیلی باز است
بغلمانکن :)
#باࢪان
∩_∩
(„• ֊ •„)♡
━━∪∪━━•✾••
ʝơıŋ➘
➣❥ @chadorihaAsheghtaran
1_379607482.mp3
1.22M
━━━━━━◉───────
↻ㅤ ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤㅤ⇆
ـ•﷽•ـ
#دعــاے_عهـــد»
🎤 محسن فرهمند
📝عهد بستم همه ی نوکری و اشکم را
💥نذر تعجیل فرج،هدیه به ارباب کنم
قرائت دعای فرج به نیت تعجیل در #ظهور_مولا (عج )
∩_∩
(„• ֊ •„)♡
━━∪∪━━•✾••
#نیلوفـــــر
ʝơıŋ➘
➣❥ @chadorihaAsheghtaran
4_5960792085698185010.mp3
5.5M
━━━━━━◉───────
↻ㅤ ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤㅤ⇆
ـ•﷽•ـ
لیلة الرغائب
همین آرزومہ همینہ مسیرم...
بانواے:محمدحسینپویانفر
∩_∩
(„• ֊ •„)♡
━━∪∪━━•✾••
#نیلوفـــــر
ʝơıŋ➘
➣❥ @chadorihaAsheghtaran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
∞♥∞
#استوری
امام زمان شرمنده ایم😓
.
.
#باࢪان
∩_∩
(„• ֊ •„)♡
━━∪∪━━•✾••
ʝơıŋ➘
➣❥ @chadorihaAsheghtaran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
∞♥∞
بـاز هم جمعه و دل بی تو هوایش ابریستــ
باز دل خسته و باران زده از بی صبریستــ
جمعههـایکهبدونشماداردسَرمیشودآقاجان🌱
#باࢪان
∩_∩
(„• ֊ •„)♡
━━∪∪━━•✾••
ʝơıŋ➘
➣❥ @chadorihaAsheghtaran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
داریم ضرر می کنیم....😔😔
#باࢪان
∩_∩
(„• ֊ •„)♡
━━∪∪━━•✾••
ʝơıŋ➘
➣❥ @chadorihaAsheghtaran
1_833147262.mp3
11.1M
━━━━━━◉───────
↻ㅤ ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤㅤ⇆
🍃ارباب به اشکام گره خورده
🎤حاج مهدی_رسولی
#شور
#اللهم_الرزقنا_ڪربلا 💔
#باࢪان
∩_∩
(„• ֊ •„)♡
━━∪∪━━•✾••
ʝơıŋ➘
➣❥ @chadorihaAsheghtaran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استورے🌱
همین حاج خانم یھ تنھ حࢪیف همتون هست 😂
#باࢪان
∩_∩
(„• ֊ •„)♡
━━∪∪━━•✾••
ʝơıŋ➘
➣❥ @chadorihaAsheghtaran
پیامبر *ص فرمودند:
هرکس در روز جمعه ماه رجب،
100 بار سوره #توحید را بخواند،
روز قیامت برای وی نوری خواهد بود
که به واسطه آن به سوی بهشت رهنمون می گردد!!!
#باࢪان
∩_∩
(„• ֊ •„)♡
━━∪∪━━•✾••
ʝơıŋ➘
➣❥ @chadorihaAsheghtaran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#حاج_قاسم
#ماه_رجب
#عمار_انقلاب
______________________
تو رفتی و گفتی که شرف مرز ندارد!🍃
#باࢪان
∩_∩
(„• ֊ •„)♡
━━∪∪━━•✾••
ʝơıŋ➘
➣❥ @chadorihaAsheghtaran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#باࢪان
∩_∩
(„• ֊ •„)♡
━━∪∪━━•✾••
ʝơıŋ➘
➣❥ @chadorihaAsheghtaran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وجمعھ دیگرےهم گذشٺ🥀🖤
#باࢪان
∩_∩
(„• ֊ •„)♡
━━∪∪━━•✾••
ʝơıŋ➘
➣❥ @chadorihaAsheghtaran
#عکس_نوشت
ظهور کن که در نبودنت
صد شاخه نرگس
نذر آمدنت کردم آقا...🌱
#آیه🎈
{•اَلَّلهُمـّ؏جِّللِوَلیِڪَالفࢪَج•}
.
#باࢪان
∩_∩
(„• ֊ •„)♡
━━∪∪━━•✾••
ʝơıŋ➘
➣❥ @chadorihaAsheghtaran
1_842119543.mp3
4.71M
✨چکارکنیم،آقامونبیاد
✨راهحلِظهور
🎤#حجتالاسلامعالی
#باࢪان
∩_∩
(„• ֊ •„)♡
━━∪∪━━•✾••
ʝơıŋ➘
➣❥ @chadorihaAsheghtaran
~🕊
🌿#کلام_شهید💌
✨بدانید که
شـ⚘ـهادت
مَرگ نیست، رسالت است
رفتن نیست، جاودانه ماندن است
جان دادن نیست، بلکه جان یافتن است..🌾
#شهید_احمدمحمد_مشلب♥️🕊
#یاد.شهدا.با.صلوات
#باࢪان
∩_∩
(„• ֊ •„)♡
━━∪∪━━•✾••
ʝơıŋ➘
➣❥ @chadorihaAsheghtaran
بسم الله الرحمن الرحیم
🔵🔴⚫️آنچه گذشت⚫️🔴🔵
✔️فواد که اصالتا اهل سعودی بود در ارتباطی که با مسعود داشت، اولا از روش رسانه ای تیم مسعود در حذف لابراتوار و سر شاخ شدن مستقیم با انگلستان خیلی تعجب کرد! ثانیا قرار گذاشت که با مسعود در دبی ملاقات کند و سر نخ های مهمی که کشف کرده با او در میان بگذارد.
✔️زیتون در کمتر از سه چهار روز، توانسته بود با عده ای از همسران نظامی ها و بزرگان ارتباط بگیرد و به علاقمندی ها و حب و بغض ها و دغدغه های آنان پی ببرد و حتی از اماکن تفریحی و پاتوق های دنج آنان سر در بیاورد. هیثم به او گفت که باید بعد از مشهد، ایران را سریعا ترک کنیم و به انجام ماموریت هایی که ایران سفارش کرده برسیم.
✔️زیتون قصد ایجاد ارتباط با همسر محمد را داشت اما چندان موفق نبود. دختر محمد در باغ یاس پرتقالی را خورد که سبب شد چند روز به حالت خواب و بی هوشی درآید و این مسئله سبب نگرانی زیاد پدر و مادرش شد.
🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹
⛔️ #شوربه ⛔️
✍محمد رضا حدادپور جهرمی
قسمت هفدهم
🔺تهران-بیمارستان لبافی نژاد
محمد و همسرش بالای سرِ دخترشان ایستاده بودند که روی تخت خوابیده بود و هیچ تحرکی نداشت. مادرش هر چه سعی میکرد جلوی اشک و ناله اش بگیرد، نمیتوانست و بی صدا سیل اشک بر پهنای صورتش جاری بود. محمد اما باید خودش را کنترل میکرد تا به خانمش دلداری و صبر بدهد و هم بتواند فکر کند و تصمیم درست بگیرد.
خانم دکتر ریز نقشی وارد اتاق شد و شرایط عمومی بچه را چک کرد. به یکی از پرستارانی که با او بود دستوراتی داد و چیزهای زیادی روی کاغذ نوشت و جلوی تخت بچه آویزون کرد. بعدش رو به پدر و مادر بچه کرد و گفت: نمیتونم الان اظهار نظر کنم. شرایط عادی نیست. سطح هوشیاریش اینقدر پایین نیست که رفته باشه تو کما. اما خیلی احتیاط داره. بذارین فعلا جواب آزمایشاتش بیاد ببینم چی میشه؟
محمد و همسرش تشکر کردند و خانم دکتر رفت. زنِ محمد نشست پایین پای بچه و مفاتیح کوچکش درآورد و شروع به دعای توسل کرد. محمد هم چند قدم راه رفت و در کنار پنجره ایستاد و بیرون را نگاه میکرد و با خودش غرق در افکار مختلف بود و گاهی شهر را نگاه میکرد و گاهی آسمان.
🔺مسیر هوایی تهران مشهد
زیتون و هیثم کنار هم نشسته بودند و حرفی نمیزدند. هیثم کنار پنجره بود و به دوردست ها خیره شده بود. زیتون سرِ بحث را باز کرد و گفت: هیثم گاهی میبینم خیلی تو فکر میری و سکوتت طولانی میشه. دوس دارم همون موقع ها با من حرف بزنی.
هیثم به خودش آمد و گفت: نه. چیزی نیست. فکرای پراکنده.
زیتون گفت: از حرف زدن با من پشیمونی؟ تا حالا شده بد راهنمایی کنم و توی دردسر بیفتی؟
هیثم لبخندی زد و گفت: تا حالا نه. همیشه حرفات درست بوده. ولی بعضی چیزا هست که اگه آدم بگه، ممکنه متهم به حسادت بشه و اگه هم نگه ... هیچی ... ولش کن.
زیتون فورا دست گذاشت رو دستای هیثم و گفت: باید بگی. حمل بر حسادت نمیکنم. بگو کی فکرت مشغول کرده؟
هیثم خنده ای کرد و چشماشو مالوند و نفسی کشید و گفت: من کم برای تشکیلات زحمت نکشیدم. کم زخمی نشدم. کم ریسک نکردم. کم آوارگی نکشیدم. حقم نیست که من درگیر چفت و بست قرارداد با دلال ها باشم اما آقایی و سیادت مال کسان دیگه باشه.
زیتون به آرامی گفت: مثلا کی؟
هیثم گفت: حق من نیست که سرِ میزی نباشم که قاسم سلیمانی و دیگر فرماندهان نشسته باشن. حق من نیست که جایی باشم که فقط دور و برم دلال ها و اهالی بازار سیاه باشن. من چم از بقیه کمتره؟
زیتون دوباره به آرامی گفت: دقیقا مثل کی؟
هیثم گفت: برای چی از من اسم میخوای؟ چرا یادم میاری و مجبورم میکنی که اسمش به زبون بیارم؟
زیتون گفت: تو خیلی بیشتر از چیزی که فکرش میکردم ذهنت مشغول یکی دو نفری هست که اسمشون نمیاری اما داری اذیت میشی. خب به من بگو. شاید تونستم کاری کنم.
هیثم که داشت با خودش چکو چونه میزد لباشو باز کرد و گفت: مثل همین عماد! خیلی رو اعصابمه.
زیتون چشماش ریز کرد و گفت: عماد مغنیه؟ همین که شاخه عملیات خارجی و این حرفاست؟
هیثم با بی حوصلگی و بی میلی گفت: بعله. همین فرمانده و چشم و چراغ تشکیلات. وقتی بهش فکر میکنم اذیت میشم.
زیتون برای لحظاتی سکوت کرد و در حالی که دستای هیثم را گرفته بود هیچی نگفت. تا اینکه هیثم دید زیتون خیلی ساکته و زل زده به یه جا و تو فکره! گفت: زیتون! چی شد؟
زیتون در حالی که همواره زل زده بود به یه نقطه گفت: اگه بپرسم مثلا هفته دیگه برنامه برنامه کاریش در سوریه هست یا نه، بهم میگی؟
هیثم: خب ... آره ... هست... چطور؟
زیتون: مطمئنی سوریه است؟ جای دیگه نیست؟
هیثم: میدونم که میگم. فعلا اونجاست.
زیتون با حالت تعجب و دلخوری: هیثم تو الان باید این چیزارو به من بگی؟
هیثم: چطور؟
زیتون: ینی مثلا امروز فردا هم اونجاست؟
هیثم یه نگاه به دور و برش انداخت و یواش گفت: آره... به خاطر دو سه تا پروژه فعلا اونجان. فکر کنم سلیمانی و یکی دو نفر دیگه هم هستند.
زیتون سرشو آورد نزدیک گوشای هیثم و گفت: خودِ دمشق؟
هیثم هم آروم گفت: خودِ دمشق!
زیتون گفت: مقرّ خودتون؟ طرفای کارخونه متروک؟
هیثم جواب داد: حالا یا اونجا یا مقرّ سپاه. موقعیت دو یا سه!
این را گفتند و هر دو سکوت محض کردند و به فکر فرو رفتند و هواپیما هم در لا به لای ابرها گم شد.
🔺 تهران-بیمارستان لبافی نژاد
محمد و همسرش چشم رو هم نذاشتند. همه کارهایی که دکتر گفت، از جمله عکس های مختلف و آزمایشات گوناگون انجام دادند و منتظر نتیجه اش شدند.
خانم محمد که چشماش از گریه سرخ شده بود ولی اون لحظه آروم بود و صبر میکرد، گفت: محمد تو باید فردا بری سر کار. نمیذارن اینجا دو نفرمون بمونیم.
محمد گفت: فردا دو سه تا جلسه دارم میرم و میام. تو برو استراحت کن و خونه باش تا فردا صبح. اینجوری بهتره و دیگه لازم نیست همش اینجا باشی.
خانمش در حالی که بازم داشت گریه اش میگرفت، نگاهی به چهره معصوم دخترش کرد و گفت: من که از پیش دخترم تکون نمیخورم. فوقش همین جا چشمامو میذارم رو هم. تو برو.
محمد صندلی برداشت و گذاشت روبرو خانمش و گفت: بیا یه بار مرور کنیم. چی شد که اینطوری شد؟ زمین خورد؟ سرش جایی برخورد کرد؟
خانمش گفت: نه. اصلا زمین خوردن و این چیزا نبود. کلا این دو سه روز گیج میزد. چشماش مدام بسته میشد.
محمد گفت: خب بالاخره باید یه علتی داشته باشه. سابقه نداشته اینطوری بشه. بی هوشی در این سن خیلی حساسه. مخصوصا اینکه این طفل معصوم دختره و ...
تا کلمه «دختر» را به زبون آورد، دیگه نتونست خودش کنترل کنه و اشکش مثل دریایی که پشت یه سد گرفتار بوده و یهو آزاد شده، از چشماش زد بیرون.
خانمشم تا بی قراری محمد را دید دیگه تحمل نکرد و صبر را گذاشت کنار و ...
هق هق این مادر و پدر بالای سر بچشون...
خدا نصیب گرگ بیابون هم نکنه!
#حدادپور_جهرمی
#باࢪان
∩_∩
(„• ֊ •„)♡
━━∪∪━━•✾••
ʝơıŋ➘
➣❥ @chadorihaAsheghtaran
∞♥∞
⚠️ #تـــݪنگـــرامــروز
#تهــــمت مـثل زغـــال است!
اگر نســوزاند سـیاه میڪند..!
وقتی تن ڪسی را زخمی میکنی
دیگه بعدش نوازش کردنش فقط
دردش را بیشتر میڪند!
⛔️ #تهــمتممـــنوع
#باࢪان
∩_∩
(„• ֊ •„)♡
━━∪∪━━•✾••
ʝơıŋ➘
➣❥ @chadorihaAsheghtaran
نظری ، انتقادی ، حرفی 🌸
منتظریم🙃
https://harfeto.timefriend.net/16106271413359
#حوزه_علمیہ_ریحانة_الرســول ۜ
ثبٺِ نام حوزه شرو؏ شد‴
شرایط ثبٺِ نام↻♥
♢ اگر طلبہ شدے↯
#طلبہ_موفقے_باش
∩_∩
(„• ֊ •„)♡
━━∪∪━━•✾••
#نیلوفـــــر
ʝơıŋ➘
➣❥ @chadorihaAsheghtaran
1_569027963.mp3
15.9M
━━━━━━◉───────
↻ㅤ ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤㅤ⇆
خیلی وقته نوکرت قافیه را باخته
#باࢪان
∩_∩
(„• ֊ •„)♡
━━∪∪━━•✾••
ʝơıŋ➘
➣❥ @chadorihaAsheghtaran
#حسیݩجآݩ ♥️
چشمامو
میبندم
می گریم
می خندم
تنهایی
شیدایی
حرفاۍ رویایی
دستامو شش گوشه
انگار تو آغوشه
اربابم بیتابم
میدونم باز خوابــــــم
#شبتونڪربلایۍ ✨🌙
#باࢪان
∩_∩
(„• ֊ •„)♡
━━∪∪━━•✾••
ʝơıŋ➘
➣❥ @chadorihaAsheghtaran