eitaa logo
یہ‌دݪٺنڱ!))))
1.4هزار دنبال‌کننده
9.4هزار عکس
6.1هزار ویدیو
166 فایل
﷽ دلتنگۍ میدانۍ چیست ؟ دلتنگۍ آن است ڪہ جسمت ؛ نتواند جایۍ برود ڪہ جانت بہ آنجا مۍرود :") 🌿 ! دلنوشتہ هاے یك‌دݪٺنڱ صرفاً یك انسان🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
1_863554261.mp3
7.54M
━━━━━━◉─────── ↻ㅤ ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤㅤ⇆ 💐 🎶 درّ نجف 🎤 🌸(؏) • ∩_∩ („• ֊ •„)♡ ━━∪∪━━•✾•• ʝơıŋ➘ ➣❥ @chadorihaAsheghtaran
1_863637447.mp3
8.01M
━━━━━━◉─────── ↻ㅤ ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤㅤ⇆ •🎊🎉• °•منۍ‌ڪھ‌‌از‌تولدم °•تو‌ڪشورۍ‌بزرگ‌شدم..ツ♥️ ∩_∩ („• ֊ •„)♡ ━━∪∪━━•✾•• ʝơıŋ➘ ➣❥ @chadorihaAsheghtaran
هدایت شده از یاس کبود|♡MFE
[ قسم‌به‌روزیمت‌یرنی‌که! أَشْرَفُ‌اَلْمَوْتِ‌قَتْلُ‌اَلشَّهَادَةِ(:✋🏼 ] منبـ؏استورےوعکس🤞🏻♡ حرف‌وبغض‌و‌دلتنگے💛🖇 رقص‌عاشقانھ‌قلم‌رو؎خط‌هاےزندگۍ🔗♥️ 🍇 علۍعلۍ‌↯ . جنون‌بھ‌پاست...🌿ࢱ جمـ؏همھ‌امام‌حسنےها:))💚 چلھ‌نشینان‌صحن‌بقیـ؏ . پاتوق‌همھ‌نوڪࢪا؎امام‌حسن😌 ✌️🏻💜 :) https://eitaa.com/joinchat/2483552360Ccd42eca00c جوین‌رگبار؎⇧🌿
حمایت بشن دوستان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یھ چیزایـے رو باید بزاری خدا جواب بده:)🌿 ∩_∩ („• ֊ •„)♡ ━━∪∪━━•✾•• ʝơıŋ➘ ➣❥ @chadorihaAsheghtaran
1_579320103.mp3
11.85M
موسیقی این قسمت از رمان مون
بسم الله الرحمن الرحیم 🔵🔴⚫️آنچه گذشت⚫️🔴🔵 ✔️ خانم دکتر به محمد و زنش گفت: نمیتونم الان درباره دخترتون اظهار نظر کنم. شرایط عادی نیست. سطح هوشیاریش اینقدر پایین نیست که رفته باشه تو کما. اما خیلی احتیاط داره. بذارین فعلا جواب آزمایشاتش بیاد ببینم چی میشه؟ ✔️هیثم و زیتون در راه مشهد با هم صحبت میکردند که هیثم باب درد دلش باز شد و به زیتون گفت: من کم برای تشکیلات زحمت نکشیدم. کم زخمی نشدم. کم ریسک نکردم. کم آوارگی نکشیدم. حقم نیست که من درگیر چفت و بست قرارداد با دلال ها باشم اما آقایی و سیادت مال امثال عماد مغنیه و بقیه باشه. زیتون هم به هیثم قولی نداد اما از محل حضور عماد مغنیه در ظرف چند روز آینده پرسید. هیثم هم گرای کامل محلّ حضور عماد مغنیه و حاج قاسم و بقیه فرماندهان را در دمشق به زیتون داد. 🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹 ⛔️⛔️ ✍محمد رضا حدادپور جهرمی قسمت هجدهم 🔺 سه روز بعد-فرودگاه دبی وقتی مسعود وارد سالن انتظار شد، با تیپی کاملا عربی و ظاهری متفاوت وارد شد و مستقیم سراغ محلّ استقرار تاکسی ها رفت و ماشین گرفت و حرکت کرد. پس از ده دقیقه حرکت، با او تماس گرفتند و گفتند: مشکلی نیست. میتونید از ماشین پیاده بشید. مسعود هم ماشین را متوقف کرد و پیاده شد و سوار ماشین فواد شد. فواد مردی حدودا 45 ساله با ریش پورفسری و لباس عربی و تا حدودی هم چاق. سلام و علیک کردند و تا سوییت فواد که نیم ساعت راه بود هیچ صحبتی نکردند. بعد از اینکه به سوییت فواد در یکی از محله های معمولی رسیدند، مسعود به حمام رفت و همه لباس و وسایلش و تلفن همراه و کیف و حتی عینک دودیش را درآورد و در سبدی انداخت و خودش مشغول استحمام شد. فواد همه چیز مسعود را برداشت و از سوییت خارج کرد و داخل ماشینش که در پارکینک دو کوچه پایین تر بود گذاشت و برگشت. وقتی برگشت، مشغول دم کردن چایی بود که مسعود از حمام خارج شد و لباس هایی که فواد آماده کرده بود را پوشید. تا به هم رسیدند همدیگر را در آغوش گرفتند و حال و احوال گرمی کردند. -مشتاق دیدار مرد خدا! -تشکر. مزاحمت شدم. جای خوبیه. نسبت به دفعه قبل که اومدم، بهش رسیدی. -آره. یه کم خرجش کردم. امروز دنبال کلیدش میگشتم. چون در یک سال اخیر، فقط سه چهار با بازش کردم و سر زدم. -خوبه. بریم سر اصل موضوع یا ...؟ -موافقم. اگر خسته نیستی، شروع کنم؟ -بفرمایید. -خیلی طول نکشید که بخوام کلّ مسیرهای تامین سعودی را چک کنم. از اولش هم میدونستم که هزینه هیچ سلاح غیر متعارفی در اینجا فاکتور نمیشه. حتی از حساب های مرسوم و معمولی خارجی ما هم پرداخت نمیشه. -خب این که خیلی پیچیده تر شد. به چیزی رسیدی؟ -خب لابد به یه چیزی رسیدم که الان اینجایی! -به چی؟ -به اینکه راه را اشتباه رفتم. من میخواستم از طریق پرداخت پول و فاکتورهایی که آخرش خودم میبندم به سر نخ برسم که نشد. تا اینکه بعد از کلی این ور و اون ور کردن فهمیدم که بارِ این سلاح ها با اون محلول هایی که گفتید، هر از سه ماه شارژ میشه و هر بار هم در لیست واردات فردی به نام «ابو نصر» مهر میخوره.
-عکس از لیست و فاکتورش داری؟ -فاکتور که گفتم نمیزنن. یه لیست دارم که اونم ... شرمنده ... میترسم مثل کار رسانه ای انگلستان بشه و خطمون بسوزه. ولش کن. هر سوالی داری از خودم بپرس تا بهت بگم. -حداقل ببینمش! اینم نمیشه؟ -چرا. صبر کن. فواد رفت و یک عکس از اون لیست برداشت و برای مسعود آورد. مسعود هم کلی نگاش کرد و به نوع مهر و نامه تشکیلات ابونصر دقت کرد. بعدش به فواد گفت: عالیه. درسته. خب حالا این ابونصر کیه؟ کجاست؟ فواد لبخندی زد و گفت: حالا رسیدیم به اصل ماجرا! مسعود: منظورت چیه؟ فواد: برای این بهت گفتم بیا دبی و خبر دادنم یهویی شد که این ابونصر قراره فرداشب همین جا دو سه تا قرار مهم داشته باشه. حتی شاید امروز و امشب هم همین جا باشه. مسعود خیلی به وجد اومد و چشماش گرد شد و به جنب و جوش افتاد و گفت: خدا خیرت بده. عالیه. میتونی ردّ پاتوقش بزنی؟ -حتما. ولی اگر قصد عملیات و یا کاری داری، هیچ پشتیبانی ازت ندارم. از این بابت خیلی هم شرمندم. -متوجهم. همین اندازه اش هم خیلی لطف کردی. 🔺 بیروت-منزل شیخ قرار شیخ قرار نمازش تمام شد. مهر را بوسید و سجده شکر رفت و بعد از آن بلند شد و روی مبل راحتی نشسته بود که صدای گوشی همراهش اومد. وقتی گوشی را برداشت، متوجه شد که تماس از طرف ایران هست. بلند شد و در را بست و دوباره برگشت روی مبل و شروع به صحبت کرد. -سلام علیکم. -علیکم السلام یا شیخ. احوال شما؟ -شکر. الحمدلله. شما باید آقا حامد باشید. درسته؟ -کوچیک شمام. ببخشید مزاحم شدم. آقا مسعود در دسترس نبود و به خاطر همین مزاحم شما شدم. گفته بود در مورد یک قضیه براش تحقیق کنم، میخواستم الان باهاش حرف بزنم. -احسنت. تشکر. حدس میزنم درباره دلیل قطع نشدن استفاده سعودی از محلول های کذایی باشه. بله؟ -ماشالله شما از دل آدما آگاهید. -من خبر از مسعود نداشتم تا همین چند دقیقه پیش. قبل از وقت نماز. تماس گرفت و اعلام وضعیت کرد. مگه به شما نگفته کجاست؟ -خیره ان شاءالله. کجاست مگه؟ -گفت دبی هستم. سر و نخ هایی فکر کنم پیدا کرده بود و مجبور شد وقت را تلف نکنه و پاشه بره اونجا. من فکر کردم با شما هماهنگ کرده! -بهش گفته بودم پیگیری نکنه تا خودم بهش اطلاع بدم. پس رفته دبی. باشه. ممنون. -هوای همو داشته باشید. ضمنا نفهمه که من به شما گفتم. شاید ناراحت بشه. -حتما. حواسم هست. امری نیست؟