eitaa logo
یہ‌دݪٺنڱ!))))
1.3هزار دنبال‌کننده
9.4هزار عکس
6.2هزار ویدیو
166 فایل
﷽ دلتنگۍ میدانۍ چیست ؟ دلتنگۍ آن است ڪہ جسمت ؛ نتواند جایۍ برود ڪہ جانت بہ آنجا مۍرود :") 🌿 ! دلنوشتہ هاے یك‌دݪٺنڱ صرفاً یك انسان🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
🔺شب-تهران-دستگاه امنیتی-اتاق محمد محمد که حامد را به دفتر کارش دعوت کرده بود، به محض وارد شدن حامد، به استقبالش رفت و همدیگر را برای لحظاتی در آغوش گرفتند. بسیار لطیف و مهربان با هم گپ و گفت کردند. -وقتایی مثل الان که تازه سرِ شب هست و میدونم شاید تا دیر وقت نتونم برم خونه، شربت گلاب زعفران بیدمشک میزنم. اجازه بده الان که هوا دو نفره است ... بعله ... اینم از این ... بفرمایید... -دستتون درد نکنه. بالاخره شما شیرازی ها اهل عرق بیدمشک و گلاب و شربتای خوشمزه. سرِ ما بی کلاه مونده. -اختیار داری. شما دیگه کم کم شربت شهادت و اینا ان شاءالله. -ای کلک! باز دیگه چه نقشه ای برامون ریختین؟ -ما کی باشیم بریم دنبال نقشه و نقشه بریزیم؟ نقشه خودش میاد و میگه منو بریز! دو تاشون خندیدند. حامد چشماشو بست و از خنکای شربت لذیذی که محمد ریخته بود لذت برد. بعدش که نفسش جا اومد، شروع به صحبت کرد. -محمد میدونم الان چرا اینجام. هر چند خودتم میدونی که ساعت ها هم بشینیم با هم حرف بزنیم خسته نمیشیم و حرف برای گفتن خیلی داریم. ارتباط من و تو جوری هست که دیگه در چنین دعوت هایی که خودت انجام میدی، نباید بشینم ببینم تو چی میگی و چرا شفاهی گفتی بیام. اولا دوستت دارم که شفاهی گفتی. دوما دوستت دارم که این قدر بهم توجه داری. سوما مخلصتم هستم و بذار به جای اینکه تو بگی، خودم بگم. -عزیزی برادر. اینا هم که گفتی، آینه برگردون. همش خودتی. جان. درخدمتم. -ببین من نمیتونم بشینم و نامه بازی و نامه نویسی کنم و بذارم فرصت ها از دست بره. همه انتقادی که الان به من داری و قبلا به من داشتند و شاید آینده هم به من وارد باشه همینه. احترام همه جای خود. هممون سربازیم. عجله هم در کار ما ینی سمّ مهلک. اما ببین محمد! من نمیتونم زمان را از دست بدم. -میدونم. میشناسمت. منم نمیگم زمان را از دست بده. چرا که هیچ جوابی فردای قیامت برای این حرفم نخواهم داشت. من و بقیه حرفمون اینه که خارج از چارچوب نباشه. از محلّ خودش پیگیری کن. آدمایی که جاهای مختلف تو دنیا داریم، برای یک موضوع خاص تعریفشون کردیم. نه برای هر موضوعی و نه برای هر مسئله ای. بابا تو خودت که دیگه اوستایی. من دیگه نباید بگم. روحیت جهادی، درست. بسیجی، درست. انقلابی، درست. ولی دیگه تو که میدونی اینجا چه خبره؟ اینجا برای بار دوم در احوالپرسی به یکی بگی چه خبر؟ بد نگات میکنه! اون وقت تو داری اینجوری ورود میکنی و توقع داری همه مثل من با یه شربت گلاب بیدمشک زعفران سر و وضعش را هم بیارن؟! -درست میگی. باشه. سعیمو میکنم. ولی بدون شرعا هیچ چیزی گردن نمیگیرم. همش که قانون نیست. وجدان و شرع و این چیزام هست. -قربون رو ماهت برم میفهمم. تو که آمار منو از شیراز و اینجا داری. میدونی منم مثل خودتم. ده تا تذکر شفاهی و کتبی تو پروندمه. به خاطر چی؟ به خاطر همین که دلم میسوزه و جواب وجدان و شرع نمیتونم بدم و میرم کار خودمو میکنم. اما الان فهمیدم اگه هممون همینجوری فکر کنیم، به فنا میریم. دیگه سنگ رو سنگ بند نمیشه. حامد قبول کن نباید کاری که تو داری میکنی، تبدیل به رویه بشه. حامد نفس عمیقی کشید. معلوم بود که از یک طرف حرفهای محمد را قبول داره و از یک طرف دیگه... -چشم. باشه. عوض میکنم. رویه را عوض میکنم. -بریزم یه لیوان دیگه؟ -خوشمزه بود که. بریز حالا. ادامه دارد... ♡   (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ♡   (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓ -----------♡♡{❤}♡♡----------- @chadorihaAsheghtaran -----------♡♡{❤}♡♡-----------
ماجرای نیمروز.mp3
8.12M
جهت مطالعه قسمت هشتم شوربه
بسم الله الرحمن الرحیم ⚫️🔴🔵آنچه گذشت🔵🔴⚫️ ✔️فرستاده حزب الله در لندن، فلش حاوی اطلاعات و رزومه و زندگی رییس لابراتوار را از p12 گرفت. ✔️مسعود: اطلاعات ما نشون میده که رییس لابراتوار، افسر بازنشسته mi6 بوده و اداره مالیات لندن هیچ تراز مالی و مالیاتی از این فرد ثبت نکرده. ینی نه تنها دولت انگلستان زیر بار این لابراتوار نخواهد رفت بلکه میتونه ادعا بکنه که این فرد غیر قانونی عمل کرده و کلی از این بابا طلبکار بشه! یعنی یک شاه دزد به تمام معنا. گفتم بچه ها اونجا بیست و چهار ساعتی زیر نظر داشته باشنش تا ببینیم میتونیم به محل مونتاژ و یا شعبه های دیگشون پی ببریم؟ ✔️حامد: سعیمو میکنم که دیگه خارج از چارچوب عمل نکنم ولی شرعا هیچ چیزی گردن نمیگیرم. همش که قانون نیست. وجدان و شرع و این چیزام هست. 🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹 ⛔️⛔️ ✍محمد رضا حدادپور جهرمی -هشتم 🔺لندن-آپارتمان رییس لابراتوار رییس لابراتوار که یک مسیحی متعصب بود در آپارتمانی زندگی میکرد که اغلب آن افراد از همکاران گذشته او در mi6 بودند. بعد از بازنشستگی همدیگر را پیدا کرده و در یک آپارتمان ده واحدی زندگی میکردند. رییس لابراتوار خانه اش را با انواع و اقسام نقاشی ها از کشورهای مختلف مزین کرده بود که بارها برای ماموریت رفته و حتی مدتی هم آنجا زندگی کرده بود. ذاتا درون گرا و اندکی عصبانی خو بود. هر روز صبح پس از مصرف داروهای مختلفی که میخورد، اندکی ورزش میکرد و ترجیح میداد که صبحانه اش را در دفترش میل کند. 👈 در گزارش یکی از ماموران حزب الله آمده: «صبح روزی که مارال مطابق هر سه شنبه برای نظافت منزلش آمد، پیرمرد خداحافظی کرد و کلاهش را برداشت و رفت. مارال که مرتب چشمش به ساعت بود، به محض گذشتن هفده دقیقه از رفتن پیرمرد، گوشی را برداشت و تک زنگی به شماره ناشناس زد. با اولین زنگ، گوشی را برداشتند و مارال گفت: وقتشه! ده دقیقه پس از گفتن این جمله توسط مارال، صدای سه ضربه کوتاه و آرام به در را احساس کرد. فهمید که ضرب آهنگ خودمان است. پشت در آمد و در را باز کرد و فورا گفت: «لطفا سریعتر!» جوابی که به او دادند این بود که: نگران نباش! او اگر همین الان قصد برگشتن به خانه را بکند، حداقل نیم ساعت طول میکشه. ما فقط ده دقیقه کار داریم. بچه ها ظرف مدت ده دقیقه از تمام دفتر یادداشت او عکس گرفته و دستگاه شنود را کار گذاشته و مکان را ترک کردند. ضمنا در کنار عکس هایی که از خانواده و فرزندانش وجود داشت، عکس خانمی نظر من را جلب کرد از این بابت که جزو خانواده اش نیست اما عکس او کنار تخت خواب پیرمرد در قابی کوچک و صورتی رنگ وجود داشت که به پیوست، آن عکس و سایر مطالب ارسال میگردد.»
🔺بیروت- دفتر کار مسعود مسعود در حال بازبینی و مطالعه دقیق فایلی بود که از منزل پیرمرد فرستاده بودند. به عکس آن دختر رسید و زیر لب با خود گفت «زیتون! عکس این دختر کنار رختخواب اون پیرمرد چیکار میکنه؟» 🔺لندن-لابراتوار- دفتر زیتون زیتون رو به روی پیرمرد ایستاده بود و گزارش میداد. رییسش اساسا هر وقت دلش میخواست گرازش دریافت کند، خودش به اتاق زیتون میرفت و گزارش را میشنید و میرفت. زیتون گفت: «قربان دارم رو هیثم کار میکنم. جای امیدواریِ زیادی داره. بنظرم میتونیم با اون، شرکت را نجات بدیم.» پیرمرد چایی را تمام کرد و آروقی زد و گفت: «ما باید سریعتر این قرارداد را ببندیم و کار خودمونو دنبال کنیم. ما فقط یک رقیب داریم که اون هم اگر دستم میرسید از صحنه حذفش میکردم. اگر پول هیثم به ما تزریق نشه، معلوم نیست بتونیم مواد اولیه که لازم داریم تهیه کنیم.» صدایی از لب تاپ زیتون اومد اما بخاطر حضور رییسش معذب بود و نمیتونست چک کنه. ولی رییسش گفت: برو ببین کیه؟ شاید هیثم باشه! زیتون رفت و چک کرد و دید هیثم پیام داده. تعجب کرد چون معمولا اون ساعات با هم حرف نمیزدند. پیامش را باز کرد و دید که نوشته: «قبول. با شما وارد مذاکره جدی میشیم. شرکای ما تصمیم گرفتند پس از بازدید از لابراتوارهای شما درباره قرارداد نهایی تصمیم بگیرند.» وقتی زیتون برای رییسش این پیام را خواند، رییسش عصبانی شد و پاشد راه رفت. همین طور راه میرفت و بد و بیراه میگفت: «حدس میزدم چنین چیزی بخوان. حق چنین درخواستی ندارند. عوضی ها. میخوان بدونن که آیا واسطه و دلال هستیم و یا خودمون همه کاره این معرکه هستیم؟ خب اگه محلول میخواید، ما به شما تحویل میدیم. دیگه این دید و بازدیدها معنی نداره لعنتی ها!» زیتون که جرات حرف زدن نداشت، به سختی و به آرامی گفت: «قربان میتونم یک پیشنهاد بدم؟» پیرمرد گفت: «میشنوم.» زیتون صداشو صاف کرد و گفت: «من اطلاعی از مراکز مونتاژ و این چیزها ندارم ولی اگر چند مکان داریم، چاره ای نداریم به جز اینکه یک مکان را به اونا نشون بدیم و دعوتشون کنیم و بازدید داشته باشند. این آخرین راه ماست.» پیرمرد هیچی نگفت و فقط قدم زد و فکر کرد. زیتون جرات کرد حرفشو ادامه بده: «قربان لطفا تصمیم بگیرید و جواب مثبت بدید. این حجم از فشار بر اعصاب و قلب شما اثر خوبی نداره. من گردش مالی شرکت هیثم را دیدم. وضعشون خیلی خوبه. همه کارهای انتقال پول و اجناس و محلول و ... هم گردنش خودشون. قبول؟ برای فردا قرار بذارم؟» پیرمرد که کنار پنجره ایستاده بود و تنها راه نجات خودش و لابراتوارش از ورشکستگی، همین چیزی میدید که زیتون گفت، در اون لحظه فقط سکوت کرده بود و فکر میکرد. زیتون تیر نهایی را زد و از سر جاش بلند شد و رفت کنار پیرمرد و دستش را روی شانه پیرمرد گذاشت و آرام گفت: «قربان! لطفا قبول کنید.» پیرمرد ورشکسته نگاهی به زیتون کرد و دوباره نگاهش را به دور دست خیره کرد و پس از لحظه ای مکث گفت: «بگو فردا یک تیم سه نفره برای بازدید از محل مونتاژ به خیابان چهل و چهار، ساختمان دوم، طبقه همکف بفرستند. ساعتش هم مهم نیست. اما حوالی صبح باشد.» زیتون که بسیار خوشحال شد، فورا رفت پشت لب تاپش و عینا همین مطلب را برای هیثم نوشت.
🔺پاریس-دفتر کار هیثم هیثم که بسیار خوشحال شده بود، فورا از مسعود کسب تکلیف کرد. مسعود پس از چند دقیقه جواب هیثم را اینطور داد: «بقیه کارها با ما! فقط اگر زیتون پیام داد و حرفی زد جوابش بده ولی حواست باشه که آمار ندی.» هیثم فورا نوشت: «خب بذار برم پاریس دنبالش! هین امشب با اولین پرواز میرم و یه جوری راضیش میکنم و میارمش هر جا که تو بگی!» مسعود گفت: «حتی فکرشم نکن. چون معلوم نیست آدرسی که داده درست باشه. شاید تله بود. اگه تله بود، نه به مکان مونتاژ رسیدیم و نه تونستیم زیتون را تا لحظه آخری که میخواهیم برای خودمون و اونجا نگهش داریم. پس سوختش نکن و بذار تا فردا صبح که بچه ها میرن اونجا و بعدش هر اتفاقی که افتاد، زیتون در امان باشه و تو هم در امان باشی.» هیثم: «منطقیه. پس خبر از خودتون!» 🔺تهران-خیابان پاسداران حامد در ماشینش نشسته بود و بامسعود حرف میزد. -آفرین. گل کاشتید. -الحمدلله. حرکت بعدی؟ -شما هر اقدامی که بکنید این دم و دستگاه نه تنها نابود نمیشه بلکه ممکنه تمام سر نخ ها را هم از دست بدیم. باید رسانه ها و افکار عمومی دنیا را به جان دولت انگلستان بندازیم. -احسنت. لذت میبرم از هوش و ذکاوتت. -ببین مسعود! اول بچه های شما برن اونجا و سلام و حال و احوال و این چیزا. وقتی تایید کردند که محلِ مونتاژ هست و مواد ممنوعه و مواد اولیه های خاص محلول و این چیزا اونجا هست، به خبرنگارانی اطلاع بدن که دو تا چاراه پایین تر مستقر کردید. بعدش که خبرنگارها اومدن و ریختند اونجا و زد و خورد شد و پخش جهانی صورت گرفت و نگاه همه به اون طرف جلب شد، هر چی مدرک دارید رو کنید تا شلیک نهایی به این موضوع باشه. -پس مهم تر از نابودی لابراتوار، به چالش کشیدن انگلستان هست. درسته؟ -دقیقا. وگرنه امکان داره صد تا لابراتوار دیگم داشته باشند. شما تا کی میخوای بگردی و دونه دونه کشف کنی؟ چند تا هیثم و زیتون داریم که خرج این تعقیب و گریزها کنیم؟ -درسته. کاملا درسته. بسیار خوب! تا فردا. -راستی دیگه به این خطم تماس نگیر. کسی دیگه از مکالمه و ارتباط من و شما آگاهه؟ -از طرف ما شیخ قرار. هیثم هم میدونه با ایران هماهنگم ولی نمیدونه کیه؟ -از طرف ما هم ... چه میدونم والا ... لابد محمد و بچه هاش! خیلی خب. فعلا. ادامه دارد... ♡   (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ♡   (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓ -----------♡♡{❤}♡♡----------- @chadorihaAsheghtaran -----------♡♡{❤}♡♡-----------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زیبا ترین محدودیت دنیا…♥ ♡   (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ♡   (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓ -----------♡♡{❤}♡♡-----------   @chadorihaAsheghtaran -----------♡♡{❤}♡♡----------- 🌸گل یاس🌸
انتظار سخت است💔 ♡   (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ♡   (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓ -----------♡♡{❤}♡♡-----------   @chadorihaAsheghtaran -----------♡♡{❤}♡♡----------- 🌸گل یاس🌸
آقا رو از هر طرف بخونی آقاست❤️ ♡   (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ♡   (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓ -----------♡♡{❤}♡♡-----------   @chadorihaAsheghtaran -----------♡♡{❤}♡♡----------- 🌸گل یاس🌸
♡••🌸••♡ خواهَــرَم باوَر کُن بِدونِ ، هیچ اَرزِشے نَدارَد. توئےکِہ‌مےخواهے‌اَزمُسـابِقه‌ے ❌<<خودنَمايے>>❌ جانَمانے‌ودیدِه‌بِشَوے! لطفاً یادِگار"حَضرَتِ‌زَهرا<س"رو لڪہ دار نڪن🖐🏻 ♡   (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ♡   (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓ -----------♡♡{❤}♡♡-----------   @chadorihaAsheghtaran -----------♡♡{❤}♡♡----------- 🌸گل یاس🌸
🔴افشین واقعی در سریال «خانه امن» که بود؟ سرباز گمنامی که توسط موساد سر بریده شد! 🔹شهید «سید علی حسینی» سرباز گمنام امام زمان (عج)، فرزند شهید «سید ابوالقاسم حسینی» شهید دوران جنگ تحمیلی است 🔹او متولد یکم بهمن ماه ۱۳۴۱ و از سربازان گمنام امام زمان (عج) بود که پس از نفوذ به لایه‌های حساس در سرویس جاسوسی اسرائیل شناسایی و توسط موساد سر بریده شد 🔹وی در تاریخ بیست و سوم دی ماه ۱۳۹۲ به شهادت رسید و مزار او در قطعه ۲۶ بهشت زهرای تهران است