-بِسْمِرَبِّنٰامَت..؛
-یٰاعَلِیِّبْنِمُوسَےالرِّضاالْمُرْتَضَۍٰ..؛🌿!'
ـــــ ــ ـ یٰاحَۍُّیٰاقَیُّومْ🤍ッ
#امام_زمان
@YekAsheghaneAheste
دوری تو از کسی که خواهان تو است
نشانهی کمبود بهـرهیِ تو در دوستی
است، و گرایش تو به آن کس که تو
را نخواهد، سبب خواری تو است...
-امامعلیعلیهالسلام-
نهجالبلاغه؛حکمت۴۵۱
#امام_زمان
˹ @YekAsheghaneAheste ˼
عشق آن قدر از موی تو زنجیر به هم بافت⛓
تا ساخت کمندی که کشانید به بندم❤️🌿
#عاشقانه #حجاب
#امام_زمان
@YekAsheghaneAheste
جنگ ممکن است که باشد یا نباشد، اما مبارزه تمامی ندارد.
#شهیدانه 🕊 #امام_زمان
#شهید_آوینی ♥️
@YekAsheghaneAheste
جمعی از مبلغان و طلاب حوزههای علمیهٔ کشور صبح امروز با رهبر انقلاب دیدار کردند.
#امام_زمان #لبیک_یا_خامنه_ای
@YekAsheghaneAheste
‹🌿🕊›
وَ شَھـٰادَت نَصیبِڪَسـٰانۍمۍشَـود
کِہ در رَهِ ؏ِـشـق بِـۍتَرس بٰـاجـٰانِ خود
بـٰازِ؎ڪُنَنَد...!シ
#شهیدانه #حجاب
#امام_زمان
_ @YekAsheghaneAheste _
آیتاللھبھجت(ره):
دائم سوره قل هو الله احد را بخوانید
و ثوابش را هدیه کنید به #امام_زمان (عج)
که این کار عمر شما را با برکت میکند
و مورد توجه خاص حضرت قرار می گیرید.
#حجاب
@YekAsheghaneAheste
بندهایباخداگفت:
اگرسرنوشتمرانوشتهای
پسچرادعاکنم؟
خداگفت:
شایدنوشتهباشمهرچهدعاکند!
#امام_زمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کلیپ #استاد_رحیم_پور
" نسبت برهنگی و بی حجابی و فروپاشی خانواده "
برهنگی، ریزه خواری جنسی، فروپاشی خانواده...
#حجاب #امام_زمان
#اجتماع_مردمی_عفاف_وحجاب
@YekAsheghaneAheste
ࡅ࡙ܭ ܫߊܢܚ݅ܧߊࡅ߭ܘ ߊ߬ܣܢܚࡅ߳ܘ
꧁༒•بخت سفید•༒꧂ #part_150 بعد از جمع کردن سفره هرکسی یه جایی رفت و مشغول کاری شد... خانم ها داشتن
꧁༒•بخت سفید•༒꧂
#part_151
خداروشکر مامان داشت تلفن حرف میزد و متوجه رفتن من نشد! وگرنه میخواست کلی سوال کنه و گیر بده که نرم...
تو تمام مسیری که داشتیم به سمت مسجد حرکت میکردیم یه حسی داشتم! دور گردنم احساس میکردم بستهاس و الانه که خفه بشم!
این کلنجار رفتنم باعث شده بود یه سری توجه ها جلب بشه که نغمه سرش رو به طرفم چرخوند و با تعجب نگام کرد...
_ چته چرا اینجوری میکنی؟
_ نغمه فک کنم خیلی سفت بستی اینو!
_ دستت رو بردار ببینم!...نه خوبه که...
_ ولی حس بدی دارم
_خب اولین باره اینجوری سرت میکنی واسه اونه
_نمیشه بازش کنم؟
_خودت گفتی میخوای یه مدل جدید و قشنگ ببندی!
_ آره ولی...
_ ولی نداره بیا بریم عادت میکنی بهش
دیگه حرفی نزدم و همراهش با قدم هایی تند به سمت مسجد حرکت کردیم.
جلو در مسجد مریم و مادرش و خالهاش داشتن با هم صحبت میکردن که مریم با دیدن ما لبخند پررنگی زد و دستش رو برامون تکون داد...
کمی بلند تر قدم برداشتیم و وقتی رسیدیم بهش یکی یکی بغلمون کرد و همراه هم داخل مسجد رفتیم
مسجد فضای روشن و رنگی داشت!
تمام در و دیوار رو تزئین کرده بودن و این جلوه قشنگ تری میداد.
نغمه و شیرین خانم رفتن با چند نفری سلام علیک کردن و ما هم گوشهای از مسجد نشستیم...
یادمه وقتی ۱۱ سالم بود همراه مادرجون اومده بودیم اینجا!
ازش یه خاطره مبهم دارم ولی قشنگ یادمه با چند تا از دخترای اینجا دوست شده بودم و میخواستم بیارمشون خونمون که مامان مخالفت کرد و نزاشت!
صدای مریم من رو به سمت خانومی که شیرینی تعادف میکرد جلب کرد و با تشکر یکی از شیرینی های دانمارکی رو برداشتم.
_ چه خوشگل شدی ریحانه!
تعجبی برگشتم سمتش و گفتم
_جدی میگی؟
_ آره خیلی بهت میاد...
نمیدونم رنگش به صورتت نشسته یا مدلش ولی خیلی خوشگل شدی
خندهای کردم و تیکهای از شیرینی رو گاز زدم..
یک ساعتی بود که اونجا نشسته بودیم و کلی هم ازمون پذیرایی کرده بودن!
حس جالب و خوبی داشت اونجا...
اون فاز مذهبی و طنین حسین و مهدی که پخش شده بود حال و هوای آدم رو عوض میکرد!
نغمه اشارهای بهم کرد و گفت
_ریحانه مامانم زنگ زده بود و گفت میخوان شام رو بکشن بریم خونه
مریم کناری نشسته بود و گفت
_شب نمیمونید اینجا؟
_نه دیگه مامانم گفت بریم کمک!
از جا بلند شدیم و بعد از خداحافظی گرفتن از بقیه و مریم اومدیم بیرون مسجد و تو حیاط ایستادیم...
....
کپی ممنوع ⛔️
@YekAsheghaneAheste
ࡅ࡙ܭ ܫߊܢܚ݅ܧߊࡅ߭ܘ ߊ߬ܣܢܚࡅ߳ܘ
꧁༒•بخت سفید•༒꧂ #part_151 خداروشکر مامان داشت تلفن حرف میزد و متوجه رفتن من نشد! وگرنه میخواست کل
꧁༒•بخت سفید•༒꧂
#part_152
_منتظر کسی وایسادیم؟
_ آره ارسلان با مجتبی اومده بودن مسجد مامان گفت هوا تاریکه با اونا بیاید...
_ راهی نیستا!میتونیم خودمون بریم
_ نه دیگه مامانم گفته بزار باهم بریم
سری تکون دادم و گوشهای همراه نغمه وایسادم.
دقیقهای طول نکشید که محمد درحالی که داشت با امیر حرف میزد از مسجد اومدن بیرون....
امیر با دیدن من سری تکون داد که باعث شد توجه محمد به سمتی که ما هستیم جلب بشه.
با دیدن من اول کمی چشم هاش درشت شد و بعد سرش رو انداخت پایین و چشم دوخت به امیر...
یه لحظه یاد خندهاش افتادم و لبخندی زدم!
_ریحانه بیا بریم ارسلان اومد..
با صدای نغمه سر چرخوندم که مجتبی به ضرب خودش رو چسبوند به پاهای من!
با خنده نگاهی بهش کردم و گفتم
_نمیدونستم اینقدر دلت برام تنگ میشه!
_دلم تنگ نشده! میخوام اذیتت کنم...
_اذیتم کنی؟چرا؟
_چون داداشت امروز اذیتم کرد...
نگاهی به امیر که خیره به ما بود انداختم و پقی زد زیره خنده...
با قدم هایی بلند سمت ما اومد و تو یه حرکت مجتبی رو روی دستاش بلند کرد..
مجتبی با جمع و داد میگفت
_ولم کن...میگم ولم کنن
_خواهر منو اذیت میکنی هان؟؟
مجتبی دست و پا میزد که امیر بزارتش زمین و ما داشتیم به حرکاتشون میخندیدیم
_ظهری که مادرجونم رو انداختی زمین الانم خواهرم رو میخوای اذیت کنی!خودت بگو چجوری مجازاتت کنم؟
_بزارم زمین...
_نچ اینقدر رو هوا میمونی تا...
مجتبی وسط حرف امیر پرید و با ناله گفت
_داداش امیر دستشویی دارم!
با گفتن این جمله امیر مثه برق بچه رو گذاشت زمین و طولی نکشید که مجتبی با فاصله زیادی از ما زبونش رو دراز کرد و با صدای بلندی گفت
_ گولتون زدمم!
همه زدیم زیره خنده و امیر شروع کرد زیره لب غرغر کردن...
_بریم بچه ها؟؟مامانم منتظره!
باشهای گفتیم و باهم حرکت کردیم.
البته محمد و امیر موندن تو مسجد و ما سه تایی همراه با مجتبی که تمام کوچه ها رو گذاشته بود رو سرش به سمت خونه حرکت کردیم....
یکی یکی کفش هامون رو درآوردیم و وارد خونه شدیم...
بوی سبزی تازه و هندوانه همه جا رو پر کرده بود!
عمه معصومه و زن عمو راحله داشتن سفره رو میچیدن که با دیدن ما گفتن
_بشینید سره سفره...
زن عمو مریم اشارههی به ارسلان کرد و گفت
_برو بابات و عموهات رو صدا کن بیان دیگه
_باشه چَشم
چشم چرخوندم ولی مامانم رو ندیدم!
_مهناز نیم ساعت پیش خداحافظی کرد و رفت!
_ عه! بابا هم رفت؟
_نه حسین پیش بقیه نشسته دارن حرف میزنن...
_اهان
نگاهی به سفره رنگارنگ امشب انداختم!
قالب های پنیر همراه با گردو و خرما با سلیقه چیده شده بودن...
رنگ اون سبزی خوردن های داخل سبز و قرمزی برش های هندوانه به سفره روح داده بود!
معلوم بود مامان نمیمونه و غذای حاضری نمیخوره...
کلا انگاری اینجور غذا خوردن در حد و کلاس ما نبود! ولی من دوس داشتم این دورهمی هایی که همه هستیم و از وجود هم استفاده میکنیم...
...
کپی ممنوع ⛔️
@YekAsheghaneAheste