eitaa logo
ࡅ࡙ܭ ܫߊ‌ܢܚ݅ܧߊ‌ࡅ߭ܘ ߊ߬ܣܢܚࡅ߳ܘ
1.1هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
1.2هزار ویدیو
12 فایل
فکر کن‌بری گـلزار شهــدا . .! روی قبرا‌رو‌بخونی و‌برسی به یه شهید‌هم‌سنت..(: اونوقته که میخوای سربه تنت‌نباشه.! آره رفیق هم‌سن و سالای ما شهید شدن بعد ما هنوز تو فکر ترک گناهیم!( : ^شرایطمون ' @tablighat1a -
مشاهده در ایتا
دانلود
1615824774785632014332.mp3
4.32M
🌱 امشب زمین و آسمان پر شور و شعف شده است و تمام عرشیان برای زیارت صف بسته‌اند. امشب شاه نجف بر عاشقان عیدی می‌دهد. زیرا مظهر عزت و شرف به دنیا آمده است... @YekAsheghaneAheste
•• ✋🏻🕊 سلام میکنم از دور بر تو و حرمت سلام من به بلندای بیرق و علمت🌱 السلام عليك يا اباعبدالله و علي الارواح التي حلت بفنائك عليك مني جميعا سلام الله أبدا ما بقيت و بقي الليل و النهار و لا جعله الله آخر العهد مني لزيارتكم اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَعَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ @YekAsheghaneAheste
حاج آقا مـیگفت : هنگامۍڪه به یاد امام حسین مے افتید تردیدی نداشته باشيد ڪه آن حضرت هم بیاد شماست:) (سلام‌الله‌علیها) @YekAsheghaneAheste
°♥️🌿° ما در پیاله عکس رخ یار دیده‌ایم ای بی‌خبر ز لذتِ شربِ مدامِ ما هرگز نمیرد آن که دلش زنده شد به عشق ثبت است بر جریدهٔ عالم دوام ما @YekAsheghaneAheste
* 🌙 🌸برنامه روزانه اعمال مشترک ماه مبارک شعبان🌸* (باصرف حدود یک ربع در روز میتوانید اعمال مشترک ماه شعبان را انجام دهید) @YekAsheghaneAheste
Fosouli-MiladImamHossein1400[01].mp3
3.7M
خاطرت و هر چی بخوام بازم کمه وقتی خدا خاطرخوات حسین ❤🌱 @YekAsheghaneAheste
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ࡅ࡙ܭ ܫߊ‌ܢܚ݅ܧߊ‌ࡅ߭ܘ ߊ߬ܣܢܚࡅ߳ܘ
꧁༒•بخت سفید•༒꧂ #part_54 سرم رو به پنجره تکیه زده بودم و داشتم خیابون هارو میدیدم که گفتم _چند و
꧁༒•بخت سفید•༒꧂ از اصراری که داشت کلافه شده بودم...که اخر خودش گفت _محمد اگر اهل تلافی بود،کارای رفتنت رو جور نمی‌کرد... با تعجب گفتم _اون درست کرد؟ _بله....مسئولش اون بود اصلا...اگه آدرس پایگاه خواهران رو نمی‌داد تا من باهاشون حرف بزنم که... با تعجب به صندلی تکیه دادم و رفتم تو فکر.. شاید چون جلو امیر معذب بوده اینکارو کرده!..اخه رسما طرف رو نیم پز کرده بودم! چطوری راضی شد که منم باهاشون مشهد بیام؟ زیر لب گفتم _حاضری شرط ببندی؟ نیم نگاهی از سر تعجب کرد و گفت _شرط؟...سره چی؟.. _سره اینکه این رفیق جنابعالی یه جایی سربه هوایی من رو تلافی میکنه... پوفی کشید و چیزی نگفت...ولی انگار بعد چند دقیقه،عین برق گرفته ها گفت _واقعا حاضری شرط ببندی؟ با همون حالت خنده‌ام گفتم _اره...سره هرچی تو بگی... _هرچی من بگم؟... با حالت شیطنت نگام کرد و گفت _خیله خب...خودت خواستی!...اگر من بردم باید یه وعده غذا تو مشهد مهمونم کنی... با تعجب گفتم _وای امیر چقدر شکمویی!...فکر کردم میخوای الان بگی شرط بندی خوب نیست و فلان.. _اولا اینکه شرط‌بندی ما شوخیه و دوستانس...دوما اینه که بیشتر حالت کَل کَلی داره...تو خیالت راحت... با خیال آسوده و مثل خودش با شیطنت گفتم _پس حالا که اینطور شد...اگه من بردم،باید ببریم یه پاساژ...از یه مغازه خفن،هرچی خواستم بخری... اومد اعتراض کنه که سریع گفتم _نامردی نکن و نزن زیرش... خندید و چیزی نگفت...دستش رو به نشونه پیمان بستن بالا گرفت که باهاش دست دادم و حالا لحظه شماری میکردم تا اون روز موعود برسه... ... کپی ممنوع ⛔ @YekAsheghaneAheste
ࡅ࡙ܭ ܫߊ‌ܢܚ݅ܧߊ‌ࡅ߭ܘ ߊ߬ܣܢܚࡅ߳ܘ
꧁༒•بخت سفید•༒꧂ #part_55 از اصراری که داشت کلافه شده بودم...که اخر خودش گفت _محمد اگر اهل تلافی ب
꧁༒•بخت سفید•༒꧂ ماشین رو کناری نگه داشت. با دیدن اطرافم گفتم _امیر اینجا کجاست؟ _پیاده شو،میفهمی.. چیزی نگفتم و همراهش پیاده شدم. یکی یکی از کنار مزار ها رد می‌شدیم،تا اینکه امیر ایستاد و منم کنارش قرار گرفتم... _اینجا مزار شهدای گمنام!... با تعجب نیم نگاهی کردم و گفتم _یعنی چی؟ _یعنی نه اسمی دارن و نه نشونی...گمنام..گمنام _پدر مادر چی؟ _نمیدونم!...شاید زنده باشن و هنوز چشم انتظار بچشون....شایدم خیلی وقته بهش رسیدن... با ناراحتی نگاهی به مزار هاشون انداختم.. با دست اشاره زد و گفت _اونطرف شهدای مدافع حرم هستن... _مدافع حرم؟... _اره...یادته چند سال پیش چقدر بالا و پایین میپردیم که برم سوریه؟ _اره...که مامان تو اتاق زندانیت کرد! لبخند تلخی زد و سرش رو تکون داد و گفت _اره، شاید اگه میزاشت برم...منم کنار اونا اروم میگرفتم.. با دلخوری به بازوش زدم که با لبخندی تلخ نگام کرد.... _بیا بریم شهیدم رو نشونت بدم... یه تای ابروم رو انداختم بالا که دستام رو گرفت و من رو به سمت خودش کشوند... بالا سر مزاری ایستادیم که امیر گفت _اینم آقا سجاد...رفیق ما... نیم نگاهی به مزار انداخت و ادامه داد _آقا سجاد،ایشون هم خواهر عزیز تر از جانم،ریحانه خانم هستن...همون که از شیطنت هاش برات میگفتم.. با تعجب اول نگاهی به امیر و بعد نگاهی به مزار کردم که روش نوشته بود "شهید مدافع حرم سجاد ایلیایی" امیر فاتحه ای خوند و با لبخند گفت _این آقا سجاد رو نبین که اینطوری آرومه....هروقت،هرجا مشکلی برام پیش اومده...مثل برادر به دادم رسیده... _واقعا؟...هر مشکلی؟ _معلومه....تازه اینقدر باهاش درددل کردم که اگر کنارم بود میگفت بسه چقدر حرف میزنی... خنده ای کردم و داشتم به حرکات و حرف هایی که امیر زیر لب میزد نگاه میکردم.. از جا بلند شد و گفت _اونور تر یه مغازه هست...گلاب میفروشه...من تا اونجا میرم سریع میام سری تکون دادم که رفت و من موندم و شهدایی که برای اولین باره در کنارشون هستم و حس غریبی رو بینشون حس میکردم... ... کپی ممنوع ⛔ @YekAsheghaneAheste
16159054553543804295829.mp3
5.47M
مژده ای دل خدای رسید شاهدان را لقای عشق رسید جان به پایش کنید قربانی خونبهای عشق رسید @YekAsheghaneAheste