eitaa logo
ࡅ࡙ܭ ܫߊ‌ܢܚ݅ܧߊ‌ࡅ߭ܘ ߊ߬ܣܢܚࡅ߳ܘ
1.1هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
1.2هزار ویدیو
12 فایل
فکر کن‌بری گـلزار شهــدا . .! روی قبرا‌رو‌بخونی و‌برسی به یه شهید‌هم‌سنت..(: اونوقته که میخوای سربه تنت‌نباشه.! آره رفیق هم‌سن و سالای ما شهید شدن بعد ما هنوز تو فکر ترک گناهیم!( : ^شرایطمون ' @tablighat1a -
مشاهده در ایتا
دانلود
به‌تنم‌دردفراغت‌افتاده‌بطلب‌ارباب❤️‍🩹(: @YekAsheghaneAheste
وقتی مجروح شده بود احساس نمی کرد زخمیه! میخندید ومدام میگفت فدای‌ ... - شهید‌احمدمشلب👨🏻‍🦯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ࡅ࡙ܭ ܫߊ‌ܢܚ݅ܧߊ‌ࡅ߭ܘ ߊ߬ܣܢܚࡅ߳ܘ
꧁༒•بخت سفید•༒꧂ #part_267 "ریحانه" حالم خیلی بد بود. دلم طاقت نیوورده بود و من رو به گلزار شهدا ک
꧁༒•بخت سفید•༒꧂ شب که شد همه دور میز نشسته بودیم. لقمه دهنم رو قورت دادم و با گفتن اسم خدا توجه هارو به سمت خودم جلب کردم _ من چند وقت پیش یه حرفی زدم الان اگر اجازه بدید میخوام درستش کنم امیر یکم از نوشابه‌اش خورد _ چی گفتی مگه؟ _ در مورده آقای صالحی که قرار بود بیاد خواستگاری مامان قاشق رو کناری گذاشت و بابا هم چشم دوخت بهم _ الان اتفاقی افتاده؟ _ میخوام اگر میشه اجازه بدید دوباره بیان خواستگاری _ یعنی چی؟ چند روز پیش یه چیزی میگفتی الان یه چیز دیگه؟؟ _ خب در مورده یه سری از مسائل شک داشتم الان به یقین رسیدم بابه گلوش رو صاف کرد _ اون موقع باید میگفتی یکم دست نگه داریم نه اینکه قاطع جواب منفیت رو اعلام کنی _ در ضمن من فکر کردم دخترم عاقله و با شعوره فهمیده این آدم به دردش نمیخوره کلافه به مامان نگاه کردم که بدون مکثی ادامه داد _ اصن امروز کجا رفتی؟هان؟ اومده دیدتت و رو مخه‌ات رفته تو هم که ساده سریع گولش رو خوردی اره؟؟ _ چی میگی مامان مگه من برای اون رفته بودم اصن! _ وقتی میگم این افراد به دردت نمیخورن و آدم حسابی نیستن ازم قبول کن امیر در حالی که سعی می‌کرد آروم باشه چشم دوخت به مامان _ آدم حسابی پوریا بود یا بنیامین؟؟ کدومش بود مامان که الان از نظرت این یکی مناسب نیست؟ _ آره امیر خان دفاع کن! همه این اتیشا از سمت تو میاد. تو چه میفهمی یه مادر چی میگه اصن انگشتش رو به سمتم گرفت _ تو خودت میبینی چند ساله با خانواده پدریت ارتباط ندارم حالا بزارم دخترم عروس همچین خانواده هایی بشه؟ _ مهناز بس کن _ بس نمیکنم! نمیبینی دخترت احمق شده میخواد گند بزنه به اینده‌اش؟ _ هنوز که نه حرفی زده و نه اتفاقی افتاده _ من که میدونم تو خودت راضی هستی، منتظر بودی ریحانه نظر مثبت بده که بفرما عقلش و از دست داده جواب مثبت داده _ مهناز سره سفره نشستیم صدات و بیار پایین _نمیخوام! ببین حسین بخوای پای این آدمارو به خونه من وا کنی بدجور دعوامون میشه. وای به حالت دختر به اینا بدی ‌که دیگه اون روم بالا میاد _ مامان من که هنوز چیزی رو نگفتم _ ساکت باش. خدا سر شاهده ریحانه لج کنی و بخوای از سر لجبازی یه غلطی بکنی نه راضی هستم و نه پامو تو خونه‌ات میزارم _ چیمیگی مامان؟! _ همین که شنیدی...نه عروسیت میام نه میام جایی که بدون رضایت من بنا شده فهمیدی؟؟.. ... کپی ممنوع ⛔️ @YekAsheghaneAheste
ࡅ࡙ܭ ܫߊ‌ܢܚ݅ܧߊ‌ࡅ߭ܘ ߊ߬ܣܢܚࡅ߳ܘ
꧁༒•بخت سفید•༒꧂ #part_268 شب که شد همه دور میز نشسته بودیم. لقمه دهنم رو قورت دادم و با گفتن اسم خ
꧁༒•بخت سفید•༒꧂ دستمال تو دستش و پرت کرد روی میز و رفت. یهو بغض بدی گلوم رو چنگ زد‌. حرفاش مثل چکشی همش به سرم ضربه وارد میکرد. _ من نمیدونم مامان چرا اینجوری واکنش نشون میده _ چون اون چیزی که میخواسته نشده حالا عصبانیه _ باشه ولی آخه آدم به دخترش اینارو میگه؟! آروم از سره میز پاشدم و بدون توجه به حرف های بابا و امیر رفتم تو اتاقم. کاش مامانم می‌فهمید عمری ندارم و میخوام تو همین مدت محدود خوشحال باشم. یعنی واقعا اگر خونه‌ای بسازم باب میلم اومدن مامانم هیچ وقت ممکن نمیشه؟! اصن این تصمیمم از اول اشتباه بود! اول دارم زندگی و آینده محمد رو خراب میکنم و دوم باعث شدم مامان اینجوری باهام حرف بزنه... کاش تموم بشه این جریانات چون خیلی خسته شدم... میخوام یک روز بدون دغدغه زندگی کنم، خدایا سهمم نمیشه اون زندگی؟ روی تخت دراز کشیده بودن که در باز شد. بابا اومد داخل و با لبخندی روی صندلیم نشست. _ حرفای مادرت و جدی نگیری یه وقت! دیده بچه خواهرش رو نمیتونه بچسبونه داره حرص میخوره _ همیشه به حرف هاش عادت میکردم ولی اینبار... _ ببینم حالا واقعا از این پسره...محمد، خوست میاد؟ _ از نظرت آدم بدیه؟ _ نه اتفاقا! نمیگم ایراداتی نداره چون بالاخره اونم آدمه ولی خب قائل تضمین کردن هستش _ پس قبولش داری _ من قبولش دارم اما موندم تو چطور تصمیم گرفتی قبولش کنی! سرم و انداختم پایین و حرفی نزدم. هیچ وقت از بابت گفتن چیزی خجالت نمیکشیدم ولی اینبار روم نمیشد به بابام بگم حس میکنم ازش خوشم اومده! _ حالا نمیخواد سرتو بندازی پایین. من همون اول فهمیدم چخبره... ریحانه _ بله _ آدمیزاد با امید هستش که زنده‌اس. اگر بهت گفتن فردا میمیری و فقط ۲۴ ساعت مهلت زندگی داری بازم دست از تلاش کردن بر ندار... از این مدل حرف زدن بابا به شک افتاده بودم که نکنه جریان رو بدونه یا فهمیده باشه. _ اگر احساس میکنی دوسش داری یا حداقل روزای خوبی رو باهاش سپری میکنی دیگه بیخیال چیزای بد و حواشی. میفهمی چی میگم؟ _ باید بیخیال مامان و حرفاش بشم؟ _ اول نگاه کن چی تو رو خوشحال میکنه. شاید انتخاب مادرت اونی نباشه که سرنوشت برات رقم زده، پس برو سمت چیزی که بهش امید داری حرفاش قشنگ بود. دلگرم کننده! بابا معمولا اینجوری باهام حرف نمیزد. از اینکه میدیدم طرف منو میگیره حس خوبی بهم دست می‌داد ولی وقتی یاده مامان می‌افتادم لبخند روی لبم خشک میشد. بعده تموم شدن حرفاش از جا بلند شد و با لبخندی از اتاق بیرون رفت. خودمو روی تخت ول کردم.دلم میخواست فکرای قشنگ کنم ولی... ولی همش از جواب ازمایشاتم میترسیدم. اگه نشه چی؟اگه دردی بی درمون بگیرم چیکار کنم؟! به کی پناه ببرم که دستم رو بگیره و بدونم نیمه راه ولم نمیکنه؟... ... کپی ممنوع ⛔️ @YekAsheghaneAheste