eitaa logo
ࡅ࡙ܭ ܫߊ‌ܢܚ݅ܧߊ‌ࡅ߭ܘ ߊ߬ܣܢܚࡅ߳ܘ
1.1هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
1.2هزار ویدیو
12 فایل
فکر کن‌بری گـلزار شهــدا . .! روی قبرا‌رو‌بخونی و‌برسی به یه شهید‌هم‌سنت..(: اونوقته که میخوای سربه تنت‌نباشه.! آره رفیق هم‌سن و سالای ما شهید شدن بعد ما هنوز تو فکر ترک گناهیم!( : ^شرایطمون ' @tablighat1a -
مشاهده در ایتا
دانلود
16159959934639404722792.mp3
3.19M
شیرمرد حماسه ها آمد مهر و مهتاب کربلا آمد درد داری بیا دوا آمد یاور شاه باوفا آمد @YekAsheghaneAheste
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
- ما وکالت گربه های محلمونم بهت نمیدیم!!!😏 @YekAsheghaneAheste
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ࡅ࡙ܭ ܫߊ‌ܢܚ݅ܧߊ‌ࡅ߭ܘ ߊ߬ܣܢܚࡅ߳ܘ
꧁༒•بخت سفید•༒꧂ #part_56 ماشین رو کناری نگه داشت. با دیدن اطرافم گفتم _امیر اینجا کجاست؟ _پیاده
꧁༒•بخت سفید•༒꧂ کناری نشستم و منتظر شدم تا امیر برگرده... با خودم فکر میکردم،مگه اینها پدرومادر،یا همسر و بچه نداشتن؟...پس چطور دل کندن؟ اون زن چطور راضی شد مردش، تکیه گاهش ازش دور شه؟ چی میتونه آدمیزاد رو اینقدر شیفته خودش کنه که حاضر بشی از جونت بگذری!؟ چشمم افتاد به سنگ قبر کوچیکی که روش نوشته بود "شهید ابوالفضل کیانی" چقدر غریب افتاده بود اینجا... تو دلم بهش گفتم....سهم تو از این دنیا همین چند متر سنگ قبر بوده؟ چقدر تنها این گوشه خوابیدی!...کسی بهت سر میزنه؟... تو هم گمنامی یا خبر دارن اینجا اروم گرفتی؟ .... با صدای امیر از افکار اومدم و بهش چشم دوختم _پس تو هم رفیقت رو پیدا کردی... _رفیقم رو؟... _اره دیگه...چند دقیقه هست که همینطور زل زدی بهش و داری زیر لب حرف میزنی... با تعجب نگاه کردم...واقعا داشتم اینکار رو میکردم؟ یکی از شیشه های گلاب رو سمتم گرفت و گفت _یکی برای شهید خودم،یکی هم برای شهید تو... چه کلمه آرومی...شهیدم!... گلاب رو آروم می‌ریختم و با دست هام روی سنگ سرد مزار میکشیدم.. وقتی دیدم صدای امیر نمیاد،دیدم گوشه ای خلوت کرده...احترام گذاشتم و چیزی نگفتم.. **** جلو در بیمارستان نگه داشت که با لبخند ازش تشکری کردم... خواستم پیاده بشم که گفت _میام دنبالت! برگشتم سمتش و گفتم _نیاز نیست خودم... پرید وسط حرفم و گفت _بهتره تا وقتی میریم مشهد،خودم ببرم و بیارمت... حرفی نزدم و بعد خداحافظی پیاده شدم.. .... کپی ممنوع ⛔ @YekAsheghaneAheste
ࡅ࡙ܭ ܫߊ‌ܢܚ݅ܧߊ‌ࡅ߭ܘ ߊ߬ܣܢܚࡅ߳ܘ
꧁༒•بخت سفید•༒꧂ #part_57 کناری نشستم و منتظر شدم تا امیر برگرده... با خودم فکر میکردم،مگه اینها
꧁༒•بخت سفید•༒꧂ "امیر" یه سر رفتم پایگاه که دیدم مثل همیشه شلوغه و هرکی مشغوله کاریه!... تقه‌ای به اتاق جواد زدم و داخل شدم.. _سلام بر امیرخان!.. خنده ای کردم و دستش رو که به طرفم دراز کرده بود،فشردم _سلام جَوون...چطوری؟ _هعی...سلامتی...چخبرا؟ _هیچ...چی شد این قضیه اتوبوس ها؟ از کنار میزش فلاسک رو اوورد و گذاشت روبروم. لیوان ها رو از چایی پرکرد و نشست... _والا...قرار بود ۱۰ تا اتوبوس بگیریم،هم خواهرا و هم برادرا...سره یه قیمتی هم انگار حاجی باهاشون به توافق رسیده بود. نمیدونم چی میشه یکی از راننده ها میزنه زیره همه چیز و میگه،تا راه‌آهن کلی ترافیکه و این هزینه کمه و فلان...خلاصه که الان حاجی و محمد رفتن با رئیسشون حرف بزنن،ببینن چیکاره‌ایم... پوفی کشیدم و لیوان چایی رو از جلوم برداشتم _چه آدم مسخره ایه؟...دیگه با زائر امام رضا که اینطوری نمیکنن! _همینو بگو... _خب حالا کی برمیگردن؟ ساعت مچیش رو نگاهی کرد و گفت _فک کنم الان هاست که برسن... سری تکون دادم و لیوان رو به لبم نزدیک کردم. جرعه ای ازش خوردم و نفس عمیقی کشیدم... ..... نیم ساعت بعد درحالی که داشتم با جواد هماهنگی های سفر رو انجام میدادم،در باز شد و محمد با حالت گرفته‌ای اومد تو جواد گفت _سلام...چطوری؟ محمد سری تکون داد و خسته افتاد رو کاناپه! _سلام...هیچی!چه خبری به جز کلافگی؟ رفتم روبروش نشستم و براش لیوان آبی ریختم و دادم سمتش.‌‌. بعد از اینکه زیر لب تشکری کرد گفت _از صبح راننده داره بازیمون میده...حاجی دیگه جوش اوورده بود!...منم که خدایی خیلی خسته شدم _نتیجه؟... _هیچی قرار شد یکی دیگه رو بفرستن! سری تکون دادم و جواد هم اومد کنار ما نشست...محمد وقتی آخرین جرعه از آب رو خورد،رو به من گفت _پایگاه خواهران جای خالی داشتن؟ سری به نشونه تایید تکون دادم که جواد با شیطنت گفت _وقتی امام رضا یکی رو بطلبه حتی بنده‌ای مثل محمدخان هم نمیتونه جلوش وایسه... با این حرف جواد نک خنده‌ای زدم وو از قیافه محمد معلوم بود کُفری شده... حبه قندی از قندون رو میز برداشت و به سمت جواد پرت کرد که صدای خنده جواد بلند شد... ... کپی ممنوع ⛔ @YekAsheghaneAheste
🌱می گفت: « یعنی کسی که کار کنه، بجنگه، خسته نشه کسی که نخوابه، تا وقتی خود به خود خوابش ببره...» یه بار توی جلسه‌ی داشت روی کالک، شرایط منطقه رو توضیح می‌داد؛ یه دفعه وسطِ صحبت صداش قطع شد. از خستگی خوابش برده بود دلمون نیومد بیدارش کنیم چند دقیقه بعد که خودش بیدار شد عذر خواهی کرد؛ گفت: سه چهار روز هستش که نخوابیدم ... @YekAsheghaneAheste
🍃🕊 من‌بہ‌دختࢪانے‌کہ‌ عڪس‌هایشان‌ࢪا‌دࢪ‌ فضا؎‌‌شبڪہ‌ها؎‌‌اجتماعے‌ مےگذارند‌،‌ این‌است‌کہ‌این‌ڪار‌شما‌باعث‌ مے‌شو‌امام‌زمان‌ "؏ـج"‌خون‌گریہ‌‌ڪند.. بعد‌از‌این‌کہ‌وصیت‌و‌خواهشم‌ را‌شنیدید‌بہ‌آن‌ عمل‌ڪنید؛ زیرا‌ما‌مے‌رویم‌تا‌از‌شرف‌و‌آبرو؎‌ شما‌زنان‌دفا؏‌ڪنیم‌.. مانند "س"‌باشید..:) 🌱 @YekAsheghaneAheste