eitaa logo
『جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』
2.8هزار دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
4.3هزار ویدیو
40 فایل
بسـم‌الله . شرو؏مـون‌از ‌1401.8.19(: حوالۍِ‌ساعت‌12.30🫀 ‌ ‹تحت‌لوای ِآقای313› -مـحـلی‌بـرای‌تسـکـین‌قـلب‌وروح‌انســان‌✨ | خادم‌المهدی🌱↶ @Modfe313 مدیرتبادلات↓ @okhte_dash_ebram کپی #حلال🙂
مشاهده در ایتا
دانلود
رهبری‌فرمودندکه‌ ٫ انقلاب رابه‌نقطه‌اصلی‌خودش خواهندرساند . 🎙- ‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌ 『❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
وسلام‌براوکه‌می‌گفت: کارخاصی‌نیازنیست‌بکنیم..! کافیه‌کار‌های‌روزمره‌مون‌رو به‌خاطرخداانجام‌بدیم..! اگه‌تواین‌کارزرنگ‌باشی.. شک‌نکن‌شهیـــدبعدی‌تویی..! ¦⇠ ‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌ 『❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
یکی از همکلاسی هایـم بود که قبل از ماهم جبـهہ آمده بود ولی اینبـار بهش اسلحــہ نمی دادند،🥲 بعدا فهمیدیم موجی بوده و میترسیدند مسݪحش کنند. خودش رفته بود یک لوله اگزوز پیدا کرده بود،زده بود به خط! چندتا عراقی هم اسیر کرده بود، با همان لوله اگـــزوز! از اسرا که جریان را پرسیدیم گفتند: «فکر کردیم سݪاـح جدید اسـت، تسݪیــم شدیم.»😐😂 ‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌ 『❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
میگن‌ماهِ‌رمضان،ماه‌ِخودسازیہ! محرم‌کہ‌درست‌نشدیم، فاطمیہ‌کہ‌نتونستیم ، رجب‌هم‌کہ‌نشد'! یہ‌جورۍنشہ‌ماه‌رمضونم‌تموم‌شد بگیم‌،رمضانم‌نتونستیم!🚶🏿‍♂ ماھ‌ِࢪمضاݧ،ماهِ‌خداست. ثواب‌وبࢪکت‌ازاین‌ماه‌میباࢪه ‹‌طبق‌احادیث› پس‌ بسم‌اللّٰھ ‌رفیق‌. ‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌ 『❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
سخن‌بی‌واسطه‌باخدا🙂 رهبرِانقلاب: دروصیت‌امیرالمؤمنین‌(علیه‌السلام)به‌امام حسن‌مجتبی(علیه‌السلام)این‌معناوارد‌شده است:خدای‌متعال‌بین‌خودش‌و‌تو،واسطه‌ای، فاصله‌ای‌و‌حجابی‌قرارنداده‌است. هروقت‌باخداشروع‌کنیدبه‌سخن‌گفتن‌وعرض نیازکردن،خدای‌متعال‌صداودرخواست‌شمارا میشنود. باخداهمیشه‌میشود‌همزبا‌‌ن‌شد،و گفتگوکرد.🌱 ‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌ 『❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
روز چهاردهم ماه مبارک رمضان✨ التماس دعا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸رمان آنلاین همه زندگی من 🌸 🌸پارت نهم🌸 بعد درست کردن سالاد رفتم توی اتاقم لباسمو عوض کردم تو آینه داشتم خودمو نگاه میکردم که در اتاقم باز شد امیر اومد داخل به دستاش نگاه کردم ببینم باز چیزی همراش نباشه امیر: چیه ،نگاه نگاه میکنی - ها،،هیچی ،کاری داری؟ امیر : میگم آیه چند وقته میخوام باهام صحبت کنم - در چه مورد؟ امیر: در مورد دوستت ! - هااااااا امیر : چیه مگه چیزه بدی گفتم - تو سارا رو کجا دیدی؟ امیر : آها پس اسمش ساراست - یعنی تو اسمشم نمیدونستی؟ امیر : یه جور میگی اسمشو نمیدونستی که انگار روزی چند بار باهم میریم بیرون یا باهاش حرف میزنم - بابا بیخیال،خل مشنگ تر از تو پیدا نمیشه ،حتمن میخوای بگی خوشت هم اومده ازش امیر: اره - واییی شوخی نکن،تو کی عاشقش شدی من نفهمیدم امیر: ول کن این حرفا رو ،الان کمکم میکنی یا نه - خیر امیر: چرا؟ - حیف دوست من نیست که بیاد زن تو بشه امیر یه دور چرخید : مگه من چمه - یه دور دیگه بزن ( امیرم دوبار چرخید) حالا که دقت میکنم ،خدا در و تخته رو عین هم ساخته ،یکی از یکی .... ( صدای زنگ آیفون اومد) بریم مهمونا اومدن امیر : عع پس تکلیف من چی میشه ؟ - هیچی،یه دور از روی درس تصمیم کبری بنویس تا بهت بگم ...
🌸رمان آنلاین همه زندگی من 🌸 🌸پارت دهم🌸 از اتاقم اومدم بیرون و وارد پذیرایی شدم،چادررنگیمو روی سرم مرتب کردم و کنار در ورودی همونطور که مامان و بابا یادم دادند برای استقبال ایستادم.. که در باز شد و زن عمو و معصومه وارد خونه شدن. در حالی که با زن عمو احوالپرسی میکردم چشمم به در بود و منتظر رضا ... معصومه زیر نگاهی کرد به قیافه تابلوی من لبخندی زد معصومه:نگران نباش تو حیاطه داره با امیر صحبت میکنه. لبخندی زدم و وقتی خیالم راحت شد رفتم سمت آشپز خونه بابا و عمو هنوز نیومده بودن،سینی چایی رو آماده کردم و استکانا رو داخلش مرتب چیدم. یه دفعه چشمم به پنجره آشپرخونه افتاد... رفتم نزدیک پنجره شدم و به امیر و رضا نگاه میکردم... یهو صدای مامان بغل گوشم اومد و هول زده رفتم عقب. مامان:دنبال چیزی میگردی اون بیرون ؟ هول و زده با دستپاچگی گفتم: _هاااا...نه ..چقدر امشب ماه قشنگه تو آسمون. مامان با حالت تمسخر گفت: _آها ماه آسمون یا ماه زمین؟ با شنیدن حرف مامان خجالت کشیدم و رفتم سمت سماور خودمو مشغول ریختن چایی کردمو و زیر لب خودمو سرزنش میکردمم.. چایی رو داخل استکانا ریختم داشتم از آشپزخونه میرفتم بیرون که در خونه باز شد و امیر و رضا وارد خونه شدن.. رضا مثل همیشه خوشتیب و خوش لباس بود رضا:سلام مثل ندید بدیدا که انگار صد ساله ندیده بودمش داشتم نگاهش میکردم.. _سلام امیر:خواهر من چاییت سرد شده هاا با حرف امیر فهمیدم باز دوباره گند زدم نمیدونم چرا هر موقع رضا رو میبینم خرابکاری میکنم.. چایی رو بردم گذاشتم روی میز که امیر زحمت دور زدنش و کشید. بعد رفتم کنار معصومه نشستم و درحال مرتب کردن چادرم بودم که معصومه اروم زیر گوشم گفت: _راستی یه خبر خوب دارم برات!! نگاهش کردم:چی؟ _الان نمیتونم بگم تو جمع میترسم پس بیافتی،بیشتر از این ضایع کنی.. با شنیدن حرفش متوجه شدم حرفش در مورد رضاست. مچ دستشو گرفتم و بلند شدم و رفتیم سمت اتاقم، در و بستم و نشستیم روی تخت. _خوب بگو چیه خبرت؟ _اول یه نفس عمیقی بکش تا بگم. حوصله جرو بحث و نداشتم و یه نفسی کشیدیم. _حالا زود تند سریع بگووو. معصومه: دیشب یواشکی شنیدم که مامان به بابا میگفت همین روزا بریم خاستگاری آیه واسه رضا..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا