eitaa logo
『جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』
2.8هزار دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
4.3هزار ویدیو
40 فایل
بسـم‌الله . شرو؏مـون‌از ‌1401.8.19(: حوالۍِ‌ساعت‌12.30🫀 ‌ ‹تحت‌لوای ِآقای313› -مـحـلی‌بـرای‌تسـکـین‌قـلب‌وروح‌انســان‌✨ | خادم‌المهدی🌱↶ @Modfe313 مدیرتبادلات↓ @okhte_dash_ebram کپی #حلال🙂
مشاهده در ایتا
دانلود
آمدم‌در‌وصف‌دلبر‌مصرعی‌پیدا‌کنم فکر‌گفتا‌عاجزم‌من... درتوانم‌نیست‌که‌نیست🤍 ❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
ای‌خواهران‌جهادِشما‌حجاب‌شماست، واثری‌که‌حجاب‌شما‌میتواند‌بررویِ‌، مردم‌بگذارد،خونِ‌مانمیتواند‌بگذارد💔!' _شهید‌محمدرضاشیخی ❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
میـگفت ..↓ اگـر‌قـرار‌بود‌باآهنگ‌وفاز‌غم‌‌بـرداشتن، آروم‌بشے...! خـدا‌ در‌ قرآن‌نمیفرمود‌ڪه: "اَلآ‌بـذڪر‌اللّٰھ‌تطـمئن‌القـلوب" با‌یاد‌خدا‌قلب‌ها‌آرام‌میگیرد..! ‍ 『❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
بزرگۍ‌میگفت: اگہ‌جایۍراهت‌نـدادن‌برودرخونـہ پسرِ‌فاطمـہ،حسیـن‌همـہ‌روراه‌میـده💔'! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ الْمُتَوَكِّلِينَ خدا توکل کنندگان را دوست دارد🌱 『❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
جوانی خدمت امام جواد(ع) رسید و عرض کرد: حالم خوب نیست، بریده‌ام، نفَسَم در این بلاد بالا نمی‌آید... آقا فرمودند: "فَرّوا الی الحسین" به سمت حسین فرار کنید :) ❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
hosein sotode1_3888986904.mp3
زمان: حجم: 2.75M
حـسین تـو قـلبم داره ریـشه حـسین کـه تـکراری نمـیشه ❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
روزی‌یه‌مداحی‌قرار‌هروزمون‌تامحرم💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸رمان آنلاین همه زندگی من 🌸 🌸پارت شصت و هفتم🌸 با کلی بسم الله و دعا خوندن شروع کردم به خوردن یه دفعه گوشیم زنگ خورد ،از داخل کیفم گوشیمو برداشتم دیدم علی زنگ زده سرمو بالا گرفتم دیدم بالا سرم ایستاده داره نگاه میکنه میخندید علی: میخواستم ببینم اسممو تو گوشیت چی ذخیره کردی ،مثل همیشه عالی لبخندی زدمو و رفت سرجاش نشست از آبمیوه فروشی که بیرون اومدیم هوا تاریک شده بود تا پارکینک پیاده رفتیم سوار ماشین شدیمو حرکت کردیم - علی جان میشه منو ببری خونه بی بی علی: چشم ،فقط بگو از کدوم سمت برم نمیخواستم کسی بفهمه که چه اتفاقی برام افتاده به سارا پیام دادم که دلم واسه بی بی تنگ شده خوابیدن میرم پیشش، احساس گر گرفتگی تو بدنم و حس میکردم فقط خدا خدا میکردم زود برسم خونه بی بی بعد از اینکه رسیدم خونه بی بی از علی خداحافظی کردمو رفتم زنگ در و زدم علی هم منتظر شد تا من وارد خونه بشم بعد از اینکه در باز شد وارد حیاط شدم یه نفس راحت کشیدم وارد خونه شدم بی بی: سلام مادر ،تنها اومدی؟ - سلام بی بی جون اره ،دلم براتون تنگ شده بود گفتم بیام اینجا بی بی: کاره خوبی کردی! بشین برات شام بیارم بخوری - نه نه ،نمیخورم با اقا سید بیرون بودیم غذا خوردیم سیرم بی بی: باشه مادر - من میرم تو اتاق اینقدر امروز پیاده رفتیم خسته شدم بی بی: برو عزیزم وارد اتاق شدم لباسامو درآوردم پیراهنمو بالا زدم ،،واییی کل تنم قرمز شده بود کم کم کل صورتمم قرمز شده بود تمام وجودم گر گرفته بود...