eitaa logo
جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
2.9هزار دنبال‌کننده
9.9هزار عکس
3.7هزار ویدیو
39 فایل
◝یا‌اللہ‌اعتمدنـٰا‌علیك‌ڪثیرا◟ خدایا ، ما رو تو خیلۍ حساب ڪردیما ◠◠ - اینجافقط‌یہ‌ڪانال‌نیسٺ🍯 - اینجاتا‌نزدیڪی‌عرشِ‌خداپرواٰز ‌مۍ ڪنیم🕊 - یہ‌فنجون‌پاڪۍ☕ مهمون‌ ابجۍ‌ساداٺۍ: > خادم‌المهدی🌱↶ @Modfe313 مدیرتبادلات↓ @dokhte_babareza0313 کپی #حلال🙂
مشاهده در ایتا
دانلود
وقتی‌اسم‌اربعین‌میاد ؛ تورویاهام‌دارم‌مسیرنجف‌تاکربلارومیرم، درحالی‌که‌تودستم‌چای‌عراقیه‌ورو دوشم‌پرچم‌یاحسین ، زیرلب‌مداحیِ‌یاحسین‌غریبِ‌مادروزمزمه‌میکنم!💔 『❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
و در آخر میگویم: شرمنده‌ام که از غمت نمردم یااباعبدالله...💔 『❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
زهرا‌ داغ علی را ندید علی داغ حسن را ندید حسن داغ حسین را ندید حسین کتک خوردن جگر گوشه‌اش رقیه را ندید اماااا امان از دل زینب که داغ تک تک آنها را به عینه دید🥺💔 『❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
38روز تا اربعین حسینی...(:
جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
«💔🙃»
میگویند:وقتی وارد بین الحرمین بشی کرب بلا رو اینجور میبینی🙂💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
رمــــان "آنلاین در پناه زهرا💕" ‌ #قسمت‌چهل‌وچهارم‌ ‌ _بچه‌ها بریم ترن هوایی! فاطمه: --به
رمــــان "آنلاین در پناه زهرا 💕" ‌ ‌ "از زبان هدیه" ‌ یک پیام از طرف مهدیه: "آجی سلام،خوبی..! زنگ زدیم با مامانت هماهنگ کردیم تا آخر هفته برا داداشم مهدیار بیایم خاستگاری.. دیگه گفتیم‌ طبق رسومات اول با مامانت بگیم" ‌ شب تا صبح نتونستم بخوابم "آخه مگه میشه؟!" "وااای خدا" آنقدر فکر کردم که صدای اذان پخش شد واای صبح شد و هنوز نتونستم بخوابم... رفتم وضو گرفتم و یه نماز خیلی دلچسب با دعای‌عهد که مثل عشق چسبید به جونم خوندم.. دلم گرفت،این روزها چقدر کم دلم تنگ آقاامام‌زمان(عج) میشه:(((( صحفه گوشیم رو روشن کردن؛ به تصویر زمینه که بود خیره شدم.. "امام‌زمان(عج) من رو ببخش که این‌روزها کم میفتم به یادت" "من رو ببخش که بعضی وقت‌ها صبح‌ها پیام‌های واتساپم رو چک می‌کنم ولی عهدم با تو رو نه" "من رو ببخش که یار خوبی برات نیستم" "ولی باور کن نوکر خوبی میشم" "حلالم کن آقا"💔 اشک روی گونه‌هام نشست.. آخه آقاامام‌زمان(عج) به چیه ما دلش رو خوش کنه؟!به گناه کردنمون؟! حتی ما قشر مذهبی هم بعضی اولویت‌های زندگیمون امام‌زمان(عج) نیست.. //: البته بعضی‌هامون.. ‌ "از زبان مهدیار" ‌ تو آینه خودم رو نگاه کردم؛ خیلی وقت بود کت و شلوار نپوشیده بودم.. ساعتم رو انداختم _مهدیه بیا ببین چه داداش جذابی داری! از همون اتاقش گفت: -سقف خونه نریزه خان داداش _مگه دروغ میگم؟! _بخدا معجزه است.. مهدیه اومد تو چهارچوب در و یه نگاه بهم کرد؛ -الان تو رو بزاریم کنار جاده هیچکی بَرِت نمیداره که هیچ ده‌تومن هم میزاره روت پس میده.. _که اینطور رفتم سوسک پلاستیکی که علی بهم داده بود رو برداشتم و دنبالش کردم.. -واااااااای سوسک، -مامان،مــــامــــــان... -مهدیار توروخدااا من می‌ترسم -توروووووخدا... مامان: --عه مهدیار! -مامان بریم دیگه دیر شد.. سوسک رو گذاشتم تو جیبم مهدیه: -این مردم که نمی‌دونن این پسرهای سرسنگین و مذهبی تو خونه با خواهرشون چه شوخی‌ها که نمیکنن مامان: --بریم دیگه... سوار ماشینم شدیم و حرکت کردم؛ استرس همه وجودم رو گرفته.. بالاخره رسیدیم؛ مامانم اومد زنگ خونه رو بزنه که گفتم: _مامان نزن..! مهدیه: -چرااااا؟! _وایسید یه صحفه قرآن بخونم آروم بشم از تو ماشین قران جیبی رو درآوردم، شروع کردم به خوندن((: "خدایا به امید تو"{♡} ‌
رمــــان "آنلاین در پناه زهرا💕" ‌ ‌ "از زبان هدیه" ‌ واااای یا خدا از استرس دارم می‌میرم تو آینه خودم رو برانداز می‌کنم.. "یه مانتو عبای بلند صورتی کمرنگ، با روسری صورتی‌ مایل به سفید" زنگ در زده شد "خدایا به امید تو"{♡} ‌ مامان: -هدیه بدو بیا..! چادر رنگی سفید با گل‌های صورتی که رنگ‌های دیگه هم دیده میشد رو سرم کردم.. دمپایی روفرشی رو پوشیدم و رفتم سمت در پذیرایی و کنار مامان و بابا وایسادم.. اول از همه خاله لیلا اومد تو؛ کلی سلام و احوال‌پرسی کرد و روم رو بوسید.. بعدش مهدیه اومد و بغلم کرد، در گوشم گفت: --دیدی آخر زن داداش خودم شدی! یه لحظه تمام بدنم قلقلک شد؛ "یعنی واقعا؟!" "ولی خب کو تا زنش بشم با این خانواده!" اومد داخل، بعد از روبوسی با بابام و احوال‌پرسی با مامانم رفتن نشستن رو مبل‌ها... مامان: -هدیه‌جان چایی بیار! پاشدم رفتم تو آشپزخونه، اول یه لیوان آب خوردم.. "وای قلبم می‌خواست بیاد تو دهنم" چایی رو ریختم تو فنجون‌ها سینی رو گرفتم دستم و رفتم سمت مهمونا.. اول رفتم سمت بابام چون بزرگ مجلس بود و تعارف کردم.. بابا: -اول به مهمون‌ها‌.. رفتم سمت خاله لیلا، یه چایی برداشت و گفت: --ماشاءلله،ماشاءلله.. بعد رفتم سمت مامان و بابای خودم؛ یه چایی برداشتن و رفتم سمت مهدیار... یه چایی برداشت و گفت: -ممنون رفتم سمت مهدیه و تعارف کردم: --آخر داداشم خر شد اومد تو رو گرفت.. _بی‌ادب، _حیف خواستگاری هست وگرنه جواب رو همیشه دارم خودم هم نشستم کنار بابام ‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا