eitaa logo
『جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』
2.9هزار دنبال‌کننده
10هزار عکس
3.8هزار ویدیو
39 فایل
بسـم‌الله . شرو؏مـون‌از ‌1401.8.19(: حوالۍِ‌ساعت‌12.30🫀 ‌ ‹تحت‌لوای ِآقای313› -مـحـلی‌بـرای‌تسـکـین‌قـلب‌وروح‌انســان‌✨ | خادم‌المهدی🌱↶ @Modfe313 مدیرتبادلات↓ @dore_najaff110 کپی #حلال🙂
مشاهده در ایتا
دانلود
بعضی از بازیگر هایی که این روزا خبر میاد کشف حجاب کردن رو ما اصلا ندیدیم!😐 یعنی اسب مختار بیشتر شناخته شده تا این جمعیت دوزاریِ دنبال منفعت!👨🏿‍🦯 ╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ @Youth_of_mahdi ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝ ‌
『جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』
بـرآے‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌مـادری‌کـه‌آرزوهـاش همـون‌استخـون‌هـآیه‌پوسیـدسـت..!
🙂🌱 ╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ @Youth_of_mahdi ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝ ‌
حاجی‌ازلحاظ‌ࢪوحی‌نیازداریم...! بیاےبگی‌تاسه‌روزدیگه؛ این‌بساط‌روجمع‌میڪنے:)! چقدر‌جای‌خالیت‌حس‌میشه💔؛ ╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ @Youth_of_mahdi ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝ ‌
10.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تشیع«رفیق شهید» آمده بودند تا با رفیقشان، همشهریشان، مدافع امنیتشان خداحافظی کنند... شهیدان دانیال رضازاده، حسین زینال زاده، ابراهیم غفاریان، پنجشنبه ۱۹ آبان در مشهد به ضرب چاقو به شهادت رسیدند. ♨️مراسم تشییع با این شهدا امروز در مشهد مقدس برگزار شد ╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ @Youth_of_mahdi ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝ ‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمان آنلاین عشق بی انتها ❤️ ریحانه تو کلاستون به جز این پسره احسان بازم کسی…؟! -چی؟! نه فک نکنم..چطور مگه؟؟ -آخه یه خانمی الان زنگ زد و اجازه خواستگاری میخواست، می گفت پسرش هم دانشگاهیتونه -چی؟! خواستگاری؟! کی بود؟ -فک کنم گفت خانم علوی -چییی؟ علوی؟!؟! -میشناسیش؟؟همکلاسیتونه؟؟ -چی؟! ها؟!ا آهان… اره، .فکر کنم بشناسم بعد اینکه مامان از اتاقم بیرون رفت نمیدونستم از شدت ذوق زدگی چیکار کنم، یعنی بالاخره راضی شد بیاد؟! ولی شاید یه علوی دیگه باشه؟! نه بابا مگه چند تا علوی داریم که هم دانشگاهی هم باشه. تو همین فکرها بودم که زهرا برام یه استیکر لبخند فرستاد، منظورش رو فهمیدم و مطمئن شدم که خواستگار آقا سیده. -سلام زهرایی..خوبی؟! -ممنونم..ولی فک کنم الان تو بهتری -زهرا؟؟ چطوری حالا راضی شدن؟؟ -دیگه با اون قهرهایی که شما میکنی اگه راضی نمیشد جای تعجب داشت -ای بابا… ۲۱ ╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ @Youth_of_mahdi ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝ ‌
رمان آنلاین عشق بی انتها ❤️ روزها گذشتن و شب خواستگاری رسید. دل تو دلم نبود، هم یه جوری ذوق داشتم و هم یه جوری استرس شدید امانمو بریده بود. یعنی مامان و بابا با دیدن سید چه عکس العملی نشون میدن؟! یعنی سید خودش چیکار میکنه امشب؟؟ اگه نشه چی؟! و کلی فکر و خیال تو ذهنم بود و نفهمیدم اون روز چجوری گذشت. اصلا حوصله هیچ کاری نداشتم و دوست داشتم سریع تر شب بشه، بابا و مامان مدام ازم سوال میپرسیدن، حالا این پسره چی میخونه؟؟ وضعشون چطوریه؟! و کلی سوالاتی که منو بیشتر کلافه میکرد. هرچی ساعت به شب نزدیک تر میشد ضربان قلب منم بیشتر میشد، صدای کوبیدن قلبمو به راحتی می شنیدم. خلاصه شب شد و همه چیز آماده بود که زنگ در صدا خورد… از لای در آشپزخونه یواشکی نگاه میکردم، اول مادر سید که یه خانم میانسال با چادر مشکی بود وارد شد و بعدش باباش که یه آقای جا افتاده با ظاهر مذهبی بود، و پشت سرشون هم دیدم سید روی ویلچر نشسته و زهرا که کاور مخصوص چرخ ویلچر برای توی خونه رو میکشه. بعد ویلچر رو آروم حرکت داد به سمت داخل. با دیدن سید بی اختیار اشک ذوق تو چشمام حلقه زد، تو دلم میگفتم به خونه خانم آیندت خوش اومدی! بعد اینکه زهرا و سید وارد شدن دیدم بابام رفت و راه پله رو نگاه کرد و برگشت تو خونه و با یه قیافه متعجبانه گفت: شما رسم ندارین اولین بار آقا داماد رو هم بیارید؟! آقای مهندس چرا نیومدن؟! که مادر سید اروم با دستش اقا سید رو نشون داد و گفت: ایشون اقای مهندس هستن دیگه… -با شنیدنش لحن صدای بابام عوض شد. چون آشپزخونه پشت بابام بود نمیتونستم دقیق ببینمش ولی با لحن خاصی گفت شوخی میکنید ۲۱ ╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ @Youth_of_mahdi ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝ ‌
جانانه‌به‌گوشیم(:😉😊 https://harfeto.timefriend.net/16672338632371 الو📞📞📞 میشنویم نظراتتون رو امشب جواب میدم