همهی این زلزلهها، پسلرزههای رفتن توست...
#شیرازمتسلیت
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
روضهخون میگفت:
وقتی حرومیا دیدن عباس شهید شده، میومدن سمت خیمه ها ...
حاجی حقیقتش از وقتی رفتی حرومیا اومدن تو حرم 💔!
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
روضهخون میگفت: وقتی حرومیا دیدن عباس شهید شده، میومدن سمت خیمه ها ... حاجی حقیقتش از وقتی رفتی حروم
میگن شاهچراغ دیگه امنیت نداره؛
اما به باور من شاهچراغ شده پاتوقِ عاشقایِ شهادت:)🕊
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
این تندیس شما رو به یاد کدوم شخصیت ایرانی میندازه...؟
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
◖♥️🕊◗
زمینبرایداشتنتانحقیربود...
آسمانبیشتربهشمامیامدتازمین!(:
غلامعباس بالاخره غلام عباس علیه السلام شد...😭
‹ 🕊⇢ #شهید غلامعباس عباسی ›
‹ ♥️⇢ #شاهچراغ
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
رمــــان
"آنلاین در پناه زهرا 💕"
#قسمتهفتادوهشتم
" از زبان هدیه "
خیلی نگران عروسی بودم؛
حالا نامزدی بود باند خراب کردیم،
ولی عروسی رو چه کنیم..!!
نمیدونم چه جوری خوابم برد...
ـــــ
"سرم روی شونهی یه خانمی بود
با یک دست دستم رو گرفته بود و با یک دست هم سرم رو نوازش میکرد خیلی آرامش داشت"
رو به سمتش گفتم:
_حالا چیکار کنیم مامان؟!
خانم گفت:
-دلت قرص باشه عزیزم
ـــــ
بابا:
-بابایی!دختر گلم!قشنگم!
-پاشو لنگ ظهر هست..
چشمهام رو باز کردم؛
نور چشمهام رو زد و دوباره بستم..
بابا:
-عــــــه پاشو تو هم دخترهی لووس
چشمهام رو باز کردم و به سختی گفتم:
_جانم بابا؟!
بابا:
-خواستم بگم قضیهی دیشب حله؛
حرفهات منطقی بود..
یهو از خوشحالی پریدم و گفتم:
_واااای بابا جدی میگی؟!
-آره باباجون؛
یه سفر برید بعد هم برین سر خونه و زندگیتون
-راستی باباجون با مهدیار حرف زدم زودتر برید سر خونه و زندگیتون،زشته عقدتون زیاد بشه..
-فقط خونتون باید نزدیک باشههاااااا
_وااای من قربونت بررررم بهترین بابای دنیااا..
شروع کردم بوسشکردن
بابا:
-خب حالا تواَم..
بلند شد و رفت که بره سر کار؛
یهو یاد خواب دیشب افتادم...
"چقدر آرامش داشت،کاش بیدار نمیشدم"
سریع رفتم خوابم رو گوشهای نوشتم تا یادم نرود
"یعنی اینکه بابا یه شب راضی شده کار اون خانم هست؟!"
"اون خانم کی بود که من بهش گفتم مادر؟!"
چشمم افتاد به تابلو #یازهرا اتاقم
اشک تو چشمهام جمع شد
"مگه میشه آدم از اهلبیت چیزی بخواد و جواب نگیره..؟!"
بابا:
-من رفتم..
خودم رو جمع کردم و گفتم:
_مواظب خودت باش عشقم
بابا:
-لووووووووس
مامان:
-هدیه پاااشووو..
-ظهری مهمونیم خونه لیلا اینا..
-بابات نمیتونه بیاد مهدیار میاد دنبالمون؛
الانها هست که برسه
"چیییی؟!"
"مــــــهـــــــــدیار"
"من که آماده نیستم هنوز...!"
سریع بدون خوردن صبحونه پریدم تو حمام؛
یه دوش گرفتم و اومدم بیرون...
رفتم داخل اتاق؛
لباسهام رو عوض کردم که صدای مهدیار اومد؛
پریدم در اتاق رو قفل کردم..
صداشون میومد
مهدیار:
-هدیه کجاست خاله؟!
مامان:
-تو اتاق هست،از حموم اومده بیرون..
دااااره میاد سمت اتاق؛
چندبار دستگیره رو کشید و فهمید قفله..
صداش رو آروم کرد جوری که مامانم نشنوه:
-ببخشید صاحب اتاق شما
-زیباترین و مهربونترین دختر دنیا ندیدید؟!
_خیر ندیدم برو مزاحم نشو آقا
-خب در اتاق رو باز کنید تا خودم بیام پیدا کنم
_نهخیرشم؛
-باشه چشم؛
#روزانهدوپارت_هرشبساعت۲۱
رمــــان
"آنلاین در پناه زهرا 💕"
#قسمتهفتادونهم
یه مانتو خاکستری با شوار مشکی به همراه روسری و ساق طوسی پوشیدم و کیفم رو هم برداشتم و رفتم بیرون..
باهم سوار ماشین شدیم و حرکت
مهدیار:
-هدیه عصری بریم دنبال خونه..؟!
-تا زودتر کارها تموم لشه بریم سر زندگیمون انشاءالله
_حتما انشاءالله
-برا عروسی هم بریم مشهد انشاءالله؟!
_وااای آره،خیلی وقته نرفتم..
-چشم..
مامان:
-راست میگه مامان،
زودتر کارها رو انجام بدید و برید خونتون؛
آخه زیاد خوب نیست عقدتون طول بکشه..
_آره،توکل بر خدا
#روزانهدوپارت_هرشبساعت۲۱