نه اینکه کاری نکردن نه!
چرا فعالیت کردن،
همون کارهایی که برای انحراف نسل جوان کشور های دیگه انجام دادن،برای ماهم کردن!
از ترویج مواد مخدر بگیرید تا ترویج فحشا و بازی های رایانه ای!
یه وقتایی هم موفق شدن و گاهی هم نه!
اما نسل جوان!نسل نوجوان!
با همون روشن بینی که در اول انقلاب داشت و ازش توقع میره،امروزم وجود داره!
جوان دهه هشتادی نه جنگ رو دیده،
نه امام رو ونه انقلاب رو...
اما؛ همون مفاهیم رو با روشن بینی باهمون اقتدار که اون روز اون جوانِ فهمیده داشت،
الان دنبال میکنه!
شما میتوانید!شما میتوانید!
شمامیتوانید از این سختی ها عبور کنید و
کشور رو به اوج برسونید!
حضرت آقا بار ها اشاره کردن ،سه بار بادست
جانبازشون زدن روی دستشون و گفتن:
واما دهه هشتادیا!
این دهه هشتادیا انقلاب رو به اوج میرسونن!(:
رفقا!این عصر ،عصرِ حیرت نیست!
عصرِ حرکته!
مبادا حیروون بشیا!
نشینیا!
بدو!
بدو داریم میرسیم...!
چیزی نمونده!!
رفیق!
حواست هست؟مبادا ناامید بشیا!
نسلِ ما،نسلِ دهه هشتادی،باید این کشور رو
به اوج برسونه!
وظیفه سختی رو دوشمونه!
چیکار باید بکنیم؟
اگر دانش آموز یا دانش جو هستی،باید
درست رو به خوبی بخونی!
حواست باشه،سربازِ بی سواد به دردِ هیچ
سپاهی نمیخوره!
فرقی نداره کجایی و در چه عرصه ای کار میکنی!
مهم اینه که نهایتِ تلاشت رو بکنی و در عرصه ای که هستی ،بهترین باشی!
بچه مذهبی؛ باید همه فن حریف باشه!
با درس خوندن به این کشور کمک کن!
مبادا فضای مجازی گمراهت کنه!
هدف ما،انقلاب رو به نتیجه رسوندنه!
مبادا از هدفت دور بشیا!(:
نزار این انقلاب دستِ نااهلش بیوفته!
ما نسلِ دهه هشتادی باید این انقلاب رو
به دست بگیریم!
نشینیا..
بدو ...
تا میتونی برای این انقلاب بدو..!
خسته شدی؟استراحت کن!
ولی متوقف نشو!
دشمن هرجوری سعی میکنه تورو زمین بزنه،
مبادا پات بلغزه ها!
عرضینیست،فقطرفیق!
حواستباشه،راهرواشتباهنری!
ظهورنزدیکه،راهتروگمنکنی...!
التماس دعا
یا علی مدد؛
ابراهیم میگفت:
اگہ جایی بمانی که دست اَحَدی بهت نرسه
کسی تو رو نشناسه
خودت باشے
و آقا #مولا هم بیاد سرتو رویِ دامن بگیره
این خوشگلترین شهادته..!
#شهیدابراهیمهادی🕊
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
حاجۍمیگفت:
اینانقلاب؛آنقدرتلاطموسختۍ
داردڪھیكروز؎شھداآرزومیڪنند
زندهشوندوبراۍدفاعازاینانقلاب
دوبارهشھیدشوند(:
#حاجقاسم
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
تا ابد مدیون مادرانی هستیم که به فرزندانشان ایثار آموختند... و ما چه میفهمیم مادر شهید یعنی چه؟💔 『#
سخـتآناستڪہپسر نتواندجلوۍپاۍمادربلنـدشود((:💔
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
سخـتآناستڪہپسر نتواندجلوۍپاۍمادربلنـدشود((:💔 『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi
+زن زندگی ازادی؟
-نه ممنون؛ ما صد پسر در خون بغلتد، گم نگردد دختری!
داریم...
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
یهنگاهبهمرکزمفقودینحرمتبنداز
شایدقلبماافتادهاونطرفا . . (:
-آقایامامحسین♥️
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
یهنگاهبهمرکزمفقودینحرمتبنداز شایدقلبماافتادهاونطرفا . . (: -آقایامامحسین♥️ 『#جَوانانِـ_مَ
اگه کسی به اسم امام حسین تو زندگیت نبود چی میشد؟
-میمردم .
جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
یهنگاهبهمرکزمفقودینحرمتبنداز شایدقلبماافتادهاونطرفا . . (: -آقایامامحسین♥️ 『#جَوانانِـ_مَ
+ هنیئالاعینهمالتیتراکَالان
- خوشبهحالچشمهاییکهتورامیبینند🫀>>
اگه دیدی نمازت بهت لذت نمیده
قبل از تکبیر و شروع نماز بگو :
‹صلی الله علیک یاباعبدالله›
این نماز محشر میشه..🌱
#آیتاللهمجتهدیتهرانی
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
سرعتسِیرِجووناازهمه بالاتره ؛ علياکبرعاولیننفربودازبنـيهاشمکه سبقتگرفتبرايِشهادت . . !
جوونـيیعنیسربزنگاه،خطشکنيکردن .
#حاج_حسین_یکتا
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
جملهی«لاحولولاقوّة الّا باللّه»
نـودونهدرد؛راشـفـامىدهـدكه
ســادهتـرينآنـهــاانـدوهاسـت!'
#پیامبراکرم🌚✨
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
میگن ڪہ
استغفارخیلےخوبہ
حَتےاگہبہخیالخودٺ
گناهےرومرتڪبنشدهباشے،
استغفارڪنمؤمن
دِلروجَلامیدھ :)
"اَسْتَغْفِرُاللّهَرَبِّـےوَاَتُـوبُاِلَی"
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
#معرفیکتاب نام کتاب : ابووصال📚 نویسنده : خانم محدثه علیجان زاده روشن✍ انتشارات : شهید کاظمی تعداد
#معرفیکتاب
نام کتاب: آخرین نماز در حلب📚
نویسنده: آقای مومن دانشگر✍
انتشارات: شهید کاظمی
تعداد صفحات : 176🗒
خلاصه ای از کتاب:
این کتاب در رابطه با شهید دهه هفتادی اهل سمنان ، شهید عباس دانشگر است که از زبان پدر وی روایت شده است.
عباس دانشگر سال ۹۰ با رتبه ای خوب در رشته ی مهندسی کامپیوتر قبول شد اما به خاطر عشق و علاقه اش به سپاه پاسداران ، راهی دانشگاه امام حسین (ع) شد و سال ۹۵ در سوریه به شهادت رسید .
جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
#معرفیکتاب نام کتاب: آخرین نماز در حلب📚 نویسنده: آقای مومن دانشگر✍ انتشارات: شهید کاظمی تعداد صفح
بخشی از کتاب📖:
بعد از دو هفته از شهادتش ، ساکش به دستمان رسید وسایل داخل ساک را یک به یک دیدم و ساک را کنار اتاق گذاشتم . در نیمه های شب ناگاه صدای اذان را شنیدم و از خواب پریدم .
ساعت را نگاه کردم . دیدم نیم ساعت به اذان شرعی مانده ؛ هیجان تمام وجودم را گرفته بود ؛ دویدم در حیاط خانه که ببینم صدای اذان از مناره مسجد است یا نه ! متوجه شدم صدای اذان از داخل خانه است ؛ وقتی خوب دقیق شدم ؛ دیدم اذان از ساک کنار اتاق است .
سراسیمه به سمتش رفتم و گوشی تلفن عباس را که در ساک بود ؛ گرفتم، نگاهم به آن خیره شد ... روی صفحه نوشته بود : « اذان به وقت حلب(:💔»
🌸رمان آنلاین به خاطر تو🌸
#پارت_سیویکم
محمد گفت:چی نه؟
گفتم:
_قبلنا نورانی تر بودی.دلتو خوش نکن،لامپ هات خراب شدن.
محمد لبخند زد.
-بادمجونی دیگه، اونم از نوع بم.. نوچ..آفت نداری.
همه لبخند زدن.
-مال مرغوبی نیستی داداش.(به مریم اشاره کردم)بیخ ریش صاحبت میمونی داداش.
همه خندیدن...
محمد هم که فضا رو مناسب دید شوخی میکرد.
ساعت سه و نیم بود و لحظه به لحظه به رفتن محمد نزدیکتر میشد و قلب همه مون فشرده تر...
دیگه نتونستم تحمل کنم.رفتم توی اتاقم تا نماز بخونم.
بعد نماز میخواستم برم سجده که محمد گفت:
_قبول باشه..برای منم دعا کن.
اومد جلوم نشست.ازدیدن اشکهام جا خورد.
ابروهاش رفت تو هم.سریع اشکهامو پاک کردم.گفت:
_حواسم بهت بود...بزرگ شدی.
نگاهش نمیکردم...
اگه نگاهش میکردم اشکهام سرازیر میشد و محمد ناراحت میشد.ولی دلم میخواست این ساعت های آخر نگاهش کنم.گفت:
_چرا به من نگاه نمیکنی؟
-آخه...اشکهام..
زیر چونه مو و گرفت و سرمو آورد بالا
-به من نگاه کن.اشکهاتم اومد اشکالی نداره.
نگاهش میکردم و اشکهام بی اختیار میریخت.
-فکر کنم اونقدر بزرگ شدی که بتونم روت حساب کنم....حواست به مریم وضحی باشه
برگشتم سمتش.اونم برگشت و گفت:
_ممنون.امروز باشوخی های تو خداحافظی بهتر از دفعات قبل بود.
-محمد
-جانم؟
با بغض گفتم:برمیگردی دیگه؟
-آره بابا.بادمجون بم آفت نداره.چراغهامم خاموش کردم،نور بالا نزنم تا حوریه ها اغفالم نکنن.
بعد بلند خندید.
اومد نزدیک.سرمو گذاشتم رو شونه ش و آروم گریه میکردم.
مریم در زد...
از بغل محمد رفتم کنار و اشکهامو پاک کردم.محمد گفت:
_بفرمایید
مریم درو بازکرد و گفت:
_محمد،مامان کارت داره.
-باشه.الان میام.
به مریم نگاه کردم....
چقدر خودشو کنترل میکرد تا گریه نکنه. محمد کلا به گریه کردن همه حساس بود و به گریه های مریم حساس تر،اصلا طاقت دیدن اشکهاشو نداشت.
مریم هم خیلی خوب محمد رو درک میکرد و پیش اون گریه نمیکرد.باهم رفتن بیرون.
محمد برگشت سمت من و گفت:
_یادت نره چی گفتم.
-چشم داداش.اصلا تا شما بیای میرم خونه ی شما میمونم، خوبه؟
لبخندی زد و رفت بیرون...
دیگه پاهام تحمل ایستادن نداشتن.روی صندلی نشستم و به مریم فکر میکردم.
ساعت نزدیک پنج بود...
🌸رمان آنلاین به خاطر تو🌸
#قسمت_سی_ودوم ✨
ساعت نزدیک پنج بود...
هربار با ماشین دوستش میرفت.همه همینجا،تو خونه باهاش خداحافظی میکردیم و هیچ جا برای بدرقه ش نمیرفتیم.
رفتم تو هال.همه باهاش خداحافظی کرده بودن و داشت با ضحی صحبت میکرد...
هیچکس متوجه من نبود.ضحی گفت:
_عمه تو نمیخوای بابامو بوس کنی؟
تازه همه متوجه شدن که من تا الان نبودم...
لبخند زدم و قیافه مو یه جوری چندش آور کردم و گفتم:
_ایش..نه عمه جون..آخه بابای تو هم بوس کردن داره؟
همه باتعجب نگاهم کردن.محمد خندیدو گفت:
_ولش کن بابا،عمه بدسلیقه س.
ضحی اولش از حرفم ناراحت شد ولی وقتی دید باباش میخنده،خندید و گفت:
_اصلا نمیخواد بابامو بوس کنی،فقط خودم میخوام بوسش کنم.
بعد صورت محمد رو چند بار محکم بوسید...
همه از حرف و حرکت ضحی خندیدن. بخاطر همین هم ضحی راحت تر از باباش جدا شد.
همه روی ایوان ایستاده بودیم...
همیشه آخرین نفری که با محمد خداحافظی میکرد مریم بود که تا جلوی در باهاش میرفت.
محمد باهاش صحبت میکرد.همیشه برای بار آخر برمیگشت سمت همه و دست تکون میداد،ولی امروز برنگشت.آخرش اشکهاش صورتش رو خیس کرده بود.رفت بیرون و درو بست...
ضحی بغل من بود.سریع رفتم تو خونه و با بچه ها مشغول بازی شدیم.ولی قلبم داشت می ایستاد.
اون روز خیلی سخت گذشت...
اما روزهای_سخت_تری در راه بود. روزهایی که هر روزش به اندازه ی چند ماه میگذشت.محمد بار سنگینی روی دوش من گذاشته بود.
اون شب مریم و ضحی پیش ما موندن.تنها کسی که خوابش برد ضحی بود.
اون شب با تمام دلتنگی ها و دلشوره ها و طولانی بودنش بالاخره تموم شد.صبح پدر مریم اومد دنبالشون و بردنشون خونه شون.
با حانیه تماس گرفتم،جواب نداد.رفتم پیش مامانم.داشت نماز میخوند و گریه میکرد.✨
گرچه دقیقا درکش نمیکردم ولی عمق نگرانیش رو میتونستم حدس بزنم.بابا هم خونه نمونده بود.به قول مامان بره سرکار بهتره براش.
رفتم آشپزخونه.کلی کار مونده بود.مرتب کردن آشپزخونه تموم شد و غذا هم درست کردم.بابا هم اومد...
دوباره با حانیه تماس گرفتم.دیگه داشتم قطع میکردم که با گریه گفت:
_زهرا،امین رفت.
گریه ش شدت گرفت و گوشی قطع شد...
حالا که بابا خونه بود و مامان تنها نبود میتونستم برم پیش حانیه.
مامان حانیه هم حال خوبی نداشت. آرامبخش خورده بود و خواب بود.حانیه روی تخت دراز کشیده بود و سرم به دستش بود.
کاملا واضح بود چقدر حالش بده.شکسته شده بود.تا منو دید دوباره با صدای بلند گریه کرد.بغلش کردم.آرومتر که شد گفتم:
_از امام حسین(ع)خواستی که برگرده؟
نگاهی تو چشمهام کرد و گفت:
_کاش اونقدر خودخواه بودم که میتونستم...
نتونست حرفشو ادامه بده.آروم تو گوشش قرآن میخوندم.چه سعادتی که قرآن رو حفظم.
خیلی وقتها کمکم میکرد #آروم بشم یا مثلا تو اتوبوس،مترو و خیابان و جاهای دیگه که نمیشد از رو قرآن خوند،من میتونستم از حفظ قرآن بخونم.
آروم شد و خوابید.
دو ساعتی بود که خوابیده بود.یه دفعه با جیغ از خواب پرید...
سریع بغلش کردم.معلوم بود کابوس دیده.با صدای بلند امین رو صدا میکرد و گریه میکرد.خواهرش بهش آرامبخش داد.به هر زحمتی بود دوباره خوابید. مامانم تماس گرفت وگفت:
_کجایی؟
-هنوز پیش حانیه هستم.کاری داری مامان جان؟
-مریم رفته خونه خودشون.امشب میتونی بری پیشش؟
-آره.حتما میرم.
-زهرا
-جانم مامان
-خودت خوبی؟
-خوبم قربونت برم.نگران من نباش. رسیدم پیش مریم باهات تماس میگیرم. خداحافظ.
-مراقب خودت باش.خداحافظ.
امروز به تنها کسی که فکر نمیکردم خودم بودم.حانیه خواب بود.خداحافظی کردم و رفتم پیش مریم و ضحی.تابستان بود.بستنی خریدم.ضحی تا منو با بستنی دید پرید بغلم.محمد معمولا سه روز یکبار زنگ میزد.هربار زنگ میزد تا دو روز حال مریم خوب بود و تا دو روز ضحی بهونه میگرفت.دیگه از بار سوم که زنگ میزد صداشو ضبط میکردیم و ضحی روزی چندبار گوش میداد.
دو ماه از رفتن محمد میگذشت.کلاس های دانشگاه هم شروع شده بود.من یا دانشگاه بودم،یا خونه خودمون یا خونه محمد.وقتم خیلی پر بود.
حتی گاهی وقت کم میاوردم.دفتر بسیج و باشگاه هم دیگه نمیرفتم.
یه روز ریحانه گفت:
_کم پیدایی؟
اوضاعم رو که بهش گفتم،گفت:_کمک نمیخوای؟
گفتم:
_آره.از حانیه بی خبرم.بهش سر بزن.
دانشگاه نمیومد.خبری هم ازش نداشتم.گاهی تلفنی باهاش صحبت میکردم.
روزها خیلی طولانی به نظر میومد.برای همه مون ماه ها گذشته بود انگار...
محمد تو آخرین تماسش گفته بود دو هفته دیگه میاد.همه مون از خوشحالی گریه مون گرفته بود. ولی دو هفته هم خیلی طولانی بود...
#قسمت_سی_وسوم
🌸رمان آنلاین به خاطر تو🌸
اما بالاخره روز موعود رسید...
قرار بود محمد قبل ظهر برسه.همه خونه ما جمع بودیم.خانواده ما و خانواده
مریم.عمه ها و خاله و دایی هم بودن.من فقط یه عمو داشتم که از بابا بزرگتر بود و زمان جنگ شهید شده بود.یکی از دایی هام هم شهید شده بود.
خونه حسابی شلوغ بود.همه خوشحال بودیم و منتظر.بالاخره زنگ در زده شد و محمد وارد حیاط شد...
اولین کسی که رفت بغل محمد،ضحی بود.رفت که نه،پرید بغل محمد.تا ضحی پرید بغلش،محمد اخمهاش درهم شد.وای نه،خدای من،نکنه زخمی شده؟!!!
جدا کردن ضحی از محمد شدنی نبود. محمد هم معلوم بود درد داره.ولی ضحی رو بغل کرده بود و با بقیه روبوسی میکرد.دیگه طاقت نیاوردم... رفتم جلو و با هر ترفندی بود ضحی رو از بغل محمد گرفتم.بردمش تو اتاق و عروسکی که تازه براش خریده بودم رو بهش دادم.
خیلی دوست داشتم برم محمد رو ببینم و باهاش حرف بزنم ولی فعلا تو اتاق نگه داشتن ضحی واجب تر بود.بعد از نماز،ناهار خوردیم.
مهمان ها کم کم میرفتن که مثلا محمد استراحت کنه.فقط خانواده مریم بودن.ضحی هم روی پای محمد نشسته بود.محمد با آقایون صحبت میکرد و خانم ها هم تو آشپزخونه بودن.منم یه گوشه ایستاده بودم و به محمد نگاه میکردم.
خیلی خوشحال بودم برگشته.من حتی نتوسته بودم با محمد احوالپرسی کنم. داشت به حرفهای ضحی گوش میداد که چشمش به من افتاد.
چند ثانیه نگاهم کرد بعد با اشاره سر بهم فهموند برم تو اتاق.نمیدونستم چرا بهم گفت برم تو اتاق،ولی رفتم.سجاده مو پهن کردم که نماز شکر بخونم.
دستهامو آوردم بالا که تکبیر بگم، گفت:_زهرا
برگشتم سمتش.وای خدا،داداشم بود.سرمو گذاشتم روی شونه ش و فقط گریه کردم.محمد هم هیچی نگفت و صبر کرد تا آروم بشم.نمیدونم چقدر طول کشید.تمام دلتنگی ها و بدو بدو کردن های این مدت و از همه سخت تر مراقبت از امانتی هاش حسابی پیرم کرده بود.گفت:
_چرا اینقدر شکسته شدی؟!! تو مثلا بیست و دو سالته؟
لبخند زدم و گفتم:
_من یه دختر یک قرن و بیست و دو ساله هستم.پیرم کردی محمد.دفعه بعد خواستی بری یه فکری برا زن و بچه هات بکن.من دیگه مسئولیت امانت قبول نمیکنم.
-مریم گفته خیلی به زحمت افتادی.
-زن داداش کم لطفی کرده.زحمت؟!! روزی هزار بار مردم و زنده شدم.
بالبخند گفت:تازه یکی رو پیدا کردم که بتونم با خیال راحت زن و بچه هامو بهش بسپرم.فکرکردی خواهرمن، حالاحالاها زحمت داریم برات.
با اشک و بغض گفتم:...