🚨🤲 درخواست دعای فوری و حداکثری برای رزمندگان غزه
⚠️ با توجه به شروع حملات زمینی رژیم وحشی صهیونیستی و به حداکثر رسیدن حملات هوایی، امشب تا میتوانید برای پیروزی و سلامتی مجاهدین اسلام، دعا بفرمایید زیرا به فرموده حضرت محمد (ص): «دعا، سلاح مومن است.»
🔰 توصیه عمومی در این ساعات سخت غزه
✨ فرستادن صلوات
📿 خواندن امن یجیب
🤲🏼 خواندن دعای جوشن صغیر
💳 دادن صدقه
📲 نشر حداکثری در گروهها
و خواندن دعا لازم و ضروری هست
🏷 #طوفان_الاقصی #فلسطین #رژیم_صهیونیستی
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
45.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎙رجز ضد اسرائیلی #حاج_ابوذر_بیوکافی
🎥 #استوری_موشن
🔉 #شور | مقصد شیعهها فتح اسرائیله
#العجل
#امام_زمان
#طوفان_الاقصی
#فلسطین #غزه
#القدس_لنا
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
امروز شنبه، ۶ آبانماه، سالروز تولد شهید حاج حسن طهرانی مقدم پدر علم موشکی کشورمان است.
گفته بود روی قبرم بنویسید این مدفن کسی است که میخواست اسرائیل را نابود کند!
#شهید_حسن_تهرانی_مقدم
به امید نابودی اسرائیل
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
🔰#صفات_منتظران
پیشی گرفتن به بهشت:
بهشت، خطّ پایان پیش افتادگان و آتش، سرانجام واماندگان است؛ و
کسی که خواهان بهشت باشد نباید خوابش دراز و مرکبش کُند و همّتش
سست باشد و از جملۀ آنچه موجبات بهشت رفتن را فراهم میکند
عبارتاند از: خوشخویی، خداترسی، جهاد، نیکو کردن باطن، انفاق،
انصاف، شکیبایی در سختیها، روزهداری، نیازردن بندگان خدا و... است؛
و جایی است که خوشیهایش دل را نمیزند و ساکنانش در پناه خدای
رحمان هستند و جوانیشان از بین نمیرود و...، و نخستین کسانی که
وارد بهشت میشوند: اهلبیت، فقرا، شهدا، نیکوکاران و... است.
از آنجا که بهشت، خود دارای درجات و طبقات است، منتظران برای
رسیدن به درجات باالی آن رقابت کرده و پیشی میگیرند؛ و آنان که
سبقت میگیرند و جلوترند جزو مقرّبان محسوب میشوند. پس یک
مسئله، پیشی گرفتن در ورود به بهشت و مسئلۀ دیگر رفتن به باالترین
درجات بهشت میباشد.
📚کتاب صفات منتظران،سید علی اکبر صداقت
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❇️ما به زمان وعده داده شده نزدیک میشویم!
مهدی و مسیح علیهمالسلام هردو باهم خواهند آمد.
👤سید#حسن_نصرالله
#امام_زمان_عجل_الله_تعالی_فرجه
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
اگر کسی از شما پرسید
آسان ترین،شیرین ترین و مفیدترین
کار چیست؟
به او پاسخ دهید:
یادِ قطب عالم امکان،پدر مهربان و ولّیِ زمان،شریک قرآن،فرمانروای زمین و آسمان، حضرت مهدی عجل الله فرجه!
👌این دستورِ آیت الله مصباح (ره) است.
#امام_زمان
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شما صدای آرمان را میشنوید..
جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
شما صدای آرمان را میشنوید..
همه چی آرومه..
فقط محمدعلی دلتنگ داداش آرمانش شده💔
أَمَّـنْیجِیـبُالْمُضْطَـرَّ
إِذادَعـاهُوَیکشِـفُالسُّـوءَ:))
بِسْـمِاللَّـهِالرَّحْمَـنِالرَّحِيـمِ
إِذَاجَـاءَنَصْـرُاللَّـهِوَالْفَتْـحُ
وَرَأَيْـتَالنَّـاسَيَدْخُلُـونَفِـيدِيـنِاللَّـهِأَفْوَاجًـا
فَسَبِّـحْبِحَمْـدِرَبِّـكَوَاسْتَغْفِـرْهُإِنَّـهُكَـانَتَـوَّابًـا..
و ما برای آرمان هایمان ؛
آرمان ها دادهایم...
#سالروز_شهادت_شهید_آرمان_علی_وردی
یک چنین روزی، پنجم آبان، وقتی کلاست در حوزه آیتالله مجتهدی(ره) تمام شد، با عجله کتاب و وسایلت را داخل کولهات ریختی. شاید همین موقعها، بعد از ظهر.
انقدر عجله داشتی که برای همکلاسیها سوال شد.
-آرمــان کجا میری؟
گفتی قرار است در شهرک اکباتان آمادهباش باشید(آه... اکباتان...). دوستانت شوخی و جدی گفتند نرو، بنشین درست را بخوان. گفته بودی: آدم نباید سیبزمینی باشه!
سر شوخیشان باز شد، گفتند: آرمــان میری شهید میشی ها!
خندیدی و گفتی: این وصلهها به ما نمیچسبه...
(اتفاقا خوب چسبید، کلمه شهید پشت نام قشنگت)
دوستانت گفتند: بیا باهم عکس بگیریم شهید شدی میذاریم پروفایلمون!
ولی عجله داشتی. هرطور شده از دستشان در رفتی. مثل رود که شوق دیدن دریا دارد، سرازیر شدی به سمت اکباتان. میخواستی یک شعبه کوچک از کربلا را به اکباتان بیاوری...🙂💔
#شهید_آرمان_علی_وردی
✿❀رمان #واقعی
✿❀ #زندگینامہ_شہیدایوب_بلندے
✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵
✿❀قسمت #چهل_ونه
من_ خب صبر کن فردا صبح بلیت هواپیما می گیرم برایت..
پایش را توی کفشش کرد
من_ "محمد حسین را هم می برم."
+ "او را برای چی؟ از درس و مشقش می افتد."
محمد حسین آماده شده بود. به من گفت:
_"مامان زیاد اصرار نکن، می رویم یک دوری می زنیم و برمی گردیم."
ایوب عصایش را برداشت.
_ "می خواهم کمکم باشد. محمد حسین را فردا صبح با هواپیما می فرستم."
گفتم:
_" پس لا اقل صبر کن برایتان میوه بدهم ببرید."
رفتم توی آشپزخانه
+ "ایوب حالا که می روید کی برمی گردید؟"
جلوی در ایستاد و گفت:
_محمد حسین را که فردا برایت می فرستم، خودم...
کمی مکث کرد
_"فکر کنم این بار خیلی طول بکشد تا برگردم"
تا برگشتم توی اتاق صدای ماشین آمد که از پیچ کوچه گذشت...
ساعت نزدیک پنج صبح بود. جانمازم را رو به قبله پهن بود. با صدای تلفن سرم را از روی مهر برداشتم.
سجاده ام مثل صورتم از اشک خیس بود.
گوشی را برداشتم.
محمد حسین بلند گفت:
_"الو..مامان"
+ تویی محمد؟ کجایید شماها؟"
محمد حسین نفس نفس می زد.
- "مامان.مامان....ما....تصادف کردیم......یعنی ماشین چپ کرده"
تکیه دادم به دیوار
+ "تصادف؟ کجا؟ الان حالتان خوب است؟"
- من خوبم ....بابا هم خوب است....فقط از #گوشش خون می آید.
پاهایم سست شد... نشستم روی زمین
_الو ...مامان
آب دهانم را قورت دادم تا صدایم بغض آلود نباشد.
+ "خیلی خب محمد جان، نترس بگو الان کجا هستید؟ تا من خودم را به شما برسانم."
- توی #جاده_زنجان هستیم، دارم با موبایل یک بنده خدا زنگ می زنم. به اورژانس هم تلفن کرده ام، حالا می رسد، فعلا خداحافظ....
تلفنمان یک طرفه شده بود...
چادرم را جمع کردم و نشستم توی پله ها و گوش تیز کردم تا بفهمم کی از خانه ی آقای نصیری سر و صدا بیرون می آید....
یاد خواب مامان افتادم،
#یک_ماه_قبل بود، اذان صبح را می گفتند که مامان تلفن زد:
_"حال ایوب خوب است؟"
صدایش می لرزید و تند تند نفس می کشید. گفتم:
_"گوش شیطان کر، تا حالا که خوب بوده چطور؟"
- هیچی شهلا خواب دیده ام.
+ خیر است ان شاءالله
- دیدم سه دفعه توی آسمان ندا می دهند:
"جانباز ایوب بلندی شهید شد"
ادامـہدارد . . .
بہروایــت✍🏻«همسرشہــــــیدبلنـدۍشهلاقیـاثوند🌿»
✿❀رمان #واقعی
✿❀ #زندگینامہ_شہیدایوب_بلندے
✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵
✿❀قسمت #پنجاه
صدای خانم نصیری را شنیدم، بیدار شده بودند....
اشکم را پاک کردم و در زدم.
آن قدر به این طرف و آن طرف تلفن کردم تا مکان تصادف و مکان نزدیک ان را پیدا کردم...
#هدی را فرستادم مدرسه
زنگ زدم داداش رضا و خواهر هایم بیایند.
#محمدحسن و #هدی را سپردم به رضا
می دانستم هدی داییش را خیلی دوست دارد و کنار او آرام تر است. سوار ماشین آقای #نصیری شدم.
زهرا و شوهر خواهرم آقا نعمت هم سوار شدند. عقب نشسته بودم.
صدای پچ پچ آرام آقا نعمت و آقای نصیری با هم را می شنیدم و صدای زنگ موبایل هایی که خبرها را رد و بدل می کرد.
ساعت ماشین ده صبح را نشان می داد.
سرم را تکیه دادم به شیشه و خیره شدم به بیابان های اطراف جاده.
کم کم سر وصدای ماشین خوابید....
محسن را دیدم که وسط بیابان افسار اسبی را گرفته بود و به دنبال خودش می کشید. #روی اسب ایوب نشسته بود. قیافه اش درست عین وقت هایی بود که بعد از موج گرفتگی حالش جا می آمد، مظلوم و خسته.
+ ایوب چرا نشسته ای روی اسب و این بچه پیاده است؟ بلند شو....
محسن انگشتش را گذاشت روی بینی کوچکش، هیس کشداری گفت:
"هیچی نگو خاله، عمو ایوب تازه از راه رسیده، خیلی هم خسته است.
صدای ایوب پیچید توی سرم:
"محسن می رود و من تا چهلمش بیشتر دوام نمی آورم.
شانه هایم لرزید.
زهرا دستم را گرفت.
_"چی شده شهلا؟"
بیرون وسط بیابان دیگر کسی نبود...
صدای آقا نعمت را می شنیدم که حالم را می پرسید. زهرا را می دیدم که شانه هایم را می مالید.
خودم را می دیدم که نفسم بند آمده و چانه ام می لرزد.
هر طرف ماشین را نگاه می کردم چشم های خسته ی ایوب را می دیدم.
حس می کردم بیرون از ماشینم و فرسنگ ها از همه دورم.
تک و تنها و بی کس
با چشم های خسته ای که نگاهم می کند.
قطره های آب را روی صورتم حس کردم.
زهرا با بغض گفت:
_"شهلا خوبی؟ تو را به خدا آرام باش"
اشکم که ریخت صدای ناله ام بلند شد.
_"ایوب رفت...من می دانم....ایوب تمام شد..."
برگه آمبولانس توی پاسگاه بود.
دیدمش
رویش نوشته بود:
_"اعلام مرگ، ساعت ده، احیا جواب نداد" .
ادامـہدارد . . .
بہروایــت✍🏻«همسرشہــــــیدبلنـدۍشهلاقیـاثوند🌿»