『جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』
شما صدای آرمان را میشنوید..
همه چی آرومه..
فقط محمدعلی دلتنگ داداش آرمانش شده💔
أَمَّـنْیجِیـبُالْمُضْطَـرَّ
إِذادَعـاهُوَیکشِـفُالسُّـوءَ:))
بِسْـمِاللَّـهِالرَّحْمَـنِالرَّحِيـمِ
إِذَاجَـاءَنَصْـرُاللَّـهِوَالْفَتْـحُ
وَرَأَيْـتَالنَّـاسَيَدْخُلُـونَفِـيدِيـنِاللَّـهِأَفْوَاجًـا
فَسَبِّـحْبِحَمْـدِرَبِّـكَوَاسْتَغْفِـرْهُإِنَّـهُكَـانَتَـوَّابًـا..
و ما برای آرمان هایمان ؛
آرمان ها دادهایم...
#سالروز_شهادت_شهید_آرمان_علی_وردی
یک چنین روزی، پنجم آبان، وقتی کلاست در حوزه آیتالله مجتهدی(ره) تمام شد، با عجله کتاب و وسایلت را داخل کولهات ریختی. شاید همین موقعها، بعد از ظهر.
انقدر عجله داشتی که برای همکلاسیها سوال شد.
-آرمــان کجا میری؟
گفتی قرار است در شهرک اکباتان آمادهباش باشید(آه... اکباتان...). دوستانت شوخی و جدی گفتند نرو، بنشین درست را بخوان. گفته بودی: آدم نباید سیبزمینی باشه!
سر شوخیشان باز شد، گفتند: آرمــان میری شهید میشی ها!
خندیدی و گفتی: این وصلهها به ما نمیچسبه...
(اتفاقا خوب چسبید، کلمه شهید پشت نام قشنگت)
دوستانت گفتند: بیا باهم عکس بگیریم شهید شدی میذاریم پروفایلمون!
ولی عجله داشتی. هرطور شده از دستشان در رفتی. مثل رود که شوق دیدن دریا دارد، سرازیر شدی به سمت اکباتان. میخواستی یک شعبه کوچک از کربلا را به اکباتان بیاوری...🙂💔
#شهید_آرمان_علی_وردی