eitaa logo
『جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』
2.8هزار دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
4.3هزار ویدیو
40 فایل
بسـم‌الله . شرو؏مـون‌از ‌1401.8.19(: حوالۍِ‌ساعت‌12.30🫀 ‌ ‹تحت‌لوای ِآقای313› -مـحـلی‌بـرای‌تسـکـین‌قـلب‌وروح‌انســان‌✨ | خادم‌المهدی🌱↶ @Modfe313 مدیرتبادلات↓ @okhte_dash_ebram کپی #حلال🙂
مشاهده در ایتا
دانلود
إنّ الإنسانَ إذا كانَ في الصَّلاةِ فإنّ جَسَدَهُ و ثيابَه و كُلَّ شَيءٍ حَولَهُ يُسَبِّحُ🤍 «هنگامی که انسان درحال نماز است، اندام و جامه او و هرچه پیرامون اوست، خدا را تسبیح می گویند.» علی(ع) [میزان الحکمه، ج 5، ص 377]📚🌱 『❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🥀 حرفی نزدمو ساکت شدم ولی داشتم میپختم که دیگه رفتم کولر زدم بعد از چند ساعت بابام امد بلند شدمو سلام کردم جواب سلاممو دادو نشست چون چایی پیشش بود نیاز نبود چایی ببرم نشستم تا چند دقیقه بعدم رفتم پیش بابامو بهش گفتم مخ مامانو بزنه تا بزاره من برم خونه هستی اونم گفت:مامانت به حرف من گوش نمیده -بابا حالا تلاشتو بکن لطفا بابا:باشه مامانم امد نشست دیگه نگم چقدر حرف زدیمو بحث کردیم تا رضایت داد من برم منم که دیگه دل تو دلم نبودو خیلی خوشحال بودم بازم دلم برای هیئت تنگ شده بود هعییی گوشی زنگ خوردو داداشم جواب داد +بله؟. ... +سلام ........ +بله یه لحظه گوشیو اورد برای من تا بدم مامانم انگار با مامان کار داشتن منم گوشیو گرفتم سمت مامان مامانمم با اشاره گفت کیه منم اروم گفتم نمیدونم بعد مامانم گوشیو گرفت +سلام .............. مانان:اها بله خوب هستید ..........– مامان:ممنونم شکر خدا همه خوبن سلامت باشید ................... مامان:خواهش میکنم بفرمایین ....................................................................... مامان:واقعا؟ ........................ مامان:اخه اون هنوز بچه اس اصلا.... ......................................... یه نگاه به من کرد و گفت:یه لحظه بعدم مامانم پاشد رفت حیاط درم بست ـ یعنی کی بود کی بچس وااای داشتم از فضولی میمردم منتظر موندم مامان بیاد بعد از ده دقیقه مامان امد تو +بیا بگیرش زهرا رفتم گوشیو گرفتم و فورا پرسیدم -کی بود مامان چی میگفت؟؟؟؟؟ +خانم صالحی  بودهیچی احوال پرسی میکرد -مامان بگو چی میگفت چرا رفتی حیاط +حالا بزار بعدا میگم -جیییغ مامانننن من تا بعدا از فوضولی میمیرم +گفتم بعدا وااای چرا نمیگفت خانم صالحی با مامان چکار داشت اصلا خیلی فکرم درگیر بود ولی سعی کردم بیخیال بشم ـرفتم سر کیفمو خودکارو دفترمو اوردم یکم خوش نویسی کنم البته فقط یکم دفترو باز کردم خوووب حالا چی بنویسم بعد از یکم فکر کردم یه شعر به ذهنم رسید شعر که چه عرض کنم مداحی "چـ‌ادرےگشـٺن من قصـ‌ہ نابـ‌ی دارد او قـ‌سم داده مـرا حـافظ خونش باشــم" بعدم یه امضا زدم زیرش و شروع کردم نوشتن چیزای دیگه.... ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ فاطیمـا: مامان زنگ زد به مادر زهرا و بالاخره خواستگاری کرد روی ابرا بودم تا مامان بیادو بگه چیا گفتن مامانم بالاخره از اتاق امد بیرون بلند شدمو دوییدم سمتش -مامان چیشـد؟ مامان:اروم دختر ترسیدم *ادامه دارد...
🥀 -ببخشید ،میشه بگی مامان جان —خواستگاری کردمو گفتم خیلی وقته زهرارو در نظر دارم واسه پسرم بعد از محمد رضا تعریف کردم اونم گفت هنوز زهرا بچه اس بعدش گفتم خانم حیدری میدونید که الان دخترای کم سن تر از زهرا ازدواج میکنند و حضرت زهرا هم موقع ازدواج نه سال سن داشتن شما اجازه بدین ما برای خواستگاری بیایم بعدم کلی حرف زدم تا راضی شدو گفتم با پدر زهرا هم باید صحبت کنه بهمون خبر میدن _وا مامان زهرا کجاش بچه اس +خوب دخترم بعضی مادرا اینطوری فکر میکنند –واای خداکنه نه نگن +نمیگن فاطیما  بعد از این همه مدت محمد از یه دختر خوشش امد مگه میزارم این دخترو از دست بده خوشحال بودم که مامان انقدر در تلاشه واقعا خسته بودمو خوابم میومد رفتم تو اتاق تا یکم بخوابم چشمامو که بستم فورا خوابم برد وقتی بیدار شدم هوا تاریک بود ترسیدم نکنه اذان گفتن یهو یادم امد نمیتونم بخاطر عذر شرعی نماز بخونم اخیش ترسیدم بلند شدمو خودمو مرتب کردمو از اتاق امدم بیرون سلام محمد رضا از سر کار امده بود بابا هم امده بود همه جواب سلاممو دادن رفتم نشستم و مامان گفت :چایی  میخوری -نه مامان جان +باشه محمد رضا:خوب مادر الان چی میشه +هیچی دیگه منتظر میمونیم تا جواب بدن -کی مامان +خانواده زهرا -اهاااااا به محمد نگاه کردم کلککککک  من که میدونم چیا تو دلت میگذره محمد رضا نگام کردو خندید ولی حرفی نزد کلا ماها عاشق زهرا شده بودیم دیگه بعد از شام یکم با خانواده گپ زدیمو گرفتیم خوابیدیم تا ببینیم خدا چی میخواد ـــــــــــــــــــــ زهرا: صبح شده بودو میخواستم برم خونه هستی یه لباس پیدا کردمو پوشیدم باید ساق مینداختم ساق مشکیمو برداشتم انداختم بعدم یه شلوار نسبتا گشاد مشکی با لباس ابی با گلای سفید یه روسری نخی مشکی با طرح های زرد برداشتمو عربی بستم گفتم میرم پیش دوستم مشکی کامل نباشم حالا یه چهار تام طرح و رنگ داشته باشه کلا مشکی و سفید با صورتی خیلی بهم میومد چادر مشکیو برداشتمو از مامان اینا خداحافظی کردم رفتم حیاط تا کفشامو بپوشم بعدش راه افتادم برای رفتن به اون ور خیابون باید از پل هوایی  رد میشدم خواستم از پله ها برم بالا که یادم امد چادرمو یکم جمع کنم ـاینکارو کردمو شروع کردم پله هارورفتن بالا باد با چادرم بازی میکردو من بزور نگه داشته بودمش باز نشه نمیدونم یه نفر داشت میومد پاین که پاش به چادرم گیر کرد کم مونده بود از پشت بیوفتم که دستمو گرفتم به میله ها اون ادم هم داشت میوفتاد که خودشو نگه داشته بود برگشتم تا عذر خواهی کنم -وااایی ببخشید واقعا شرمنده چند تا کتاب دست اون اقا بود که افتاده بود رو پله ها اونارو برداشتو سرشو اورد بالا +خواهش می... که حرفشو خورد +خانم حیدری ؟ چقدر صداش اشنا بود ـیه لحظه نگاهش  کردم بعدم فورا نگاهمو گرفتم واای باز این پسرهههههه همون سعید بود +شما اینجا چیکار میکنید ـ -محل گذره منم داشتم میرفتم بالا کار داشتم +اه بله ببخشید درست  میگید  خوبین -بله ممنونم ـ خواستم بحث ادامه پیدا نکنه -ببخشید بازم شرمنده،یاعلی خواستم برم که *ادامه دارد...
گفتم... اگر در کربلا بودم تا پای جان برای حسین(ع) تلاش می‌کردم💔 گفت... یک حسین زنده داریم❤️‍🩹 نامش مهدی(عج) است بسم الله...🙌🏻 شـایـد آقـا فـقـط مـنـتـظـر تـوسـت!(:💔 312+1 🆔@emam_zamanam312
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مرا عهدیست با جانان...❣ اول هر صبح قرار دعای ❤️ قرار عاشقی❣
13.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مرا عهدیست با جانان...❣ اول هر صبح قرار دعای ❤️ قرار عاشقی❣ ‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌ 『❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
❣ 🌺 خورشید من تویی و بی حضور تو صبحم بخیر نمی شود ای آفتاب من گر چهره را برون نکنی از نقاب خود صبحی دمیده نگردد به خواب من ❤️💐 『❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•