❃⸾↜ #غَـࢪیـبُ_الـغُـࢪَبـٰاء
میگفت میری مشهد
به امام رضا میگی درد و دلتو
بعدم امام رضا بهت میگه:
درستش میکنم حالا بفرما چایی
همینقدر قشنگ🫠♥️
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
『جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』
-
یکی روسریشو شل کرد
رفت جلوی دوربین واسه لایک
یکی هم بند پوتین رو سفت کرد
رفت روی مین واسه خاک
#شھیدآنھ
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
『جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』
🤍✨
قشنگیه رفاقتشون🥹♥️🫴>>>
#محفل
#پارت۶۰
#زهراےشهید🥀
چند دقیه با هستی حرف زدم که دبیر امد همه بلند شدیم.
و دبیر سلام خوش آمد گفتو خودشو معرفی کرد این دبیرو نمیشناختم ولی اینطوری معرفی کرد:دخترای قشنگم من ـخانم عظیمی هستم دبیر عربی ـامیدوارم کنار هم به موفقیت برسیم
پس دیگه خانم بیگلو دبیر عربیمون نبود.
اینو گفت رفت سر جاش بعد از پنج دقیقه اسمارو صدا زد که برن پایین کتاب بگیرن منو خوندو رفتم پایین کتابامو گرفتم امدم بالا. خوندو خوند تا به هستی رسید اونم رفت گرفت برگشت.
دیگه عربیمونو باز کردیمو درس شروع شد،چقدر جالب بود درس عربی برای من.
خانم عظیمی:خب خانما میتونید جمع کنید امروز یا فردا بهتون برنامه کلاسی میدن فعلا امروز همین یک کلاس رو با من داشتید
دخترای کلاس بعضیاشون ماله کلاس۷/۱بودن که امسال امدن ۸/۲
زنگ بعد حدود دو دقیقه خورد ویفری که تو کیفم بودو برداشتم با هستی رفتیم بیرون
هر چند خودمم میدونم تو حیاط چیزی نمیخورم
اونم واسه اینکه ملت میبنند شاید دلشون بخواد
اما همینطوری برداشتمگذاشتمتو جیبم.
-خب چطوری رفیق قدیمی
+شکر اجی خوبم ، یجوری میگی قدیمی انگار بیست ساله همو میشناسم.
-من تورو اندازه سی سال میشناسم-
+قربونت برم
-خدانکنه
+خب یسوال بپرسم
-جانم
+بالاخره بهشون جواب دادی
-امشب باید بریم خونه فاطیما اینا واسه گفتن جواب
+واقعا
-اره بهت گفتم که ـ
همینطور که صحبت میکردیم خوراکیشم میخورد.
+یعنی تو میخوای به این زودی عروس شی؟
-انشاءالله
+ای بلا ،باورم نمیشه زهرا
-خودمم باورم نمیشه خواهر!
+وااای چقدر دلم میخواد تورو تو لباس عروس ببیننمم
-الهی ببینی منم تورو تو این لباس ببینم
+😄😁
صدای غریبه:زهراااااا
برگشتم عه اینکه هانیه است وای دلم براش تنگ شده بود
-هانیه!سلااام
امد نزدیکو همو بغل کردیم
هانیه:دلم برات تنگ شده بود
-منم همینطور
هستی جان این هانیه دوستمه
هستی:خوشبخت شدم هانیه جان
هانیه:قربانت منم همینطور.بی مقدمه پرسید: شنیدم شما دوتا مثل خواهرید ولی میدونید باورم نمیشه.
-یچیزی بیشتر از خواهر،چرا حالا باورت نمیشه
هانیه:چون هیچوقت دوستمو مثل خواهرم دوست نداشتم.
با لبخند همیشگیم گفتم:
-الهی تجربه کنی این حسو
هانیه خواست حرفی بزنه که زنگ خورد
-اخ باید بریم سر صف
هانیه امسال تو یه کلاس دیگه بود.
رفتیم سر کلاس
این زنگ ریاضی داشتیمو زنگ بعدش مطالعات
واای کلکمون کندس دو تا درس تو یه روز دبیر ریاضیو مطالعاتمون همون خانم کامرانیو زارعی بودن
زنگ اخر خانم رامشگ برنامه کلاسیو بهمون دادنو ماهم یادداشت کردیم
خانم زارعی: حال که برنامه هفتگیو دارید درسی که امروز دادمو جلسه بعد پرسش میکنم از همه
میتونید جمع کنید
دوباره خانم زارعی شروع کردا برم دوتا بزنمش درست شه اخه اول سالی چرا پرسش میکنی چرا انقدر این معلم سختگیره خدایا
وسایلامو جمع کردمو پاشدم چادر پوشیدم
نایلون چادرو تا زدمو گذاشتم تو کیفم سر جام نشستم
خواستم با هستی حرف بزنم که زنگ آخر خوردو بچه ها شروع کردن به فرار کردن نمیدونم چیه که اینا زنگ اخر انگار دنبالشون میکنند
منو هستی دوش به دوشه هم از پله های حیاط رفتیم پایین که سارا دوست هستی امدو با هم احوال پرسی کردن
گویا امسال اون نیومده کلاس ما
-هستی جان بریم؟
هستی :اره بریم
باهم خدا حافظی کردنو منم با سارا خدا حافظی کردم دختر خوب و مهربونو با حجابی بودو ازش خوشم میومد
*ادامه دارد...
زادهےفصݪشہادت...🍂:
#پارت۶۱
#زهراےشهید🥀
با هستی راه خونرو پیش گرفتیم،ما این ماه از اون خونه تخلیه میکردیمو میومدیم همین دورو برا
-خب پخبر
+سلامتی
-دیگه چخبر
+سلامتی
-میزنمتا
+میتونی بزن
دستمو در اوردم از دستش یه نیشکون گرفتم
-دیدی تونستم
+ایی دیونه خب چه خبرم شد حرف بچه
-خب چی بگم
+سکوت کن دارم از خستگی میمیرم .
-تو که میدونی من نمیتونم ساکت باشم هستی
بعدم باید زودتر راه بریم اذانمیگن الان.
+خب خب!ارااامشششش
داشته باش
-امممم یچیزی بگو
یزره فکر گرد بعد گفت:
+میدونی زهرا و حدیث نیومدن
نرگسم نبود
تازه این یادمافتاد؛
-اره اصلا ندیدمشون
+بهتر بابا پارسال منو از درس انداختن این سه تا هم شوهر کردن منو بیچاره کردن معدلم پایین شد
-اره معدل دوتامون پایین شد
حالا امسال انشاءالله به ۲۰برسونیم لاقل ۱۹و نیم بشیم
+اره خداکنه اخه ۱۸/۷۶صدم شد معدل
-۷۹صدم
+حالا همون
دیگه نتونستیم بیشتر صحبت کنیم،من خونم یه طرف بودوهستی یه طرف دیگه ازش خدا حافظی کردمو راه خونرو پیش گرفتم
صدای اذان بلند شد سرعتمو بیشتر کردمو تا پایان اذان رسیدم خونه که داشتم جون میدادم
فورا بعد از سلام کردن چون وضو داشتم حاضر شدمو نماز خوندم
وای داشتم به هلاکت میرسیدما.
الان بهتر شدم رفتم آشپزخونه آب خوردم .
اخییی خدایا شکرت
عاطفه کجا بود ندیدمش ؟
فکر کنم خوابه اتاقو نگاه کردم اره خواب بود خواهریم
ماـمان:گشنت نیست؟
-اره مامان گرسنمه چیزی داریم؟
مامان:اره امروز قیمه درست کردم
بشین برات بیارم
-واای مامان دستت درد نکنه
مامان که غذارو اورد عین دیونه ها حمله کردم اما طبق عادت همیشگیم بیشتر از یه بشقاب و نیم با همه گرسنگیم نتونستم که بخورم
مرا عهدیست با جانان...❣
اول هر صبح قرار دعای #عهد❤️
قرار عاشقی❣