#پارت۶۲
#زهراےشهید🥀
بعد از ناهار یک ساعت استراحت کردم بعد رفتم یکم کار کردم.
حالا یه نیمساعت دیگه برم مطالعات بخونم.
امسال باید برسونم خودمو بالای ۱۹
این دو سال رو هم باید بگذرونم
باید بتونم به هدفم برسم ـاگه خدا بخواد
انسانی بر میدارمو واسه دانشگاه معارف
باید دبیر دینی بشم
بعد فکر کردن و مرور درس ساعت نزدیک پنج بود که تصمیم گرفتم پاشم دنبال لباس بگردم یچیز خوب پیدا کنم.
یه دامن مخملی مشکی که با دکمه های تزئینی کار شده بود برداشتم
با یه بولیز که آستینش تا آرنجم بودو باید ساق مینداختم
و شلوار کشی آبی تیره مو گذاشتم کنار رفتم دنبال لباس برای عاطفه
یه لباس که تا زانوش بود به رنگ آبی آسمونی بود با شلوار لی کشیشو برداشتم.
روسری عاطی که طرح سفید برفیو هفت کوتوله روش بودو طرح زمینه اش بنفش بود ،دورش یه نوار صورتی رنگ !قشنگ بود اینم لباسای عاطی
اخ روسری واسه خودم!
اول رفتم سراغ گیره روسریم فقط پنج تا گیره داشتم که دوتاۺ مروارید رنگی داشت.
یه گیره برداشتم که یه نگین سیاه روش بود اینو خودم خریدم رفتم تو کمد دنبال روسری
یه روسری نخی راه راه به رنگ مشکی و سبز لجنی بود البته فقط یه گوشش راه راه بود. همونو برداشتم با اون گیره که نگینش مشکی بود و یه طلق.
خب تموم شد
مامان:زهرا حاضر شو دیگه باید بریما
-مامان تازه ساعت ۵:۳۰
مامان:حالا تا حاضر شی شیش میشه
حرفی نزدمو لباسایی که حاضر کردمو پوشیدم
رفتم عاطفه رو اوردمو اونم حاضرکردم
به ساعت نگاه کردم(۱۸:۰۵)
اوه دیر شد که
اشکان:بیااا دیگه زهرا
مامان امد عاطیرو بغل کرد منم فورا روسریمو رو سرم درست کردمو چادرمو برداشتمو رفتم تو حیاط سرم کردم.
-بریم
رفتم صندلی عقب نشستم
بابا ماشینو روشن کردو راه افتاد سمت خونه حاجی ده دقیقه تو راه بودیم تا بابا وایساد
خیلی دیر بود
پیاده شدیم
-مامان میگم یه گلی چیزی نخریدیما
مامان:مگه امدیم خواستگاری ول کن من پولی این چیزارو ندارم.
خندیدم وگفتم:
-پووف
رفتم جلو درو بعد از بحثی کوتاه من باید در میزدم .
به ایفون نگاه کردم
یه زنگ داشت
زنگو زدم و منتظر موندم
صدای یہ آقا امد
+به به سلام علیکم بفرمایید داخل
بعدم درو زد
فکر کنم حاج اقا بود
اول مامان بابا بعدم من رفتم تو و بعدش اشکان
خونشون چه قشنگ بود حیاطشون حوض داشت پره گلدون بود یه باغچه تو حیاط بود که کلی گیاه اونجا بود با گلای ریز صورتی گل نرگس گل یاس و گل محمدی!وای خدا گل محمدی♥️
و یه درخت انگور که سقف شده بود واسه حیاط
چقدر خوشگل بود حاج خانمو حاج اقا امدن جلو در
مامانو بابا احوال پرسی کردنو ما هم سلام کردیمو بعد از کلی تعارف رفتیم داخل
چه خونه قشنگی چند تا تابلو نوشته های قرانی و مذهبی
تابلو فرش که نقش عاشورا بود روش
روم نشد همه جارو ببینم
رفتیم نشستیمو حاج خانم چایی اورد.
فاطیما کجا بود پس
بابا و حاجی شروع به صحبت کردم حوصلم سر رفت
*ادامه دارد...
#پارت۶۳
#زهراےشهید🥀
فاطیما با یه چادر رنگی از طبقه بالا امد پایینو پشت سرش برادراش امدن همه بلند شدیم
و با اونا هم سلام و احوال پرسی کردیم
حاج اقا:خب جناب حیدری
میگن در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست
ما دوازده روز منتظر پاسخ شماییم حالا اگر صلاح میدونید جواب رو به ما بدید
بابا نگاهی به من کرد
سرمو انداختم پایین
بابا:شرمنده که خیلی دیر شد ـخب
جواب زهرا...،
جوابش مثبته .
واای ای کاش این زمین دهنشو باز میکرد منو میخورد دیگه نمیدونستم تو کدوم سوراخ قایم شم کجا برم
یه قطره از عرق پیشونیم ریخت توی چشمم
دستمو اوردم بالا و با نوک انگشتم چشمامو پاک کردم
صدای حاج اقا باعث شد لحظه ای بهش نکاه کنم
حاجی:بـه بـه الحمدالله انشاءالله به سلامتی
از صداش خوشحالی موج میزد .
و بعد ادامه داد:آقاے حیدری اگر به بنده اجازه میدید برای اینکه بچه ها باهم آشنا بشند یک صیغه محرمیت یک ماهه بخوانم و این دو محرم بشند.!
چیییییییییییی صیغههههههههه😱
نهههههه خدایااااا😥
همینطور که تو دلم جیغو داد میکردم نگاهم رفت سمت خاج خانم که میخواست حرف بزنه و بعد به مامان نگاه کردم.
حاج خانم:بله ،دیگه خیلی دیر شده
یک ماه بیشتر میشه که منتظر این لحظاتیم ،محمد رضا ام خیلی منتظر مونده لطفا این اجازه رو بدید.
بعد کمی سکوت مامان حرفی زد که بازم من خجالت کشیدم.
مامان:نه حاج آقا ،ایرادی نداره صیغه رو بخونید پدرش هم راضیه!
حاج اقا:چشم خانم حیدری ،فاطیما دخترم؟
فاطیما:بله آقاجان
حاجی:زهرا خانم رو ببر بالا چیزی نیاز بود بهشون بده و لطفا زود بیاید پایین.
فاطیما چشمی گفت بلند شد به مامان بابا نگاه کردم .
تایید کردن که برم
بلند شدم با یه با اجازه با فاطیما رفتم بالا،
-فاطیما
+جاان
-دلم برات خیییلی تنگ شده بود
+منم همینطور زن داداش
خنده ای کردمو فاطیمارو تو اغوش گرفتم
-دیونه
+ای یه خواهر شوهری بشم برات کیف کنی
-ببینیمو تعریف کنیم
بعد با ذوق گفت:
+راستی امشب تولدمه
-وااای واقعاااا
+والا
-واای خدا جان
الهی صد ساله بشی قشنگم تولدت مبارک😍
+قربونت برم زن داداش همچنین تو
بیا یه چادر سفید بهت بدم بپوشی
-چادر سفید؟
+اره میدونم خیلی بهت میاد وایسا
رفت از داخل یه کمد یه نایلون اورد بیرون
+خب بیا بدو برو خوشگل کن بینم
-مثلا چیکار کنم ؟!
با ادا و اصول گفت:
+یه رژلب خوشگل،یہ خط چشم خوشگل تر
منم با نیمچه لبخندی گفتم:
-بنظرت اینکارو میکنم؟
+امکان نداره بکنی
-پس...؟
+شوخی کردم بابا 😁
نگاهش کردمو رفتم جلو آیینه
و چادرمو در آوردم
چادر سفید رو به سرم کشیدم خیلی بهم میومد.
*ادامه دارد...
مرا عهدیست با جانان...❣
اول هر صبح قرار دعای #عهد❤️
قرار عاشقی❣
13.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مرا عهدیست با جانان...❣
اول هر صبح قرار دعای #عهد❤️
قرار عاشقی❣
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
#سلام_امام_زمانم💗
🔅 السَّلَامُ عَلَیْکَ أَیُّهَا الْمُؤَمَّلُ لِإِحْیَاءِ الدَّوْلَةِ الشَّرِیفَةِ...
🌱سلام بر تو و بر امید فرح بخش آمدنت،
آنگاه که حکومت خدا را نشانمان میدهی و خشکسال آرزوهای ما را با باران مهربانی ات سیراب میکنی؛
آنگونه که بعد از آن هیـــچ عطشی، هـرگــز بی تابمان نکند.
📚 صحیفه مهدیه،زیارت حضرت صاحب الامر در ســرداب مقـــدس، ص610.
اللــهمعجـــللولیـــکالفـــرج 🤲
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
<<ازکسیکهتوسختی ها
ریشههاتوبهامیدگره میزنهمواظبتکن♥️🌱>>
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
ما را از مرگ میترسانی؟!
ما فرزندان زینب (س)
و زینالعابدین (ع) هستیم
که در مجلس عبیدالله به او گفتند:
ما از مرگ میترسانی؟!
‹ سیدحسن نصراللّٰه ›
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
توی این دنیایی که هر کسی دامن خودشو گرفته و داره مال دنیا رو میریزه توش،
تو بشو اونی که دعای "خدا خیرش بده امشب سیر خوابیدیم" پشت سر زندگیت باشه...
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
-
عقب نشینی
غیر تاکتیکی
در هر میدانی
غضب الهی را
به دنبال دارد...
#لبنان 🖤
#فلسطین 🇵🇸
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•