رمان آنلاین سفر عشق ❤️
#پارت_هفتادم
یک هفته گذشته بود و من بی حوصله جلوی تلویزیون لم داده بودم و با سعیده پیامک بازی می کردم که صدای زنگ گوشیم بلند شد.
شماره ای که افتاده بود برام ناشناس بود و با احتیاط جواب دادم: الو...
صدای مردانه ای توی گوشم پیچید که گفت: سلام! من رافعی هستم... از اداره آگاهی باهاتون تماس می گیرم، شما خانم فاطمه زهرا سعادت هستین؟!
با تعلل جواب دادم: س.. سلام... بله خودم هستم.
- خانم سعادت من می خوام چندتا سوال از اونچه توی مدت دزدیدنتون بهتون گذشته بپرسم... شما چهره ی شهرام شاهپور رو دیدی درسته؟!
اولش یادم نیومد شهرام شاهپور کیه و با تعجب گفتم: من ایشون رو می شناسم؟!
- توی افغانستان به جز بهمن کس دیگه ای رو به یاد نمیارین؟!
تازه دوهزاریم افتاد و گفتم: بله بله یادمه.... چهره اش رو هم یادمه.
- خوبه! فردا ساعت هشت صبح سر کوچتون منتظر باشین، یه ماشین چهارصد و پنج میاد دنبالتون... ممنون می شم باهامون همکاری لازم رو بکنی.
- بله... چشم
- فعلا خدانگهداتون.
زیر لب خداحافظ گفتم و گوشی رو از روی گوشم به آرومی پایین آوردم.
دلم گرفته بود و این رفتن می تونست من رو از این حال و هوا در بیاره.
اون روز با بالگرد از مرز افغانستان عبور کردیم و به محض رسیدن به ایران به اتاق عمل برده شدم و پنج روز توی بیمارستان بستری بودم تا اینکه با پای باند پیجی مرخص شدم و به خونه اومدم.
هنوز هم پام باندپیچی داشت و موقع راه رفتن اذیت می شدم.
دلم از این گرفته بود که توی این مدت حیدر هیچ حالی ازم نپرسیده بود و با اینکه دیده بود چقدر زجر کشیدم و حالم بده، حتی به عنوان یه هم نوع و همسفر به ملاقاتم نیومده بود.
دلم ازش پر بود! دلخور بودم و دلم می خواست فردا ببینمش و بهش بی محلی کنم، هر چند حدس می زدم تاثیری به حالش نداشته باشه، ولی دل خودم خنک می شد.
اون روز با مامان حرف زدم و گفتم فلان مامور بهم زنگ زده و قراره فردا برای دادن اطلاعات برم و مامان بیچاره که توی این مدت نبودنم خیلی اذیت شده بود، گفت خودش باید من رو سوار ماشین کنه تا خیالش راحت باشه.
فرداش خیلی زودتر از هر روز بیدار شدم و چون این مدت خیلی ضعیف شده بودم یه صبحونه ی مفصل خوردم و آماده ی رفتن شدم.
کمدم بیشتر از مانتو، روسری و شال داشت که با وسواس زیاد یه روسری رنگ روشن که به رنگ چشمام بیاد به همراه ساق دست همرنگش انتخاب کردم و نیم ساعت جلوی آینه برای درست کردن روسریم وقت گذاشتم تا اینکه اون رو مدل لبنانی بستم و با یه گیره ی قشنگ تزئینش کردم.
چادر دانشجوییم رو پوشیدم و بند بلند کیف کوچیکم رو روی شونه ام مرتب کردم و از اتاق خارج شدم.
مامان که تازه از خواب بیدار شده بود وقتی دید چیزی به ساعت هشت نمونده و من هم آماده شدم، خیلی زود یه آب به دست و صورتش زد و با پوشیدن چادر مشکیش باهام همراه شد تا مطمئن بشه دیگه کسی قصد دزدیدنم رو نداره.
کفش کتونیم که ارتفاع کفش بلند بود رو پوشیدم تا چادرم روی زمین نیفته.
با اینکه محجبه بودم و همیشه چادر سرم بود، ولی همیشه توی لباس پوشیدن وسواس به خرج می دادم و سعی میکردم مرتب و شیک پوش باشم.
به همراه مامان چند دقیقه ای رو سر کوچه منتظر موندیم تا اینکه یه ماشین با شیشه هایی که بیش از اندازه دودی بودن جلومون نگه داشت.
سلام
بالاخره منبع جملات عاشقانه😉
بیو گرافی ♥️☘
جملات کلیدی 👍
پروفایل 🌙
افتتاح شد 😌
منتظرتونیم
https://eitaa.com/joinchat/53346524C7ea6314608
مرا عهدیست با جانان...❣
اول هر صبح قرار دعای #عهد❤️
قرار عاشقی❣
╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ
#جَوانانِ_مَهدَویَت
@Youth_of_mahdi
ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝
13.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مرا عهدیست با جانان...❣
اول هر صبح قرار دعای #عهد❤️
قرار عاشقی❣
╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ
#جَوانانِ_مَهدَویَت
@Youth_of_mahdi
ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝
#سلام_امام_زمانم❣
📖 السَّلامُ عَلی الْمُدَّخَرِ لِکَرامَةِ اَوْلِیآءِ اللَّهِ وَ بَوارِ اَعْدآئِهِ...
🌱سلام بر مولایی که با آمدنش دوستان خدا سربلند می شوند و دشمنان خدا سر به نیست.
🌱سلام بر او و بر روزی که خدا در انتظار آن است.
📚 بحار الأنوار، ج99، ص 117.
بدون عشق دلسردم، کمی آقا نگاهم کن
سرا پا غصه و دردم، کمی آقا نگاهم کن
درختی بیثمر هستم، برایت دردسر هستم
خزانم... شاخهای زردم، کمی آقا نگاهم کن
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
⚜️╔═~^-^~🥀═ೋೋ
#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
@Youth_of_mahdi
ೋೋ🥀═~^-^~═╝