eitaa logo
جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
2.8هزار دنبال‌کننده
9.9هزار عکس
3.7هزار ویدیو
39 فایل
◝یا‌اللہ‌اعتمدنـٰا‌علیك‌ڪثیرا◟ خدایا ، ما رو تو خیلۍ حساب ڪردیما ◠◠ - اینجافقط‌یہ‌ڪانال‌نیسٺ🍯 - اینجاتا‌نزدیڪی‌عرشِ‌خداپرواٰز ‌مۍ ڪنیم🕊 - یہ‌فنجون‌پاڪۍ☕ مهمون‌ ابجۍ‌ساداٺۍ: > خادم‌المهدی🌱↶ @Modfe313 مدیرتبادلات↓ @dokhte_babareza0313 کپی #حلال🙂
مشاهده در ایتا
دانلود
8.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
والله لتغربلن والنصر حليف الأبطال والأحرار 🔰مقام معظم ❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
IMG_20241017_123421_649_320kbps.mp3
5.6M
🔊 🔅رابطه ت با امام زمان عجل الله تعالی فرجه چطوریه؟ 🤲اللهم عجل لولیک الفرج 🔰استاد❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
📃 پیام رهبر انقلاب اسلامی در پی شهادت مجاهد قهرمان، فرمانده «یحیی السنوار»او چهره‌ی‌ درخشان مقاومت و مجاهدت بود؛ ... جبهه مقاومت با شهادت سنوار هم کمترین توقفی نخواهد داشت باذن‌الله. حماس زنده است و زنده خواهد ماند. ما چون همیشه، در کنار مجاهدان و مبارزان بااخلاص خواهیم ماند؛ 💠 متن پیام رهبر انقلاب اسلامی به این شرح است: بسم الله الرّحمن الرّحیم ملّتهای مسلمان! جوانان غیور منطقه! مجاهد قهرمان، فرمانده یحیی السّنوار، به یاران شهیدش پیوست. او چهره‌ی‌ درخشان مقاومت و مجاهدت بود؛ با عزم پولادین در برابر دشمن ظالم و متجاوز ایستاد؛ با تدبیر و شجاعت به او سیلی زد؛ ضربه‌ی جبران‌ناپذیر هفتم اکتبر را در تاریخ این منطقه به یادگار گذاشت؛ و آنگاه با عزّت و سربلندی به معراج شهیدان پرواز کرد.. کسی چون او که عمری را به مبارزه با دشمن غاصب و ظالم گذرانده است، سرانجامی جز شهادت شایسته‌ی او نیست. فقدان او برای جبهه‌ی مقاومت البتّه دردناک است، ولی این جبهه با شهادت برجستگانی چون شیخ احمد یاسین، فتحی شقاقی، رنتیسی و اسماعیل هنیّه از پیشروی باز نماند، و با شهادت سنوار هم کمترین توقّفی نخواهد داشت؛ باذن الله. حماس زنده است و زنده خواهد ماند. ما چون همیشه، در کنار مجاهدان و مبارزان بااخلاص خواهیم ماند؛ بتوفیق من الله و عونه. اینجانب شهادت برادرمان یحیی السّنوار را به خاندانش، به همرزمانش، و به همه‌ی دلبستگان جهاد فی‌سبیل‌الله تبریک، و فقدانش را تسلیت میگویم. والسّلام علی عباد الله الصّالحین سیّدعلی خامنه‌ای ۱۴۰۳/۷/۲۸ 🏷 ❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
می‌گفت: مثل رزمنده شبِ عملیات، به دنیا نگاه کن.. همون قدر رها از دنیا :)!' ❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
💍 روزعروسیش‌خستہ‌شده‌بود . . مدام‌درگیـرڪارهابـودورفـت‌وآمـدوهۍ شوخۍمیڪرد . .😅 بہ‌هرڪسۍمیرسیدمیگفت:زن‌نگیر؎ها ببین‌بہ‌چہ‌روز‌؎افتادم‌زن‌نگیر . .🤭 حتۍبہ‌خواهرهامیرسیدمی‌گفت: آبجۍزن‌نگیریا🙂😂!" ‍ 『❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🥀 :شش مـاه بـعد !خب مامان تو چند تا جزء حفظ کردی؟- زینب:مامان من فقط جزء سی و جز ی￾ تا چهار رو حفظ کردم اونم با بدختی الهی فدات شم افرین این عالیه قشنگ مامان- خب مامان بعضیا قدرت حفظیاتشون کمتره تواز پنج سالگی تا امروز که شش سالته تونستی پنج جزء حفظ کنی اگه خدا بخواد تا نه سالگی میتونی حافظ قران بشی ولی باید تلاشتو بیشتر کنی زینب:چشم مامان چشمت بی بلا،عباس جان تو چی؟- عباس:مادر ،من تونستم جزءسی و از ی￾ تا ده رو حفظ کنم افرین پسرم این خیلی خوبه عالیه- خب خب بریم سراغ حسینم پسرم تو بگو حسین:مامان جون من تازه فارسی رو یادگرفتم و تا الان یه جزء حفظ کردم ببخشید بعدم با شرمندگی سرش و زیر انداخت عزیز دلم ،تو خیلیم خب حفظ کردی من با این سنم اندازه بچه هام قران حفظ نیستم الان من سه جز حفظم ولی- از تو بزرگار بودم وقتی یه حز حفظ کردم خب تو خیلی خوب پیشرفتی همینطوری ادامه بده به ساعت نگاه کردم دو ظهر بود بعد لز تعطیلات نوروز ازمون دارم دانشگاه بچه ها ساعت پنج ریاضی تمرین میکنیم خالتونم میاد انشاءا￾- بلند شدم کیک شکلاتی رو از فر در اوردم از بعد از نماز صبح دارم درس میخونم تا بعد از نماز ظهر حتی موقع درست کردن نهار کتاب به دست بودم کیک رو حلقه ای برش زدم خامه ای که درست کرده بودم زدم بهش و کیک و اماده کردم بزارید اتفاقاتی که افتادو بگم خب اول از همه باید بکم ،دو قلو ها" الان شش سالشون شده خلاصه هر کدوم یکسال بزرگتر شدن،خونمون رو عوض کردیم خیلی از خونه قبلی بهتره 'دختر اشکان بدنیا امد اسمش رو گذاشتن' نازنین فاطیما بچش پسر بود که اسمش رو امیرعلی گذاشتن اون الان یک ماهشه ولی باید بگم عاطفه همچنان هفت سالشه چون خرداد تولدشه و الان ۲۹اسفند و من بعد از تعطیلات امتحان سختی دارم البته امتحان های سختی باید خیلی تلاش کنم خریدای عید انجام شده و الان کاری ندارم فقط با بچه ها تمرین میکنم و درس میخونم اها هستی ازدواح کرده صدای زنگ در امد رفتم به ایفون نگاه کردم مامان بود در و زدمو چادرمو سرم کردم رفتم حیاط مامان ،سلام خوش امدین بفرمایین- عاطفه با چادر و کوله ای پشتش بود سریع دویید بغلم عاطفه:سلام اجی جون دلم برات تنگ شده بود سلام عزیز خواهر خوبی فدات بشم من- مامان:سلام زهرا جان خوبی مامان بچه ها خوبن محمد خوبه الان خونست؟ ممنون مامانجون همه خوبن به لطف خدا نه محند سر کاره مادر جون بفرمایید تو مامان امد داخل و منو عاطفه- هم رفتیم و رفتم براشون شربت بیارم مامان شربت میخوری؟- مامان:اره شربت ابلیمو درست کرده بودم واسه همه ریختم تو سینی و بردم براشون عاطفه:ابجی میدونی ما ۱۴فروردین امتحان ریاضی داریم کلا امتحان داریم ولی ابجی من همشو بلدم یکی از دوستام میگفت میشه جهشی خوند اره عزیزم الان فکر کنم تو کلا دو سه سال بتونی جهشی بخونی مثلا الان بجای دوم بری سوم یا چهارم ولی اذیت- میشی عاطفه:دلم میخواد برم باشه عیب نداره عزیزم با مدیرت صحبت میکنم- زینب:مامان عروسک،من کو کدومش؟- زینب:رقیه عروسکی که واسش چادر درست کرده بودم یادم امد گذاشتمش تو اتاق خودمون تو اتاق ماست زینب- رفت عروسکشو اورد و با عاطفه نشستن بازی کردن پسرا هم رفت تو اتاق خودشون مامان من برم کیک درست کروم برش بدم بیارم- مامان:باشه برو زهرا کیک رو از یحچال در اوردم برش زدمو گذاشتم تو میز واسه بچه هام بردم بالا
🥀 :دو روز بعـد با خستگی بیدار شدم ساعت ده پرواز داشتیم امسال محمد اینا به چهار تا خانوده کمک میکنند واسه سفر به مشهد ما که کل تعطیلات میریم مشهد صبحونه رو حاضر کردم و همه رو بیدار دیروز خیلی روز خوبی بود کل فامیل جنع شدیم خونه مادر شوهرم بچه هاش و پدر و مادر و برادر یا خواهر کلا دعوت شدیم و کلی خوش گذشت همه ساک هارو جمع کردیم چک کردم ببینم همه چیز حاضره که خداروشکر حاضر بود محمد:زهرا جان عجله کن بایدبریم چشم- چند ساعت تو هواپیما بودیم تا رسیدیم مشهد وسایلامون رو توی هتل گذاشتیم و رفتیم حرم منو محمد وقتی چشمامون به گند اقا افتاد دستمونو بالا اوردیم و عرض ادب کردیم و بجه ها هم همینکارو کردن دیگه بلد بودن سلام کردن به معصومین را منو زینب وارد بخش خواهران شدیم و محمد با پیرا رفت بخش برادران نشستم و گریه کردم گریه کردم این همه مدت دلتنگیمو و زینب هم پا به پای گریه میکرد بلند شدیم مادر پاشوبریم مرقد اقا- دستمو گرفت باهم رفتیم ورودی اون مکان مقدس و بازم عرض ادب کردیم با یه دستم دست زینب رو گرفته بودم میون شلوغی گم نشه خودمو بزور نزدیک مرقد کردم و بوسه ای بهش زدم زینب عین ابر بهار گریه میکرد صدای دردو دلشو میشنیدم ... زینب:اقاا جون دلم برات تنگ شده بود اقا ممنون که بازم اجازه دادی بیام اقا جون تو اون فشاری که میاوردن نمیتونستم بمونم با سختی برگشتیم تو صحن نگران پسرا بودم گم نشن دلم شور میزد که محمد بعد از چند دقیقه امد با پسرا نفسی از سر اسودگی کشیدم محمد:حاج خانم از کی اینجایی حاجی من اونجا خفه شدم میخوان ادمو بکشن- محمد خنده ارومی کرد گفت:عیب نداره خانم می ارزه حالا بیایید بریم وضو بگیریم یه نمازی بخونیم همین کارو کردیم اول محمد و بچه ها نماز خوندن و من نشستم تا تموم شدو منم خوندم موندیم تا نماز ظهر رو خوندیم اونم بت بدختی و برگشتیم هتل مرتضی خوابش برده بود و بچه ها هم خیلی خوابشون میومد فورا خوابیدن بدون نهار من یکساعت خوابیدم که صدای در امد محمد زود تر بیدار شد رفت درو باز کنه ظاهرا نهار اورده بودن بلند شدم صورتمو شستم و بچه هاهم بیدار شدن نهار خوردیم و بازم رفتیم حرم تا شب اونجا موندیم البته من کتابمم برده بودم حرم یه ارمش دیگه داشت واسه درس خوندن ♥?? ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ عاطفه رو گذاشتم مدرسه بچه هارم مهد و سریع رفتیم دانشگاه انقدر درس خونده بودم که الان میتونستم مثل یه شعر از حفظ کتابو بخونم البته جزوه ولی استرس داشتم یادم بره تو بسیج دانشگاه ثبت نام کردم الان که ۱۶فروردین ماه رمضان شروع میشه این خیلی خوبه ولی خب سخته چون هوا هم گرمه هستی:زهراااا جانم- هستی:پیاده شو دیگه پیاده شدم قفل ماشینو زدم با گفتن بسم ا￾ وارد دانشکده شدم الان بریم سالن امتحان- هستی:نه نیم ساعت دیگه امتحان شروع میشه وایسیم ملیکا هم بیاد ملیکا از اون روز که باهاش صحبت کردم چادری شده بود دوباره حقیقت منم خیلی اینجا زخم زبون خوردم ولی تو این مدت پنج تا دختر رو چادری کردم اره دیگه ما اینیم این امریکا هم بره از حرص بمیره لبخندی زدم که هستی گفت:چیه چرا میخندی وا من کی خندیدم هستی- هستی:الان لبخند نزدی ملیکا امد که دیگه فرصت حرف زدن نداشتیم خلاصه امتحان رو عالی دادم و از سالن امتحان خارج شدم نشسته بودم تو سالن دانشکده و منتظر بودم این دوتا بیان استاد رقیق:خانم حیدری؟ سرمو اوردم بالا که با استاد رقیق مواجه شدن بلند شدم و نگاهمو به کفشام دوختم سلام استاد- استاد رقیق:سلام حالتون خوبه؟ ممنونم استاد الحمدا￾- استاد رقیق :خداروشکر عرضی داشتم خانم حیدری بفرمایید استاد- استاد رقیق:حقیقتا بنده قصدم خیره میخواستم شما تو این کار خیر شریک بشید چه کاری استاد؟- استاد:میتونید یه کاری برای من انجام بدید بتونم و منطقی باشه چشم- استاد رقیق:منطقیه خانم و میتونید بفرمایید- استاد رقیق:با من ازدواج کنید متعجب چشام،گرد شد بله؟- هستی:عه خانم حیدری اینجایین بهش نگاه کردم امد دستمو چسبید و گفت:ببخشید استاد کارم واجبه بعدم منو کشون کشون "البتهه نه اونجوری کشیدن در حد هدایت کردن"برد سمت حیاط واااای ابلح چه فکری کردههههه- هستی:خوب شد امدم من خودم فهمیدم این چشاش تورو گرفته از اول ترم همش حیدری حیدری میکنه ...رفتاراش اصلا تابلو بود خواستگاری کرد نه؟ ...ا..اره پسره- جلوی دهنمو گرفت هستی:خواهر من خودتو کنترل کن ملیکا تند تند میومد سمت ما ما امروز هر کدوم یه کلاس جدا امتحان داشتیم انقدر از دست استاد عصبی بودم،میخواستم خفش کنم مثلا وانمود میکنه نمیدونه من متاهلم ملیکا:وای سلام ببخشید معطل شدید نگاه کلافه ای بهش کردم:عیب نداره
دوپارت طولانی از رمان تقدیم نگاهتون😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا