eitaa logo
『جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』
2.8هزار دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
4.3هزار ویدیو
40 فایل
بسـم‌الله . شرو؏مـون‌از ‌1401.8.19(: حوالۍِ‌ساعت‌12.30🫀 ‌ ‹تحت‌لوای ِآقای313› -مـحـلی‌بـرای‌تسـکـین‌قـلب‌وروح‌انســان‌✨ | خادم‌المهدی🌱↶ @Modfe313 مدیرتبادلات↓ @okhte_dash_ebram کپی #حلال🙂
مشاهده در ایتا
دانلود
حضرت‌مـآدر! دستم را‌ به‌ پرچمت‌ میگیرم شبیه رزمنده‌هـا.. که دلشـٰان‌ گرم‌ بود‌ به‌ سربند‌ یـٰازهرا‹س› +گرمای‌دست‌‌مـٰادر‌،گرم‌‌میکند‌‌یخِ‌‌دنیـٰا را... -الحمدالله‌که‌ مادرمی ❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi 🖤⃟🥀⌋•
『جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』
_
رفیق‌حواست‌باشه ؛ یہ‌وقت‌مادیات‌دنیا ، معنویت‌روازدستمون‌نگیره🌪'🎬:)!‌ ‌ 『❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi 🖤⃟🥀⌋•
و کاش عزیزم اگر به غم مُبتلا شدی! پناهی هم داشته باشی ... ❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi 🖤⃟🥀⌋•
『جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』
بہ‌شدت‌نیازمند ِبرادرانہ‌اۍ مثل ِهاشم‌و‌حامدهستم🤎:>)! ‌『❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi 🖤⃟🥀⌋•
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿ 💞 🕊 💞 قسمت ــ ببخشید مهدیه خانوم! "بسم ا... این دیگه کیه؟؟!!" صورتم رو برگردوندم و با صالح مواجه شدم. سریع سرش رو انداخت لبخندی زد و گفت: ــ سلام عرض شد ــ سلام از ماست ــ ببخشید میشه سلما رو صدا بزنید؟ ــ چشم الان بهش میگم بیاد هنوز از صالح دور نشده بودم که... ــ مهدیه خانوم؟ میخکوب شدم و به سمتش چرخیدم و بی صدا منتظر صحبت اش شدم. کمی پا به پا کرد و گفت: ــ ببخشید سر پا نگهتون داشتم. سفری در پیش دارم خواستم ازتون بطلبم.😔 بالاخره ما همسایه هستیم و مطمئنا گاهی پیش اومده که حق همسایگی رو ادا نکردم البته بیشتر اون ماجرا... منظورم اینه که... بهر حال ببخشید حلال کنید.😔✋ هنوز هم ازش دل چرکین بودم.. 😒 بدون اینکه جوابش رو بدم چــادرم رو جلو کشیدم و به داخل حسینیه رفتم که سلما رو صدا بزنم. ✨روز عرفه بود.. و همه ی اهل محل در حسینیه جمع شده بودیم برای خوندن دعا و نیایش. ــ سلما... سلما...😵 ــ جانم مهدیه؟😊 ــ بیا برو ببین آقا داداشت چیکارت داره؟😕 سلما با اضطراب نگاهی به ساعت مچی اش انداخت و گفت: ــ خدا مرگم بده دیر شد...😨 چادرش رو دور خودش پیچوند و از بین خانم ها با گامهای بلندی خودش رو به درب خروجی رسوند ــ سلما... سلماااا ای بابا مفاتیحشو جا گذاشت. خواهر برادر خل شدن ها...😅 ادامه دارد...
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿ 💞 🕊 💞 قسمت مراسم تموم شده بود... و به همراه پدر و مادرم راهی منزل شدیم. مفاتیح خودم و مفاتیح سنگین سلما تو دستم بود و چادرم رو شلخته روی سرم نگه داشته بودم. داخل کوچه که پیچیدیم جمعیت اندکی رو جلوی منزل پدر سلما دیدیم. ✨صالح با لباس نظامی✨ و کوله ی بزرگی که به دست داشت بی شباهت به رزمنده های فیلم های زمان جنگ نبود.😳 "این هنوز سربازی نرفته؟ پس چیکار کرده تا حالا؟"🙁 هنوز حرف ذهنم تمام نشده بود که صالح به سمت ما آمد و با پدرم روبوسی کرد و پدر، گرم او را به آغوشش فشرد. متعجب بهشون خیره بودم که مادر هم با بغض باهاش صحبت کرد و در آخر گفت: ــ مهدیه خانوم خدانگهدار. ان شاء الله که حلال کنید.✋ کوله رو برداشت و با بغض شکسته ی سلما بدرقه شد و رفت... جمعیت اندک، صلواتی فرستادند و متفرق شدند. سلما به درب حیاط تکیه داد و قرآن رو از سینی برداشت و سینی به دستش آویزان شد.😢 قرآن رو به سینه گذاشت و بی صدا اشک ریخت.😭 این بی تابی برام غیر منطقی بود.😟 به سمتش رفتم و تنها کافی بود صداش بزنم که بغضش بترکه و در آغوشم جا بگیره.😫😭 او را با خودم به داخل منزلشون بردم. پدرش هم همراه صالح رفته بود و سلما تنها مانده بود. مادرش چند سال پیش فوت شده بود و حالا می فهمیدم با این بغض و خانه ی خالی و سکوت سنگین، تحمل تنهایی براش سخت بود.😖 ــ الهی قربونت برم سلما چرا اینجوری می کنی؟ آروم باش... هق هق اش بیشتر شد😫 و با من همراه شد. ــ چقدر لوسی خب بر می گرده...😒 در سکوت فقط هق می زد. سعی کردم سکوت کنم که آرام بشه. ــ خب... حالا بگو ببینم این لوس بازی چیه؟😏 ــ اگه بدونی صالح کجا رفته بهم حق میدی😢 و با گوشه ی روسریش اشکش رو پاک کرد و آهی کشید. ــ ای بابا... انگار فقط داداش تو رفته سربازی😂 ــ کاش سربازی می رفت...😔 ــ کجا رفته خب؟!😕 ــ سوریه...😭 و دوباره هق زد و گریه ی بلندش تنم رو لرزوند.😫😭 اسم سوریه رو که شنیدم وا رفتم "پس بخاطر این بود که همش حلالیت می طلبید؟!"😥😓 ادامه دارد...
دو پارت از رمان جدیدمون