eitaa logo
جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
2.8هزار دنبال‌کننده
9.9هزار عکس
3.7هزار ویدیو
39 فایل
◝یا‌اللہ‌اعتمدنـٰا‌علیك‌ڪثیرا◟ خدایا ، ما رو تو خیلۍ حساب ڪردیما ◠◠ - اینجافقط‌یہ‌ڪانال‌نیسٺ🍯 - اینجاتا‌نزدیڪی‌عرشِ‌خداپرواٰز ‌مۍ ڪنیم🕊 - یہ‌فنجون‌پاڪۍ☕ مهمون‌ ابجۍ‌ساداٺۍ: > خادم‌المهدی🌱↶ @Modfe313 مدیرتبادلات↓ @dokhte_babareza0313 کپی #حلال🙂
مشاهده در ایتا
دانلود
💚 🍃🌸 درگوشه گوشۂ جهان طنین استوار گام‌های تو پیچیده! 🌼🍃 🍃🌸 در ذات ذره تا جان خورشید! اشاره‌ی سرانگشتان توست، 🌼🍃 🍃🌸 که نبض زندگی را جاری کرده است! 🌼🍃 🍃🌸 فقط می ماند قلب من چونان ،کویری تشنه و تفتیده! 🌼🍃 🍃🌸 یک قطره کافیست! فقط یک قطره ببار و بهارم کن! 🌼🍃 اللهم عجل لولیک الفرج 💐 『❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi 🖤⃟🥀⌋•
13.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥پاداش شگفت خدا برای منتظران ظهور حکایت زیبای پیرمرد صدساله‌ای در زمان امام صادق علیه‌ السلام که منتظر ظهور بود! 📚 کفایة الأثر (خزّازقمی‌)، ص۲۶۴ ارشاد القلوب (حسن‌ دیلمی)، ج۲، ص۳۰۲ 『❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi 🖤⃟🥀⌋•
🔴 همه فیوضات بواسطه او است 🔵 آیت الله (ره) : 🟢 در هر فیضی، خصوصی باشد یا عمومی، داخلی باشد یا خارجی، جسمانی باشد یا روحانی، بلاکلام، واسطه [فیض] او است. فقط از ناحیه همان یک فیض (امام زمان عجل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف) است و توجه به همه ائمه علیهم‌السلام هم به او راجع می‌شود. 📚 کتاب حضرت حجت (عج)، ص٣١٣ 『❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi 🖤⃟🥀⌋•
هدایت شده از تبادلات گسترده تایم
🔥یه چند نکته مهم : 💢همه ی مدیران توجه کنند: ۱ـ امروز تبادلات یک تایم انجام میشود و اون هم ساعت ۱۶ هست. ۲ـ از این به بعد این آیدی رو داخل کانالتون ادمین کنید و من رو از ادمینی برکنارم کنید ان شاءالله بقیه تبادلات رو ایشون انجام میده @Administratoore خب دیگه از همین تریبون پایان تبادلات گسترده تایم رو اعلام میکنم😇 به پایان امد این دفتر حکایت همچنان باقیست ‌....🌿🙂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
می‌خوای مست شی؟ هندزفری بزن این مداحی رو پلی کن، چشماتم ببند.
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿ 💞 🕊 💞 قسمت پدر سلما با شانه ای افتاده برگشت... و من اونا را تنها گذاشتم.😔 حالم گرفته بود. نمی دونم چرا؟! اما مطمئنم بخاطر رفتن صالح نبود. حسی بهش نداشتم که از دوریش بی تاب باشم😕 اما همیشه نسبت به حس نگرانی و بی تابی داشتم.😥 حتی برادر یکی از دوستام که رفت تا روزی که دوباره برگشت ختم صلوات گرفته بودم. تسبیح سفید و ساده ای که به دیوار اتاقم آویزون بود برداشتم. سال گذشته توی مزار شهدا همسر یکی از شهدای مدافع حرم آن رو بهم هدیه داده بود. 😍💚 تسبیح رو بوسیدم و شروع کردم. "خدایا تا وقتی که برادر سلما برگرده هر روز 100 تا صلوات می فرستم نذر حضرت زینب. ان شاء الله صالح هم سالم برگرده. بخاطر سلما... "😢🙏 ما همسایه ی دیوار به دیوار بودیم و تازه یکساله که به این محله اومدیم. اوایل خیلی برام تحمل محیط جدید سخت بود.😢 از تمام دوستام و بسیج محله مون دور شده بودم و آشنایی با بسیج اینجا نداشتم. بابا هم بخاطر اینکه ناراحت نباشم ماشینش رو در اختیارم میذاشت😅 که به پایگاه بسیج محله ی قبلی برم و با دوستام دیداری تازه کنم. یادم میاد اون روز هم با عجله از خونع بیرون رفتم و یکراست به سمت ماشین بابا دویدم.🏃 هنوز در خودرو رو باز نکرده بودم که صالح با لحنی طلبکارانه و البته مودبانه گفت: ــ ببخشید خواهرم اشتباهی نشده؟!😠 برگشتم و سرتاپاش رو از نظر گذروندم. دستی به ریشش کشید و یقه اش رو صاف کرد. سرش پایین بود و کمی هم اخم داشت.😠 چادرم رو جلو کشیدم و مثل خودش طلبکارانه گفتم: ــ مثلا چه اشتباهی؟😠 اشاره ای به ماشین بابام کرد و گفت: ــ می خواید سوار ماشین من بشید؟ خیلی به غرورم برخورد.... "مگه احمقم؟ یعنی ماشین بابامو نمی شناسم؟"😡 بدون حرفی دکمه ی قفل رو فشردم و پیروزمندانه داخل خودرو جا گرفتم.😏 متعجب به من نگاه کرد... و موبایلش زنگ خورد. اون روزها سلما رو نمی شناختم. انگار سلما بود که باهاش تماس گرفته بود و گفته بود کار واجبی براش پیش اومده و ماشین صالح رو برده. بعدا که ماشین صالح رو دیدم بهش حق دادم اشتباه کنه. 😅 ماشین اون و پدر مثل سیبی بود که از وسط دو نیم شده بود. 🙈😅 حتی نوشته ی 💚یا حسین💚 پشت شیشه ی عقب ماشین یک جور بود. تا مدتها ماشین خودش رو عمدا پشت ماشین پدر پارک می کرد که من دلیل اون اشتباه رو بفهمم و خوب می فهمیدم اما دلم هنوز هم از اشتباهش رنجور بود.😕 یادم میاد وقتی تماس سلما تموم شد خم شد و به شیشه زد. شیشه رو پایین زدم و بدون اینکه به اون نگاه کنم با اخم به جلو خیره شدم.😠 شرمنده بود و نمی دونست چه بگه؟ ــ مَـ ... من... ببخشید... شرمنده تون شدم... اشتباهی رخ داده... حلال کنید خواهرم...😓 با حرص سوئیچ رو چرخوندم و دنده رو تنظیم کردم و گفتم: ــ بهتره قبل از تهمت زدن از اتهام مطمئن بشید...😠 و ماشین رو از جا کندم.💨🚙 لبخند تلخی زدم و تسبیح رو آویزون کردم. ادامه دارد...
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿ 💞 🕊 💞 قسمت هفته ی اول سلما رو تنها نذاشتم.😢 چند ماهی بود که پرونده بسیجم رو به محله ی جدید انتقال داده بودم و فعالیتم رو اینجا ادامه می دادم.☺️ دوستان جدید و خوبی پیدا کرده بودم اما سلما چیز دیگه‌ ای بود.😍 مسئول بسیج بانوان بود و خیلی وقتها باهم می رفتیم و فعالیتها رو سروسامون می دادیم. اون هفته سلما دل و دماغ کاری رو نداشت فقط پای تلفن می نشست و منتظر تماس کوتاهی از صالح بود.😔 خیلی وقت ها پای درد دلش مینشستم و آروم و پنهونی با دلتنگی هاش اشک می ریختم.😢 خیلی وقت ها توی اتاق صالح می نشستیم. البته به اصرار سلما. معذب بودم اما نمی تونستم در برابر اصرار و دلتنگی سلما مقاومت کنم. یه هفته بود صالح تماس نگرفته بود و سلما نگران و مضطرب بود. توی اتاق صالح گریه می کرد و آروم و قرار نداشت.😭 اتاقش رنگ و بوی هنر می داد پر بود از عکس های هنری و ظرف های سفالی. یه گوشه هم چفیه ای رو قاب کرده بود که با خط خوش روی اون نوشته شده بود ✍" ضامنم زینب است و نمی شوم مأیوس.... بی قرارم از این همه شمارش معکوس " دلم لرزید. نمی دونم چرا؟😭 سلما هم بی وقفه گریه می کرد و چفیه رو از دیوار جدا کرد و صورتش رو میون اون پوشوند و زجه می زد.😭😫 ــ یا حضرت زینب خودت ضامنش باش. صالح رو به خودت سپردم. تو رو به سر بریده ی برادرت امام حسین. تو رو به حق برادرت حضرت ابالفضل برادرمو از خطر حفظ کن...🙏 هر چه آرومش می کردم بی فایده بود فقط باهاش هق می زدم.😭😭 صدای گریه ی منم بلند شده بود. با شنیدن زنگ تلفن هر دو خفه شدیم. سلما افتان و خیزان به سمت گوشی تلفن توی اتاق صالح رفت و اون رو بلند کرد. همین که طنین صدای صالح توی گوش سلما پیچید "یاحضرت زینب" بلندی گفت و قربان صدقه صالح رفت.😅 لبخند مهمان اشک روی گونه م شد.☺️ از ته دلم خوشحال بودم و چفیه رو از سلما گرفتم و دوباره اونو وصل کردم.😊 ادامه دارد...