eitaa logo
『جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』
2.8هزار دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
4.3هزار ویدیو
40 فایل
بسـم‌الله . شرو؏مـون‌از ‌1401.8.19(: حوالۍِ‌ساعت‌12.30🫀 ‌ ‹تحت‌لوای ِآقای313› -مـحـلی‌بـرای‌تسـکـین‌قـلب‌وروح‌انســان‌✨ | خادم‌المهدی🌱↶ @Modfe313 مدیرتبادلات↓ @okhte_dash_ebram کپی #حلال🙂
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دلبر ِعراقۍتو‌دلیل‌گریہ‌هاۍفراقۍ🩶:)
『جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』
__
-ان‌مع‌العسریُسرا🌱- همیشہ‌یادمون‌باشہ؛ روز هاۍسخت‌همیشگۍنیست🤍"⛅️:)! سوره‌شرح/آیہ‌۵ - ‌ ‌ 『❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
اۍکاش؛بعضیااینو متوجہ‌بشن،کہ‌کریسمس واسہ‌باکلاسانیست ، واسہ،مـَسیحیاست💀"🌹:>
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿ 💞 🕊 💞 قسمت صالح خودش رفته بود خرید. لباس برای من خرید و یک سری لباس هیئتی💚 شیرخواران برای بچه. می گفت دختر باشد یا پسر همین رو توی هیئت می تونه بپوشع. رنگش سبز بود💚😍 و یک ردیف کامل سکه ی طلایی بهش وصل بود. با پیشونی بند ✨"یا علی اصغر ادرکنی"✨ سال تحویل نیمه شب بود. لباس پوشیدم و به کمک صالح به جمع پیوستیم. سلما سفره ی هفت سین رو چیده بود و تلویزیون برنامه ویژه ی سال تحویل رو پخش می کرد. حال و هوام عجیب بود. استرس داشتم اما با هوای سال تحویل قاطی شده بود. دلم برای زهرا بانو و بابا تنگ شده بود.😢 ــ چیه خانوم؟ چرا بُق کردی؟😊 آهی کشیدم و گفتم: ــ کاش بابا اینا هم بودن.😞 خندید و گفت: ــ کاری نداره. الان میرم میارمشون.😊 بلند شد و رفت. "کاش زنگ می زد"😢 طولی نکشید که باهاشون اومد. زهرا بانو با سینی تزئین شده ی هفت سین و ظرف آجیل و جعبه ی کادویی به همراه بابا و صالح اومد. ذوق زده از دیدارشون بلند شدم و بغلشون کردم. زهرا بانو گفت: ــ خواستیم سر شب برات بیاریم صالح گفت خوابیدی تا اینکه الان خودش اومد دنبالمون. عزیزم، با پدرت واست عیدی گرفتیم. خدا کنه خوشت بیاد اینم هفت سین برا مبارکی. خوشبخت باشید با هم😊 جعبه ی کادویی🎁 رو باز کردم و قواره ی پارچه ی خوشرنگی رو دیدم. خیلی خوش جنس و دوست داشتنی بود. بابا هم پاکت پول رو به سمتم گرفت. ــ قابل نداره دختر گلم ــ بابا... مگه با زهرا بانو فرقی دارید؟ اینم زحمت شما بوده خب. این دیگه زیادیه.😊 ــ نه دخترم. من جهیزیه هم برات نگرفتم. این مبلغ رو برا جهیزیه ت کنار گذاشتم. گفتم با عیدیت به خودت بدمش. صالح گفته بعد از اینکه از سوریه برگرده ان‌شاء‌الله میرید تو خونه ی خودتون. با تعجب به صالح نگاه کردم.😳 خندید و گفت: ــ بابا قرار نبود لو بدید ها...😅 اونجوری نگاهم نکن مهدیه. خواستم بهت بگم. خونه گرفتم همین نزدیکیا😇 سکوت کردم و کمی توی خودم رفتم. از تنهایی می ترسیدم. چه عجله ای بود؟ من با این وضعیت چطور می تونستم تنها باشم؟ ــ کی باید بریم تو خونه ی جدید؟😟 ــ ان شاء الله برگردم بعد. فعلا مستاجر داره. تا دوماه آینده تخلیه می کنن. تا اونموقع منم برگشتم به امید خدا...😎 لبخند محوی زدم و توجهمون به دعای تحویل سال جلب شد. سکوت کردیم و دستها به دعا بلند شد🙏 ✨یٰا مُقَلِبَ الْقُلوُبِ وَالْاَبْصٰار یٰامُدَبِرَ اللَیْلِ وَالنَهٰار یٰا مُحَوِلَ الْحَوْلِ وَالْاَحْوٰال حَوِّلْ حٰالَنٰا اِلٰی اَحْسَنِ الْحٰال✨ "خدایا شهادت سوریه رو تو سرنوشت صالحم قرار نده.😭🙏" سال تحویل شد و با حسی غریب سال جدید شروع شد😣😔 ادامه دارد...
سلام خدمت همگی 😊 تبادل برای امشب با هر آماری داریم🤩 پس تا پر نشده سریع بیاین‌ پی وی @Modfe313