✨ یاران خاص امام زمان (عج) در قرآن: فَاسْتَبِقُوا الْخَیْرَاتِ
✅ امام باقر (ع) در تفسیر آیه شریفه
📜 «فَاسْتَبِقُوا الْخَیْرَاتِ أَیْنَ مَا تَکُونُوا یَأْتِ بِکُمُ اللَّهُ جَمِیعًا» (۱)
📃 «در نیکیها و اعمال خیر، بر یکدیگر سبقت جویید! هر جا باشید، خداوند همه شما را حاضر میکند؛»
فرموده است:
🔶 «منظور از «خیرات»، ولایت اهلبیت است و منظور از «یأت بکم»، یاران قائم (ع) میباشند». (۲)
📜 «و استبقوا الخیرات: الخیرات: الولایه، و یأت بکم: یعنی اصحاب القائم (ع)».
✳️ پینوشت: ظاهرا منظور از این حدیث ۳۱۳ یار خاص امام زمان (عج) هستند که هنگام ظهور با اعجاز الهی همگی به گرد ایشان حاضر خواهند شد.
⬅️ روزگار رهایی، جلد ۱، صفحه ۴۲۵
(۱). بقره: ۱۴۸.
(۲). بحار الانوار جلد ۵۲ صفحه ۲۸۸ و الامام المهدی صفحه ۳۲.
🏷 #قرآن #امام_زمان_عج #ظهور
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
15.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
رجز شیر دخترای ایران✊✌️
برای
فرومایگان توهین کننده به قرآن کریم✨...
ما میدانیم علت این توهین ها چیست!😠👊
#قرآن
#محرم
#امام_حسین
#دهه_هشتادی
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
🏴 «کهیعص»
سعد بن عبدالله قمی گوید:
▪️ به امام عصر - اوراحنا له الفداه - عرض کردم:
🔹 ای فرزند رسول خدا! تاویل آیه «کهیعص» (۱) چیست؟
🔰 فرمودند:
🔸 این حروف از خبرهای غیبی است که خداوند، بندهاش زکریّا را بر آن مطلع ساخت؛ سپس بر محمّد صلّی اللّه علیه و اله آن را حکایت فرمود، و آن چنین است که
❇️ وقتی زکریّا از پروردگار خواست که نامهای پنج تن را به او تعلیم کند خداوند جبرئیل را بر او نازل فرمود و به او نام آنان را آموخت، پس هرگاه زکریّا، نام محمّد و علی و فاطمه و حسن علیهم السّلام را یاد میکرد همّ و غمّ و اندوه از او دور میشد، ولی هروقت حسین علیه السّلام را یاد میکرد بغض گلویش را میفشرد و به نفسزدن میافتاد. روزی به پیشگاه خداوند عرضه داشت:
🔷 الها! چگونه است که وقتی نام چهار تن از اینان را یاد میکنم تسلّی خاطر مییابم و چون حسین را یاد میکنم دیدهام گریان و نالهام بلند میشود؟
◽️ خداوند متعال جریان [شهادت] آن حضرت را به اطّلاع زکریّا رسانید و فرمود:
🔶 "کهیعص" پس «کاف» نام کربلا است،
و «ها» هلاکت عترت پیغمبر،
و «یا» یزید است که ستمکننده بر حسین علیه السّلام میباشد،
و «عین» عطش حسین علیه السّلام،
و «صاد» صبر اوست.
◽️ هنگامی که زکریّا این مطلب را شنید تا سه روز مسجدش را ترک نکرد و مردم را از ملاقات با خود ممنوع ساخت و به گریه و زاری پرداخت. بر حسین میگریست و میگفت:
🔷 خدایا! آیا بهترین خلایقت را به سوگ فرزندش خواهی نشانید؟
پروردگارا! آیا این مصیبت بزرگ را بر او وارد خواهی نمود؟
الهی! آیا جامه عزا بر تن علی و فاطمه خواهی پوشاند؟ آیا غم این مصیبت را به ساحت آنها خواهی رساند؟
◽️ آنگاه میگفت:
🔷 به من فرزندی روزی کن که چشمم در سنّ پیری به او روشن و محبّتش در دلم فتنه انگیزد، سپس مرا در غم از دستدادنش بنشان چنانکه محمّد حبیب خود را در سوگ فرزندش خواهی نشاند.
◽️ خداوند یحیی را به وی داد، و پس از آن به شهادت او سوگوارش ساخت و مدّت حمل یحیی شش ماه بود همچنانکه مدّت حمل حسین علیه السّلام.
⬅️ مکیال المکارم در فوائد دعا برای حضرت قائم (علیه السلام)، ج۱، ص: ۵۷
(۱). سوره مریم، آیه ۱.
🏷 #امام_حسین_علیه_السلام #عاشورا #قرآن
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
✿❀رمان #واقعی
✿❀ #زندگینامہ_شہیدایوب_بلندے
✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵
✿❀قسمت #دوم
این را به اقاجون هم گفته بودم... وقتی داشت از #مشکلات_زندگی با #جانباز میگفت
اقاجون سکوت کرد.. سرم را گرفت و پیشانیم را بوسید،
توی چشم هایم نگاه کرد وگفت:
_بچه ها بزرگ میشوند ولی ما بزرگتر ها باور نمیکنیم
بعد رو ب مامان کرد و گفت:
_شهلا انقدر بزرگ شده است که بتواند در مورد زندگیش تصمیم بگیرد از این ب بعد کسی ب شهلا کاری نداشته باشد
ایوب گفت:
_من #عصب دستم قطع شده و برای اینکه ب دستم تسلط داشته باشم گاهی دست بند #اهنی میبندم... #عضله بازویم از بین رفته و تا حالا چند بار #عملش کرده اند و از جاهای دیگر بدنم ب ان گوشت #پیوند زده اند
ظاهرش هیچ کدام انها را ک میگفت نشان نمیداد... نفس عمیقی کشیدم و گفتم :
_برادر بلندی اگر قسمت باشد ک شما #نابینا بشوید.. چشم های #من میشوند چشم های #شما
کمی مکث کرد و ادامه داد:
_ #موج_انفجار من را گرفته است
گاهی #به_شدت عصبی میشوم،وقت هایی ک عصبانی هستم باید #سکوت کنید تا ارام شوم
من_اگر منظورتان عصبانیت است که خب #من_هم عصبی ام
_عصبی بشوم شاید یکی دوتا وسیله بشکنم
اینها را میگفت ک بترساندم
حتما او هم شایعات را شنیده بود که بعضی از دختر ها برای گرفتن #پناهندگی با #جانباز #ازدواج میکنند...
و بعد توی فرودگاه خارج از کشور ولشان میکنند و میرودند .
گفتم:
_اما شما این جزئیات را درباره جانبازیتان به #خانواده من نگویید #من باید از #وضعیت شما باخبر میشدم که شدم.
گفت:
_خب حاج خانم نگفتید #مهریه تان چیست؟؟
چند لحظه فکر کردم و گفتم:
_ #قران
سریع گفت:_مشکلی نیست.
از صدایش معلوم بود #ذوق کرده است.
گفتم:
_ولی یک شرط و شروطی دارد!
ارام پرسید:
_چه شرطی؟؟
من_نمیگویم یک جلد #قرآن!👉
میگویم 👈"ب" بسم الله قرآن تا اخر زندگیمان #حکم بین من و شما باشد. اگر اذیتم کنید ،به همان " #ب " بسم الله #شکایت میکنم.اما اگر توی زندگی با من خوب باشید، #شفاعتتان را به همان "ب" بسم الله میکنم.
ساکت بود از کنار چادرم نگاهش کردم.
سرش پایین بودو فکر میکرد...
صورتش سرخ شده بود... ترسانده بودمش.
گفتم:_انگار قبول نکردید.
_ نه قبول میکنم ،فقط یک مساله می ماند!
چند لحظه مکث کرد.
_شهلا؟
موهای تنم سیخ شد...
از صفورا شنیده بودم ک زود گرم میگیرد و صمیمی میشود.
ولی فکر نمیکردم تا این حد باشد.
نه به بار بود و نه به دار ،انوقت من را به اسم کوچکم صدا میزد..
بہقـلم✍🏻«همسرشہــــــیدبلنـدۍشهلاقیـاثوند🌿»
✿❀رمان #واقعی
✿❀ #زندگینامہ_شہیدایوب_بلندے
✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵
✿❀قسمت #هشتم
از این همه اطمینان حرصم گرفته بود.
من_ به همین سادگی؟ یا من بمیرم یا شما؟؟
_ به همین سادگی، آنقدر میروم و می آیم تا آقا جون را راضی کنم، حالا بلند شو یک عکس از خودت برایم بیاور..
من_ عکس؟ عکس برای چی؟ من عکس ندارم.
_ می خواهم به پدر و مادرم نشان بدهم.
_من می گویم پدرم نمی گذارد، شما می گویید برو عکس بیاور؟؟ اصلا خودم هم مخالفم.
میخواستم تلافی کنم...
گفت:
_ من آنقدر می روم و می آیم تا تو را هم راضی کنم. بلند شو یک عکس بیاور....
عکس نداشتم.
عکس یکی از کارت هایم را کندم و گذاشتم کف دستش....
توی #بله_برون مخالف زیاد بود.
مخالف های دلسوزی که دیگر زورشان نمی رسید جلوی این #وصلت را بگیرند.
دایی منوچهر، که همان اول مهمانی با مامان حرفش شده بود و زده بود بیرون...
از چهره ی مادر ایوب هم می شد فهمید چندان راضی نیست.
توی تبریز، طبق رسمشان برای ایوب دختر نشان کرده بودند.
کار ایوب یک جور #سنت_شکنی بود.
داشت دختر غریبه می گرفت، آن هم از تهران.
ایوب کنار مادرش نشسته بود و به ترکی می گفت:
_ ناسلامتی بله برون من است آ...اخم هایت را باز کن.
دایی حسین از جایش بلند شد. همه ساکت شدند.رفت #قرآن را از روی تاقچه برداشت و بلند گفت:
دایی حسین_ الان همه هستیم؛ هم شما خانواده داماد، هم ما خانواده عروس، من قبلا هم گفتم #راضی به این وصلت نیستم چون #شرایط پسر شما را می دانم. اصلا زندگی با #جانباز سخت است، ما هم شما را نمی شناسیم، از طرفی می ترسیم دخترمان توی زندگی #عذاب بکشد، #مهریه ای هم ندارد که بگوییم #پشتوانه درست و حسابی مالی دارد.
دایی قرآن را گرفت جلوی خودش و گفت:
_برای آرامش خودمان #یک_راه می ماند، این که #قرآن را #شاهد بگیریم.
بعد رو کرد به من و ایوب
- بلند شوید بچه ها، بیایید #دستتان را روی #قرآن بگذارید.
من و ایوب بلند شدیم و دست هایمان را کنار هم روی قرآن گذاشتیم.
دایی گفت:
- #قسم بخورید ک هیچ شیله پیله ای توی زندگیتان نباشد، به #مال و #ناموس هم #خیانت نکنید، هوای هم را داشته باشید...
قسم خوردیم.
قرآن دوباره بین ما حکم شد.
#حکم_شدن_قران_اون_هم_برا_بار_دوم
ادامـہدارد . . .
بہروایــت✍🏻«همسرشہــــــیدبلنـدۍشهلاقیـاثوند🌿»
✿❀رمان #واقعی
✿❀ #زندگینامہ_شہیدایوب_بلندے
✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵
✿❀قسمت #پنجاه_وسه
#وصیت_ایوب بود، میخواست نزدیک برادرش، حسن، در وادی رحمت دفن شود.
هدی به #قم زنگ زد و اجازه خواست. گفتند اگر به سختی می افتید میتوانید به وصیت عمل نکنید. اصرار هدی فایده نداشت.
این #اخرین_خواسته ایوب از من بود و می خواستم #هرطورهست انجامش دهم.
سومِ ایوب، #روزپدر بود.
دلم می خواست برایش #هدیه بخرم. جبران آخرین روز مادری که زنده بود.
نمی توانست از رخت خواب بلند شود. پول داده بود به محمد حسین و هدی
سفارش کرده بود برای من ظرف های کریستال بخرند.
صدای نوار قران را بلند تر کردم.
به خواب فامیل آمده بود و گفته بود:
_"به شهلا بگویید بیشتر برایم #قرآن بگذارد."
قاب عکس ایوب را از روی تاقچه برداشتم و به سینه ام فشار دادم.
آه کشیدم:
"آخر کی اسم تو را #ایوب گذاشت؟"
قاب را می گیرم جلوی صورتم به چشم هایش نگاه می کنم:
_"می دانی؟ تقصیر همان است که تو این قدر #سختی کشیدی، اگر هم اسم یک آدم #بی_درد و #پولدار بودی، من هم نمی شدم #زن یک آدم صبور سختی کش"
اگر ایوب بود، به این حرفهایم می خندید.
مثل توی عکس که چین افتاده زیر چشم هایش
روی صورتش دست می کشم:
_"یک عمر من به حرف هایت #گوش دادم...حالا تو باید ساکت بنشینی و گوش بدهی چه می گویم.
از همین چند روز آن قدر حرف دارم از خودم، از بچه ها.....
#محمدحسین داغان شده، ده روز از مدرسه اش #مرخصی گرفتم و حالا فرستادمش شمال
هر شب از خواب می پرد، صدایت می کند.خودش را می زند و لباسش را پاره می کند.
#محمدحسن خیلی کوچک است، اما خیلی خوب #می_فهمد که نیستی تا روی پاهایت بنشیند و با تو بازی کند.
#هدی هم که شروع کرده هرشب برایت نامه می نویسد...
مثل خودت حرف هایش را با نوشتن راحت تر می زند."
اشک هایم را پاک می کنم و به ایوب چشم غره می روم:
_"چند تا نامه جدید پیدا کرده ام. قایمشان کرده بودی؟ رویت نمی شد بدهی دستم؟"
ولی خواندمشان نوشتی:
"تا آخرین طلوع و غروب خورشید حیات، چشمانم جست و جو گر و دستانم #نیازمند دستان تو خواهد بود. برای این همه #عظمت، نمی دانم چه بگویم، فقط زبانم به یک #حقیقت می چرخد و آن این که همیشه #همسفر_من باشی خدا نگهدارت.....#همسفر تو ....ایوب"
قاب را می بوسم و می گذارم روی تاقچه
ادامـہدارد . . .
بہروایــت✍🏻«همسرشہــــــیدبلنـدۍشهلاقیـاثوند🌿»
+بهترینقرص؟!
-ژلوفن!
+بهترینژلوفن؟!
-قرآن!
#قرآن
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
❇️ فضیلت قرائت و تلاوت قرآن در منزل
آیت الله بهجت (ره):
▫️ در روایت آمده است:
✅ خانههایی که در آنها تلاوت قرآن میشود،
📜 «تُضِیئُ لأهْلِ السمآءِ کما یضِیئُ النجْمُ [أَلْکوکبُ الدری] لأهْلِ الأرْضِ؛
✨ چنانکه ستاره یا ستاره درخشنده برای اهل زمین میدرخشد، برای آسمانیان میدرخشد.» (۱)
🏡 در گذشته صدای قرآن از منازل بلند میشد.
در حالات اصحاب سیدالشهدا علیهالسلام در شب عاشورا آمده است:
📜 «لَهُمْ دَوِی کدَوِی النحْلِ؛
📃 زمزمهای همانند صدای زنبور عسل داشتند».(۲)
✳️ همچنین آمده است که ایشان:
📜 «مَا بَینَ راکعٍ وَ ساجِدٍ وَ قائِمٍ وَ قاعِدٍ؛
📃 در حالات مختلف برخی در رکوع و برخی در سجده و برخی ایستاده و بعضی نشسته [به عبادت و راز و نیاز و مناجات و انس با خدا مشغول بودند]». (۳)
✅ و در خطبه همام در شمار ویژگیهای متقین آمده است:
📜 «فَصافونَ أَقْدامَهُمْ یتْلُونَ آیاتِ اللهِ آناءَ اللیلِ و أَطْرافَ النهارِ؛
📃 مرتب به نماز ایستاده و در لحظات شب در آغاز و پایان روز، آیات خدا را تلاوت میکنند». (۴)
⬅️ در محضر بهجت، جلد ۲، صفحه ۲۹۶
١. مشابه: اصول کافی، ج۲، ص۲۱۰؛ منلایحضرهالفقیه، ج۱، ص۴۷۳؛ و ...
٢. بحارالانوار، ج۴۴، ص۳۹۳؛ اللهوف، ص۹۱.
٣. همان.
۴. مشابه این سخن از امیرالمؤمنین علیهالسلام درباره ویژگیهای تقواپیشگان و نشانههای مؤمنان نقل شده است، ر.ک: وسائلالشیعه، ج۶، ص۱۷۲؛ مستدرکالوسائل، ج۴، ص۲۴۰؛ و ...
🏷 #قرآن #ماه_رمضان
#آیت_الله_بهجت (ره)
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
🔴 مشاوره قرآن درمانی 🔴
🔹 مشاوره#قرآن درمانی +#پاکسازی ذهن با نتیجه صدرصدی💯😊
🔹برای داشتن احساسات خوب میتونی همین لحظه فکری به حالش بکنی😍
🔹مشاوره قرآنی وراهکار درهر زمینه ای با تخفیف ... ⁉️
🔹سفارش روضه،سفره و توسل به اهل بیت علیهالسلام با هزینه مناسب در حسینیه قمربنی هاشم‼️
مراسم #شمع_قرآنی که بسیار حاجت دهنده است🕯🕯🕯
https://eitaa.com/joinchat/3537961264Ce40e955a4c
🍃کلی دعاها و نذرهای مجرب رایگان گذاشتم 😍😍😍
🍃ختم های درخواستی دسته جمعی پذیرفته میشه ✅
🔺کلی #حاجتروایی و #پیام_رضایت گذاشتم 🤲
@moshaver_est
#مشاوره_قرآنی
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿
💞 #ازســـوریہ_ٺامنـــا🕊
💞 قسمت #بیست_وسه
یک ماه بعد
یک هفته بود که حرکات صالح و سلما و رفتار بقیه مشکوک شده بود.😕
صالح بی قرار بود و زهرا بانو و سلما نگران. این حال و هوا برام اضطراب آور بود و می دونستم اتفاقی افتاده.😔
بیشتر نگران بچه بودم.
به تازگی نبض های کوچک و نامنظمی رو حس می کردم. انگار بچه جان گرفته بود. حس خوبی بهش داشتم و انتطارم برای پایان این مدت شروع شده بود.☺️
گاهی باهاش #حرف می زدم و براش قصه یا لالایی می گفتم. براش #قرآن می خوندم و #مداحی و #مولودی میذاشتم و با بچه بهش گوش می دادیم. حس می کردم سراپا گوش میشه و شوق و عجله ی او از من بیشتره برای به دنیا اومدن.
چشمام رو روی هم فشردم که بخوابم اما خوابم نمی برد. صالح آروم درب اتاق رو باز کرد و تلویزیون اتاق رو خاموش کرد. به خاطر من تلویزیون کوچیکی برای اتاق گرفته بودن. درب کمد رو باز کرد و آروم کوله رو درآورد.
قلبم فرو ریخت.😥 سعی کردم تکان نخورم که صالح فکر کنه خوابم.
"پس اینهمه بیا و برو و پچ پچ و رفتارای مرموز مال این بود؟ این روزا اعزام داره که بیقراره...! مطمئنم نگرانه منو تنها بذاره. خدایا کمکمون کن😔 "
قطره اشکی😢 از گوشه چشمم روی بالش افتاد. وقت شام بود و صالح با سینی غذا اومد.
کمکم کرد روی تخت بشینم. خودش لقمه می گرفت و با کلی خنده و شوخی لقمه ها رو به من می خوروند و لابه لای اون بعضی رو خودش میخورد که منو اذیت کنه.
دوست نداشتم از غمم باخبر بشه اما... امان از لب و لوچه ی آویزون😔
ــ چی شده؟ چرا بغض داری؟ حوصله ت سر رفته مهدیه جان؟
ــ نه چیزی نیست.😒
ــ مگه صالح تو رو نمی شناسه؟ چرا پنهون می کنی؟ بگو ببینم چی تو دلته؟
سینی غذا رو پس زدم . بغض داشتم😣 اما نمی خواستم گریه کنم. بیشتر به هم صحبتیش احتیاج داشتم.
ــ صالح؟!😞
ــ جانِ صالح؟
ــ چیزی از من پنهون کردی؟
ــ مثلا چی؟😒
به چشمانش خیره شدم. صالح دست و پاش رو گم کرده بود. باید بهش می فهموندم که خودش رو اذیت نکند.
دستش رو گرفتم و انگشتر فیروزه رو توی انگشتش چرخاندم.
ــ من می دونم...😞
نگاهی گذرا به چشماش انداختم و سربه زیر گفتم:
ــ کی میری؟
انگار نمی تونست حرفی بزنه. دستش رو فشردم و گفتم:
ــ فقط می خوام بدونم کی اعزام داری؟ می خوام بچه مو آماده کنم که این مدت باباش نیست منتظر شنیدن صداش نباشه.
اشک توی چشم هاش جمع شده بود.😢 بلند شد و رفت کنار پنجره. بازش کرد و دوباره کنارم نشست. خنده ی بی جونی کرد و گفت:
ــ آخه تو از کجا فهمیدی؟😒
ــ اونش مهم نیست. کی میری؟😔
ــ بعد از سال تحویل.
ــ امروز چندمه؟
ــ بیست و هفتم.
پوفی کشیدم و گفتم:
ــ خدا رو شکر... دو سه روزی وقت دارم.
ــ مهدیه جان... اگه بخوای نمیـ...😢
صحبتش را قطع کردم و دستم را روی لبش گذاشتم:
ــ من کی هستم که نخوام...؟ جواب #حضرت_زینب(س) رو چی بدم؟😓
از اتاق بیرون رفت.
بغضم ترکید 😭
و توی تنهایی تا تونستم اشک ریختم و دخیل بستم به عمه ی سادات.
ادامه دارد...
⚠️ انتظار فرج وقتی واقعی است که همراه عمل به قرآن و تبعیت از عترت و دعا برای دوستان گرفتار امام زمان عجلاللّهتعالیفرجهالشریف باشد.
☑️ آیت الله #بهجت (ره):
✨ قرآن کتابی است که تمام نور است، و هادی به سوی امام علیهالسلام. امکان ندارد حجت در میان ما نباشد و مردم بدون امام علیهالسلام باشند. اگر به آن چه در دسترس ماست (قرآن و عترت) عمل کنیم، انتظار فرج جا دارد.
❌ انتظار ظهور و فرج امام زمان عجلاللهتعالیفرجهالشریف با اذیت دوستان آن حضرت سازگار نیست. دوستان آن حضرت از هر دو طرف در این جنگ [عراق علیه ایران] چند سال است که از بین میروند و او میبیند و متأثر میشود، ولی بهحسب ظاهر دستش بسته است، نمیتواند کاری بکند.
🌟 اما چقدر حضرت مهربان است به کسانی که اسمش را میبرند و صدایش میزنند و از او استغاثه میکنند، از پدر و مادر هم به آنها مهربانتر است. اگر ما غافل باشیم و دعا و تضرع نکنیم، و همه این بلاها را ندیده بگیریم و کالعدم حساب کنیم، یا آنها را باید مسلمان بهحساب نیاوریم و یا خود را! و اگر به آنها ترحم نکنیم، کسی به ما ترحم نخواهد کرد.
⬅️ در محضر بهجت، ج۲
🏷 #امام_زمان_عجّل_الله_فرجه
#قرآن
#دعا
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•