🌸رمان آنلاین همه زندگی من 🌸
🌸پارت هشتاد و سوم🌸
بعد از خوندن نماز ودعا آماده شدیم و سمت تپه نور الشهدا حرکت کردیم بعد از چند ساعت رسیدیم صدای دعای عهد به گوش میرسید ماشین و پارک کردیم و پیاده شدیم تا برسیم بالا چند باری گوشه ای نشستم و نفس تازه میکردم علی هم لبخندی میزد و چیزی نمیگفت
انگاراینجا هم خودشو برای محرم سیاه پوش کرده بوداول رفتیم سمت مزار شهدا کنارشون نشستیم و شروع کردیم به خوندن زیارت عاشورا علی هم آروم زیر لب روضه میخوند اولین بار بود که صدای روضه خوندنش رو میشنیدم سوزی در روضه اش بود که آدم و به آتش میکشوند بعد از مدتی بلند شدیم و به سمت محوطه رفتیم اول رفتیم دوتا چایی با نذری گرفتیم بعد رفتیم یه گوشه ای نشستیم
من شروع کردم به تعریف کردن ....
از سیاه پوش شدن دانشگاه گفتم
از هیئتی که داخل نماز خونه برپا کردیم گفتم..
حالا علی سکوت کرده بود و فقط گوش میداد .
داشتم صحبت میکردم که دوباره گوشیش زنگ خورد با نگاه کردن به صفحه گوشیش عذرخواهی کرد و بلند شد و رفت ...
دومین بار بود ..فکر و خیال امانم نمیداد
میدانستم که علی خطایی نمیکنه ..
ولی چه کسی پشت خط بود که باعث میشد علی از من جدا بشه ...
بعد از خوردن چایی و لقمه نون و پنیرم علی برگشت و کنارم نشست
_علی ؟
علی:جانم
_اربعین پیاده بریم کربلا؟
(کمی سکوت کرد )
علی: ان شاء الله
_من پاسپورت دارم ولی انقضاش گذشته
بیا فردا باهم بریم کارامونو انجام بدیم ،که ان شاءالله اربعین حرم امام حسین(ع) باشیم
علی: ان شا ءالله
از جوابهای کوتاهش متوجه شدم خبریه ...
دلم میخواست بپرسم ،ولی با خودم گفتم اگه نیاز به دونستن من بود حتما علی بهم میگفت
چند لحظه ای نگذشت که یه آقایی
به سمت ما آمد و علی رو صدا زد
علی هم بلند شد و به سمتش رفت همدیگه رو بغل کردند علی هم منو به اون آقا معرفی کرد و اون آقا رو هم به من معرفی کرد
اسمش حاج اکبر بود
حاج اکبر : داداش شنیدم داری راهی میشی،،التماس دعا ما رو فراموش نکنیااا....یه موقعی پریدی رفتی دست ما رو هم بگیر
حرفاش نامفهوم بود برام از چی داشت صحبت میکرد کجا قرار بود بره !
دنیایی سوال ذهنمو درگیر کرده بود
علی بحث و عوض کرد از حاج اکبر خواست دهه اول محرم به دانشگاه بیاد واسه روضه خوانی و مداحی کردن
حاج اکبرم هم با کمال میل قبول کرد
ولی من همچنان توی فکر بودم
حتی متوجه رفتن حاج اکبر نشدم
علی: آیه؟ آیه خوبی؟
_اره ،خوبم
علی : بریم؟
_اره بریم
با علی رفتیم سمت خونه ما ناهار و باهم خوردیم وبعد از ناهار گفت با کسی قرار داره و نمیتونه بیشتر بمونه منم اصرار نکردم و خداحافظی کردیم توی ذهنم پر از سوالای بی جواب بود علی چه چیزی رو داشت از من پنهان میکرد.
#روزانهدوپارت_هرشبساعت۲۱
🌸رمان آنلاین همه زندگی من 🌸
🌸پارت هشتاد و چهارم🌸
دهه اول محرم شروع شده بود قرار شده بود هر روز ساعت۱۶-۱۸ در نماز خونه مراسم بگیریم اصلا فکرش هم نمیکردیم مورد استقبال قرار بگیره نماز خونه جای سوزن انداختن نبود
حتی خودمون هم جایی برای نشستن نداشتیم و از داخل حیاط به روضه ها گوش میدادیم
روضه خوندن حاج اکبر
دل سنگ رو هم نرم میکرد
هر روز بعد از اتمام مراسم
دم در ورودی نماز خونه میایستادیم و به سر بچه ها گلاب میپاشیدیم
هفتم محرم بود
مثل همیشه یه گوشه ای از محوطه نشسته بودمو به روضه گوش میدادم
روضه جانسوز حضرت علی اصغر
حالم دست خودم نبود
بعد از مدتی علی کنارم نشست
علی: آیه چند وقتیه که میخوام یه چیزی بهت بگم ولی اصلا نمیدونم از کجا شروع کنم
با شنیدن حرفاش بنده دلم پاره شد چیزی نگفتم
علی: آیه امروز روز حضرت علی اصغره ،ماه محرم بوی تنهایی میده ،بوی بی کسی میده،
بوی بی یاوری میده،
آیه تو اگه اون زمان بودی چیکار میکردی؟میموندی و حضرت زینب و همراهی میکردی یا از قافله عشق جدا میشدی؟
نمیدونستم چرا این سوالات رو میپرسه
بدوند تردیدی گفتم: خوب معلومه که همراه حضرت زینب میشدم
علی: آیه ،اگه حضرت زینب هم الان نیاز به همراه داشته باشه ،نیاز به کمک داشته باشه ،همراهش میشی؟
اشک توی چشمام حلقه زد نگاهش کردم
به چشمای آبی پر خونش نگاه کردم
_ چرا اینا رو میپرسی علی؟
علی اشک از چشماش جاری شد : حرم بی بی الان در خطره ،نیاز به کمک و همراه داره ، میای همراه خانم بی بی زینب بشیم ؟
حالا دیگه متوجه اون همه پنهان کاری هاش شدم حالا متوجه حرف حاج اکبر شدم
چیزی نگفتم و از جایم بلند شدمو رفتم سمت نماز خانه علی هم چیزی نگفت
بعد از تمام شدن مراسم
علی به سارا گفته بود که بمونم با هم بریم خونه سارا همراه امیر رفت
منم و با تعدادی از بچه ها مشغول تمیز کردن نماز خونه شدیم بعد از تمام شدن کار
کیفمو برداشتمو وارد محوطه شدم
علی نزدیک ورودی دانشگاه منتظرم بود
سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم....
اولش فکر میکردم میخوایم بریم خونه ما
بعد فهمیدم تغییر مسیر داده
مسیرش سمت بهشت زهرا بود
تا رسیدن به بهشت زهرا
هیچ کسی ،هیچ چیزی نگفت فقط صدای مداحی به گوش میرسید
توی مسیر علی یه شاخه گل نرگس با یه شیشه گلاب خرید
و دوباره حرکت کردیم
بعد از رسیدن به بهشت زهرا
به سمت مزار رفیق شهیدم رفتیم
علی با گلاب سنگ مزار رو شست و گل نرگس و گذاشت روی سنگ از داخل جیب کتش قرآن کوچیکش رو بیرون آورد و شروع کرد به خوندن
بعد از تمام شدن قرآن و بوسید و دوباره داخل جیبش قرار داد همانطور که به سنگ مزار شهید نگاه میکرد گفت:همه این شهدا برای دین و ناموسشون رفتن جنگیدن،
شرمنده ام آیه ،باید زودتر بهت میگفتم ،ولی نمیدونستم کی و چه جوری بهت بگم ، البته اگه تو راضی نباشی من جایی نمیرم
با حرفاش خجری به قلبم فرو میکرد
_من کی باشم که بخوام جلوی تو رو بگیرم ، وقتی دلت به موندن نیست ،ولی دلت پیش حضرت زینبه ،من چه طور میتونم جلوتو بگیرم ! نبودنت برام عذاب آوره ! ولی وقتی فکر میکنم برای چه کاری میخوای بری کمی آروم میشه این دل نا آرومم
کنترل اشکاهامو از دست داده بودم
علی: آیه جان ،خانومم، با گریه هات قلبمو آتیش نزن ،من همراه میخوام
نمیخوام تنها جایی برم
توی این مسیر نیاز به همراهی تو دارم
با صبرت همراهم باش
اشکامو پاک کردمو به زور لبخندی به لب آوردم و گفتم: همراهتم تا هر کجا که بخوای همراهتم...
#روزانهدوپارت_هرشبساعت۲۱
مرا عهدیست با جانان...❣
اول هر صبح قرار دعای #عهد❤️
قرار عاشقی❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مرا عهدیست با جانان...❣
اول هر صبح قرار دعای #عهد❤️
قرار عاشقی❣
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
❣امام محمدباقر علیه السلام:
وقتی مهدی عجلاللهتعالیفرجهشریف وارد کوفه میشود، بر فراز منبر قرار میگیرد، سخن آغاز میکند، در حالی که مردم از شدت شوقِ دیدارش آنچنان میگریند که از شدت گریه نمیفهمند امام علیه السلام چه میفرماید.
📚اعلام الوری، ص۲۷۱
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 آیا با این همه گناه میتونم یار امام زمان (عج) باشم؟!
🎙استاد#عالی
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
🌻🍃بس پیر در فراق تو مُرد و بسے جوان
در انتظار آمدنٺ ، پیر مےشود
تا ما نمردهایم ، تو پا در رڪاب ڪن
تعجیل ڪن عزیز دلم! دیر مےشود
#اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج💚
#امام_زمان
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
✨ مبشرات بزرگان در مورد نزدیکی ظهور
🌥 بشارت دوازدهم:
پرسش از آیت الله بهجت (ره) در مورد بشارت های نقل شده از ایشان در مورد ظهور و جواب ایشان
✅ حجتالاسلام میراحمد رضا حاجتی امام جمعه موقت اهواز:
▫️ در بعد از ظهر يك تابستان خدمت آيت الله بهجت رسيدم چون مدتها قبل اين مباحث را شنيده بودم و از اين جهت كه سالها در نزديكي منزل ايشان به سر مي بردم، با ايشان آشنايي داشتم. اين توفيق را داشتم كه انفاس قدسي ايشان را درك كنم، رفتيم در منزل ايشان باز بود، وارد شدم، ديدم كه در ايوان خانهاي كوچك كه اتاقي محقر داشتند و اين روح بزرگ و اين مرد عظيم در آن اتاق، پذيراي ميهمانهاي خود ميشدند ايستاده بودند، همان بالا سر پلهها مقابل ايشان رسيدم و گفتم:
🔹 آقا يك سئوال دارم.
▫️فرمود:
🔸 چه سئوالي؟
▫️ گفتم:
🔹 پيشگوييهايي از شما نقل ميكنند.
▫️ فرمود:
🔸 چه پيشگوييهايي؟
▫️ عرض كردم كه:
🔹 شما ميگوييد ظهور آقا امام زمان نزديك است.
▫️ تا اين را گفتم ايشان فرمودند:
🔸 بسيار نزديك است، بسيار نزديك است.
▫️ گفتم:
🔹 خيلي از علائم رخ نداده است.
▫️ فرمود:
🔸 براي خداوند سبحان هيچ كاري ندارد كه اين علائم را يك شب جمع بكند، شايد تقدير الهي بر اين باشد.
▫️ من انتظار نداشتم كه ايشان به اين صراحت جواب بدهند، هم من يك حس عجيبي پيدا كردم و هم ديدم ايشان آمد روي يك پله نشست، دست مباركشان را زير چانه گذاشتند و تسبيح در دستشان، فرمودند:
🔸 مگر مي شود كسي منتظر آمدن محبوبش باشد و از شنيدن خبرش ناراحت شود؟ مگر ميشود كسي مشتاق محبوبش نباشد؟
#امام_زمان
#بشارتهای_ظهور
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
” نه اینڪه حرفے نبـاشد هست ؛ زیـاد هم هست . .
امـٰا
عاشقهـا مےداننـد
دلتنگی به استخوان ڪھ برسـد
میـشود سڪوت 🚶🏿♂🌱 ”
#کربلا
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
” نه اینڪه حرفے نبـاشد هست ؛ زیـاد هم هست . . امـٰا عاشقهـا مےداننـد دلتنگی به استخوان ڪھ ب
ـ مـٰاڪَربـٰلانَرفتـھزِدنیـٰانمۍرَویـم
مـٰابےحُسیـنجنّـتاَعـلانمۍرَویـم...!
#دلتنگ_حرم
#دلتنگی
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
” نه اینڪه حرفے نبـاشد هست ؛ زیـاد هم هست . . امـٰا عاشقهـا مےداننـد دلتنگی به استخوان ڪھ ب
-
آنـقدر؏ـِشقِحُـِسینِبنِعَـلۍشیـرین
اَست؛
درجَـوآنۍهَـوسپیرغـلآمۍڪردھامシ..!
-
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
✨این روزا
هوا فقط
هوای شهدا و شهادت :)🥀💔
🌙: کیا میدونن اینجا کجاست؟
کیا رفتن؟
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
هـوا؎دلـم . . .
باراننگاهــٺرامیخواهـد
میشـودبرمـنببـار؎
حٺـےبـہنیـمنـگاهـے!👀🦋
#داداشبابـڪم
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
- یٰا رَبّ؟
+ جانم؟
- «أَسْئَلُکَ أَنْ تَقْذِفَ رَجائِکَ فِى قَلْبِى حَتّى لایَکُونَ لِى هَمٌّ وَ لا شَغَلٌ غَیْرُک»
از تو مى خواهم امیدت را در قلب من بیفکنى تا جز تو به هیچکس فکر نکنم...
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
#شهیدانہ |💛|
مناجاتعاشقانہشهید"مصطفےچمران" ↓
...خدایآ
ازتومےخواهمڪه طبع مارا
آن قدر بلندڪنےڪهدربرابر
هیچچیز،جزتو تسلیمنشویم...
دنیامارا نفریبد،
خودخواهےمارا ڪورنڪند،
سیاهےگناه و فسادوتهمتودروغوغیبت،
قلبهاےمارا تیره وتارننماید...
#شهیدانه
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
کسی که نداند خدا چگونه امتحان می گیرد و چطور باید از پس امتحانات الهی برآمد اصلاً زندگی کردن بلد نیست، چون کل زندگی امتحان است...
{ استاد پناهیان }
#کلام_ناب
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
✨این روزا هوا فقط هوای شهدا و شهادت :)🥀💔 🌙: کیا میدونن اینجا کجاست؟ کیا رفتن؟ 『#جَوانانِـ_مَــه
دنبال شهرتیم پی اسم و رسم و نام
غافل از اینکه فاطمه گمنام می خرد...💔
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•