جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
باتمام وجود گناه کردیم نه نعمتهایش را ازما گرفت نه گناهانمان را فاش کرد... اگربندگیاشرامیکردیمچه
ولی یه چیزی
خدا ارحم الراحمینه درست؛
اما جهنمم دکوری نیست.
خطاب به اونایی که هرکاری دوست دارن میکنن میگن خدا مهربونه میبخشه (:
آره مهربونه ولی تاجایی که سوءاستفاده نکنی...
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
مگه میشه خدایی که بهت همچین جمله ای گفته رو با تمام وجود دوست نداشته باشی :
و إنّي أحبك أکثر اتِّساعاً من السماء
و من وسیعتر از آسمان دوستت دارم!(:
#بهخودمونبیایم
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
استادی میگفت:
با امام زمان ‹عج› صحبت کنید،
با ایشان انس بگیرید، بگویید:
آقا در این اخلاقم گیر کرده ام
شما کمکم کنید.!🪴✨
زمانِ غیبتِ حضرت،
زمانِ تربیتشدن است.
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
اولین سالگرد بسیجی شهید سیّد روحالله عجمیان🖤
از دامن زن، مرد به معراج رود
بر دامن مادر شهیدان صلوات...
_شهید روح الله عجمیان
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
آدم شجاع کیه؟
آدم شجاع آدمیه که میترسه
میگه خدایا ببین قلبم داره میزنه
ببین دارم میترسم
میترسم ولی بخاطر تو به ترسم غلبه میکنم
چون تویی چون تو عشق منی
تو خدای منی!
_شهید مصطفی صدرزاده
#شهیدانهطـوری🌱
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
#معرفیکتاب نام کتاب : دا📚 نویسنده : خانم سیده زهرا حسینی✍ انتشارات : سوره مهر تعداد صفحات : 900🗒
#معرفیکتاب
نام کتاب : غواص ها بوی نعنا می دهند📚
نویسنده : آقای حمید حسام✍
انتشارات : شهید کاظمی
تعداد صفحات : 106🗒
خلاصه ای از کتاب :
کتاب غواص ها بوی نعناع می دهند ، روایت داستانی 72 غواص لشکر انصارالحسین(ع) استان همدان است که در روز چهارم دی ماه 1365 در منطقه عملیاتی کربلا4 حماسه آفریدند . این روایت براساس خاطرات بازماندگان حادثه و شاهدان عینی در قالب داستان به همت حمید حسام به نگارش درآمده است .
بخشی از کتاب📖 :
خودم را غلتاندم روی سیم خاردارها و خورشیدی ها و درد را تحمل کردم و فقط دعا می کردم لباس های غواصی ام زیاد پاره نشود و آن آر پی جی زن عراقی بیاید لب سنگر و در تیررس من . کلاش را گرفتم طرفش و شلیک کردم و چند جای بدنم گُر گرفت و سوخت و سنگین شدم و با صورت افتادم روی باتلاق .
آمدم دست راستم را ستون بدنم کنم و بلند شوم که یک نارنجک آمد افتاد کنار زانوی چپم ، توی گِل . فقط توانستم صورتم را برگردانم و انفجار را بشنوم و آن گر گرفتگی باز بیاید... آسمان و زمین و خط سرخ تیرها و آتش دور سرم می چرخیدند و من خودم می گفتم چیزی نیست و صلوات می فرستادم و بو می کشیدم ، تا باز بوی نعنا بیاید...