eitaa logo
جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
2.8هزار دنبال‌کننده
9.9هزار عکس
3.7هزار ویدیو
39 فایل
◝یا‌اللہ‌اعتمدنـٰا‌علیك‌ڪثیرا◟ خدایا ، ما رو تو خیلۍ حساب ڪردیما ◠◠ - اینجافقط‌یہ‌ڪانال‌نیسٺ🍯 - اینجاتا‌نزدیڪی‌عرشِ‌خداپرواٰز ‌مۍ ڪنیم🕊 - یہ‌فنجون‌پاڪۍ☕ مهمون‌ ابجۍ‌ساداٺۍ: > خادم‌المهدی🌱↶ @Modfe313 مدیرتبادلات↓ @dokhte_babareza0313 کپی #حلال🙂
مشاهده در ایتا
دانلود
جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
اللهم عجل لولیک الفرج . . (: 💚🌱
جمعہها رادرککنید... جمعہهادلگیر نیست. جمعہهادلشگیراست' 『❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
جهت زیبا سازی👌 『❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
بگو که آمدنت نزدیك است:)! اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج‌..
دلتنگِ‌مشهدم.. مجنونِ‌کربلا.. خرابِ‌نجف💔:)))
می‌گفت‌: بچه‌انقلابیا‌ تو‌ مشکلات‌ غر‌غرنمی‌کنن،میگن‌یقیناکله‌خیر..!(:
سلام خدمت همگی همراهان 🌺 میخوایم برای سلامتی و تعجیل در فرج آقا صاحب الزمان ختم ۱۴هزار تا صلوات تا ۴۰شب وهرشب تعدادی که ذکر میکنید اعلام کنید زمان:از اذان مغرب تا اذان صبح هر کدوم از عزیزان همراه تمایل به شرکت در این ختم صلوات را دارند می‌توانند تعداد صلوات های خود را در آیدی زیر ذکر کنند @Modfe313 تا الان بیست هزار و هفتصد و بیست وسه
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸رمان تلنگری و شهدایی 🍃 🌸قسمت ۱۹ بلاخره روزاخررسید... هیچ کس دل رفتن نداشت تازه انس پیدا کرده بودیم اصلا نمی شد ازخلوص وپاکی اینجادل کندوبه زندگی ماشینی برگشت، یعنی بازهم دعوتمون می کردند ؟شایدچنان سرگرم دنیامی شدیم که همه چیزازیادمون می رفت، اشک ازچشمام جاری شد.... هنوزنرفته دل هاپرمی کشیدبرای دوباره اومدن، حال وهوای همه دیدنی بود ای کاش کسی ازکاروان صدامون نمی کرد یاای کاش اتوبوس هانمی اومدند!اماانگارزمان خداحافظی بود پاهام اهسته قدم برمی داشتنددلم اشوب بودامازمزمه کردم: شهدادلم براتون تنگ میشه نکنه دستم رو رهاکنیددیگه نمی خوام گناه کنم ای کاش میشد مثل شمازندگی می کردم ومرگم تو همین راه رقم می خورد. نوشته تابلویی توجهم روجلب کرد"مرز مردن وشهادت خون نیست خود است". چه زودجوابم روگرفتم!!. دلم برای غروب های شلمچه هم تنگ میشد وقتی که سرخی اسمون جای خورشید رو می گرفت حزن عجیبی سراغم می اومد درست گفتندکه بهشت واقعی همین جاست. اتوبوس که اومدهمه سوارشدند سنگینی نگاهی رو روی خودم حس کردم ازبی قراری قلبم متوجه حضورش شدم به طرفش برگشتم باچهره ای مغموم وگرفته به من خیره شدپشت نگاه سردش ترحم و دلسوزی بود که همیشه ازش فراری بودم من این اومدن رو نمی خواستم این نگاه رو دوست نداشتم تا اینجا بادلم پیش رفتم امادیگه کافی بودنمی خواستم مثل شکست خورده هاباشم،... چندقدمی جلوتراومدحالاوقتش بودکه روح زخم خوردم روترمیم کنم بلافاصله سوار اتوبوس شدم و کنار خانم محمدی نشستم ازماجراخبرداشت هیچ چیزپنهونی بینمون نبود بخاطرهمین گفت: _چرانرفتی حرف بزنی؟بنده خداروسنگ رویخ کردی!. اشک توچشمام جمع شدلبخندتلخی زدم وگفتم: _اتفاقاحرف زدیم!فهمیدکه سرقولم می مونم!. بااینکه تعجب کرداماچیزی نگفت حتما فکر می کرد دیوونه شدم نمی خواستم مانع هدف سیدبشم اون عشقش روبرای خدا خالص کرده بود مثل من اسیر زمینی ها نبود!... موقعی که برگشتم دکوراسیون خونه عوض شده بودمامانم اوقات فراغتش رو با خرید کردن می گذروند نمی دونم چراعلاقه داشت هرچندماه یک بارهمه چیزروعوض کنه.همیشه سراین موضوع بحث داشتیم تامی اومدم عادت کنم بادکورجدیدروبرومی شدم!البته بااتاق من کاری نداشت چون می دونست حساسم دست نمی زد.. عکس هایی که انداخته بودم روچاپ کردم وبه دیواراتاقم زدم غروب شلمچه،یادمان طلائیه،رودخانه اروندونخل های سوخته که شاهدعملیات های زیادی بود،گلزارشهدای هویزه،دکوهه.دلم می خواست این عکس ها همیشه جلوی چشمام باشه.بادیدنشون انرژی می گرفتم، دوهفته ازقولی که داده بودم می گذشت اماهنوزنتونسته بودم فراموشش کنم با اوردن اسمش بیشترازقبل بی تاب می شدم هرشب باچشمای خیس می خوابیدم همش می گفتم صبح که بیداربشم همه چیز رو فراموش می کنم امادرست به محض بیدار شدن چهره اش مقابلم نقش می بست! دیگه داشتم به مرزجنون می رسیدم. ازپایگاه که برگشتم سروصدای مامان وبابام می اومدشوکه شدم!تاحالاسابقه نداشت. گوشم روبه درچسبوندم تاواضح بشنوم _زنگ میزنی قرارروبهم میزنی والاخودم این کاررومی کنم.خجالت نمی کشندهنوزکفن مردشون هم خشک نشده!. _اخه عزیزم اینطوری ابروریزی میشه تو بذار بیان خودم جواب رد میدم. گوشیم بی موقع زنگ خورد دیگه صداشون نیومد یکدفعه مامانم در رو بازکرد لبخندکه زدم بیشترعصبانی شد،نگاهی به بابام انداخت و گفت: _بفرماتحویل بگیرخانم نیشش تابناگوش بازه!بعدمیگی جواب ردبدیم. ازحرفاشون سردرنمی اوردم شاید پای خواستگاری کسی وسط بود که مامانم ازش خوشش نمی اومد. چادرم رودوردستم انداختم وبابی تفاوتی گفتم _خیالتون راحت جواب منم منفیه!. هنوزازپله هابالانرفته بودم که بابام گفت: _دیدی دخترمون عاقله سیدهمین طورکه ازداداشم جواب منفی شنیداز ما هم می شنوه!!. دهانم ازحیرت بازموند کاملاگیج شدم یعنی درست شنیدم.گفتم _یعنی چی اخه چطورممکنه؟. _فاطمه خانم زنگ زده برای اخرهفته میان!. نمی دونستم خوشحال باشم یاناراحت!نمی خواستم به من ترحم کنه همچین اجازه ای بهش نمی دادم...... 🍃ادامه دارد.... 🌸 نویسنده؛ ع _خ 🍃🌸🍃🌸🌸🍃🌸