مرا عهدیست با جانان...❣
اول هر صبح قرار دعای #عهد❤️
قرار عاشقی❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مرا عهدیست با جانان...❣
اول هر صبح قرار دعای #عهد❤️
قرار عاشقی❣
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
❤️ #سلام_امام_زمانم❤️
💚 #سلام_آقای_من 💚
🌻 اینجا کسی برای تو کاری نمی کند
🥀 فهمیده ام که خسته ای از ادعای شهر
☀ هر روز دیده می شوی اما کسی تو را
🥀 نشناخت ای غریبه ترین آشِنای شهر
#اللھمعجلݪوݪیڪاݪفࢪج
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
🌹رسول الله (صل الله علیه وآله) فرمودند:
🌺 یَبلُغُ مِن رَدِّ المَهدِىِّ المَظالِمَ حَتّى لَو کانَ تَحتَ ضِرسِ اِنسانٍ شَىءٌ اِنتَزَعَهُ حَتّى یَرُدَّهُ🍃
🌼 کار امام مهدى(عجل الله تعالی فرجه) در بازپس گرفتن حقوق به آنجا رسد که اگر در بُنِ دندان انسانى حق فردى دیگر نهاده باشد، آن را بازپس گرفته و (به صاحب حق) بر مى گرداند.🌼🍃
📒ملاحم ابن طاووس، ص ۶۸، ب ۱۳۹عقد
الدرر، ص، ۳۶، ب ۳
⚜『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥علّت شدّت گرفتن گرفتاریها قبل از ظهور
و کلید طلایی حل و فصل آنها
🎙استاد #شجاعی
#امام_زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
♨️ یک ذکر ساده برای توسل به امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف
🔸 امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف در تشرف همسر آقای خداکرم زارع ضمن شفای بیماری صعب العلاج ایشان به او فرمودند :
(در زندگی ) هر کجا درمانده شدی بگو:
« یا صاحب الزمان!»
📚 شیفتگان حضرت مهدی ج ۲ ص ۳۳۸
#توسل
#امام_زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
#تلنگر
مواظب باشیم با کارهایمان امام زمان علیهالسلام را اذیت نکنیم!
🌼اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَجَوَالْعافِیَةوَالنَّصْرَ🌼
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
دمۍ بادوست بہسࢪ بࢪدندوصد دنیا بھا داࢪد🦋..^
خوشا آن ڪس ڪہ دࢪ دنیاࢪفیق باوفا داࢪد..💙'🫶:)
#رفیقونه
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خاطرهیجالبیهروحانی...👌✨
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
باد ها !
میل نجف دارم و
دستم خالی ست…
گله ام را برسانید
شفاهی به علی-ع
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
دیگ ماِ شعبانم داره تموم میشه ..
اعمالشو انجام دادین دیگ؟
داره میره ها .. 👀
جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
_
بیمارم ؛
و دیدارت درمان من است امام رضا🥺❤️🩹
#مولارِضا
جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
_
طلبرزقندارمزدربـارڪسی هـرچـهدارمزآقـایخراسـاندارم
#آقایِخراسان
جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
_
گفت:عاشقیراچگونهیادگرفتهای؟
ازآنشهیدگمنامیکهمعشوق را..🫀♥️
جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
زیبایی در یک قاب عکس : 🥹🩵🫰 『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
زیبایۍ دࢪیڪ قاب عڪس :💚🥹
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
💚بنـــامـ خــــدای محـــــمد💚
❤️مقدمه رمان #عشق_آسمانی_من❤️
بسم الله الرحمن الرحیم
داستان عشق آسمانی من
داستان #زندگی و #شهادت شهید مدافع وطن «محمد سلیمانی»
از زبان همسر بزرگوارشان از دوران کودکی همسرشان هست
داستان باسفر نویسنده به قم و دیدار با همسر شهید شروع میشود
و از قسمت سوم-چهارم *خانم سلیمانی* روای داستان میشوند
با ماهمراه باشید😍👇
در داستان عشق آسمانی من
به قلم #بانوی مینودری
👈قسمت ۱
_زهرا!
با شنیدن صدای مادرم سرم رابرمیگردانم اما حرفی نمیزنم
صدای مادرم دوباره در گوشم تکرار میشود:
_زهرا مادر مگه با تو نیستم؟!
سریع جواب میدهم:
_بله
+همه وسایلات رو برداشتی؟
دستانم را پشت سرم میگذارم و نفس عمیقی میکشم:
_بله...همه رو برداشتم
صدای فاطمه(خواهرم) گوشم را نشانه میگیرد
_این همه لباس برای یک ماه؟
سرم را برایش تکان میدهم و میگویم:
_اره آبجی...
به سمتم می آید و لبخند دندان نمایی میزند:
_ضبط صوت چی؟برداشتی؟
آب دهانم را قورت میدهم و با خنده میگویم:
_اصلا به تو ربطی داره؟
صدای زنگ تلفن همراهم در گوشم میپیچد،آرام کیفم را رها میکنم و جواب میدهم:
_جانم «فرحناز» ؟ دارم میام...
مادرم مرا در آغوش میگیرد و آرام کنار گوشم میگوید:
_مراقب خودت باش
بوسه ای بر پیشانی اش میزنم و میگویم:
_چشم مامان گلم...
فاطمه کنارم می آید ،محکم به شانه ام میزند و ارام میخندد، عاشق شیطنت هایش هستم...دلم برای خنده هایش ضعف رفت...دستش را محکم میگیرم و گونه اش را میبوسم...خیلی دوستش دارم
ادامه دارد....
✍نویسنده؛ بانو_م
🌷رمان کوتاه و #واقعی
💞 #عشق_آسمانی_من
قسمت ۲
با آژانس تا مسجد ولیعصر میروم...
فکر و خیال را پس میزنم و از ماشین پیاده میشوم...
قدم هایم را آرام برمیدارم...
صدای فرحناز در گوشم میپیچد:
_یه سال میخوای بمونی خونه مهدیه؟
میخندم و زیر لب میگویم:
_راست میگی...وسایلام خیلی زیاده
«مطهره» حرفم را قطع میکند،با خنده میگوید:
_میخواستی کامیون بگی بیاد کمد وسایلاتو بیاره قم ..
فرحناز نگاهی به صورتم می اندازد و هرسه آرام میخندیم...
چمدان را زمین میگذارم و چادرم را روی سرم مرتب میکنم...
سوار اتوبوس میشویم
اولین مکان توقف حرم امام (ره)هست
یک ساعتی فاصله داریم ...
لبم را از ذوق میگزم
در حد یک ربع زیارت میکنم و از فرحناز مطهره جدا میشوم...
به سمت معبودگاه عشق قعطه ۵۰بهشت زهرا حرکت میکنم
«مزارشهید مدافع حرم آقاسید محمد حسین میردوستی»
مزارش خیلی خلوت است
تلفن همراهم را از داخل کیف برمیدارم...
و مداحی #منم_باید_برم را پلی میکنم ...
اشکهایم جاری میشود،قطره اشکی مژه های بلندم را رها میکند و روی گونه ام مینشیند...
صفحه گوشی روشن میشود و نام فرحناز روی صفحه گوشی نقش میبندد...
صدایم را صاف میکنم و جواب میدهم:
_بله
فرحناز با صدای نسبتا بلند میگوید
_کجا رفتی تو؟
درحالی که با یک دستم گلاب را روی مزار سرازیر میکنم میگویم:
-هیس چه خبرته؟
صدای فرحناز بلند تر از قبل در گوشم میپیچد:
_نمیگی من نگرانت میشم... کجا رفتی؟
-اومدم مزار آقاسید ....
فرحناز _خب به ما هم میگفتی میومدیم...
.
.
.
.
در فکر فرو میروم...
قرار است یک ماه قم بمانم و زندگی #شهید_مدافع_وطن_محمد_سلیمانی را بنویسم...
فرحناز کنارم مینشیند:
_زهرای من از من ناراحته؟
زمزمه میکنم:
_فرحناز...
حرفم را قطع میکند و میگوید:
_آخه نگرانت شدم...
لبخندی نثار چهره پاکش میکنم:
_دیگه که گذشت ولش کن...
فرحناز نفس عمیقی میکشد:
_گوشیت داره زنگ میخوره
مطهره نگاهی به صورتم می اندازد و میگوید:
_گوشی کشت خودشو جواب بده دیگه...
با قدم های بلند خودم را به میز میرسانم و جواب میدهم:
_سلام «مهدیه» جان...خوبی
چند لحظه مکث میکند و میگوید:
_سلام...کجایین
مطهره مقابلم می ایستد و با تکان دادن سرش میپرسید
_کیه!؟...
همانطور که به صحبت های مهدیه گوش سپرده ام، در دهان آرام میگویم:
_مهدیه س..
فرحناز بلند صدایم میزند:
_زهرا، با یه خداحافظی مهدیه رو خوشحال کن...
بالاخره صحبت هایم را به جمله آخر میکشانم:
_کار نداری مهدیه جان؟یک ساعت دیگه میبینمت...
خوشحالی را میتوان در چشمهایم به وضوح دید...
فرحناز به سمتم قدم برمیدارد،ارام میپرسد:
_چی گفت مهدیه؟
با شیطنت لبخندی میزنم و میگویم:
_چیزی خاصی نگفت ...
مطهره گوشه لبش را به دندان گرفته و به من زل زده،...لبش را رها میکند و میگوید:
_چی گفته داری از خوشحالی میمیری...!
همانطور که روسری ام را با وسواس مرتب میکنم با لبخندی از روی خوشحالی به مطهره و فرحناز نگاه میکنم:
_گفت آقای فاطمی نیست یک ماه...منم این یک ماه رو میرم خونه مهدیه،
مکث میکنم و بلند میگویم:
_یعنی دیگه خوابگاه نمیرم...
ادامه دارد....
✍نویسنده؛ بانو_م