علـے را مبادا که #تنها کنی
در فتنه ها مثل عمــار باش
کمی فکر #وحدت کمی فکر دین
کمی مالک اشتـر یـار باش
#حضرتِ_آقا
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi 🖤⃟🥀⌋•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️ حرفهایی که باید با طلا نوشت...
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi 🖤⃟🥀⌋•
پروردگارا!
تو را شکر برای تمام درهایی که زدم و به صلاحم نبود و باز نشد،
تو را شکر برای تمام راههایی که رفتم و به صلاحم نبود و نرسیدم،
تو را شکر برای آدمهایی که مناسبِ من نبودند و از دست دادم،
تو را شکر برای هرچیزی که خواستم، بی آنکه بدانم در آن برای من شری هست و نیافتم...
بخواه برای من مسیرها و آدمها و مقصدهایی سراسر خیر... بخواه برای من که مسیرهایی را نروم که ناگزیر شوم با قلبی شکسته و جانی زخمخورده از آنها بازگردم.
بخواه برای من که بااشتیاق بروم و با اشتیاق برسم و تا همیشه شکرگزار تو باشم...
#محبوبم ♥️
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi 🖤⃟🥀⌋•
🏴 100 روز گذشت...💔
#شهید_جمهور
#دکتر_سیّد_ابراهیم_رئیسی
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi 🖤⃟🥀⌋•
گفت:"تویعملیاتخیبر،کهدستمقطعشدهبود ؛ بهمالهامشد:
حسینمیخوایشهیدبشییانه؟ "
حسمیکردمهرجوابیبدمهمونمیشه
یادبچههاافتادم، یادعملیات.فکرکردموقتش نیستحالا
گفتم:
"نه،چشمبازکردم
دیدمیکیدارهزخممو میبنده :)♥️
#شهیدحسینخرازے
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi 🖤⃟🥀⌋•
˹🙂📚˼
آوردهاندكهچونپیامبر(ص)فرمود:
كهدوستیكنیدبادوستانخدا
ودشمنیكنیدبادشمنانخدا.
یكیبرخاستوگفت:
یارسولالله!
دوستخداكیستودشمنخداكیست؟
پیامبر(ص)اشارهكردبهجانب
حضرتمرتضیعلی(ع)وفرمود:
« ولی هذا ولی الله و عدو هذا عدو الله »
دوستاینمرددوستخداست
ودشمناودشمنخداست.
فرمودند؛دوستاورادوستدار؛
اگرچهکشندهپدروفرزندتبود!
ودشمناورادشمنبدار؛
اگرچهپدروفرزندتبود.
_داستانعارفان،کاظممقدم
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi 🖤⃟🥀⌋•
قول میدی
اگه خوندی؛
تویکی ازگروهها
یــا کانالها که
هستی کپی کنی؟🙂
اللهم!(:
عجل!(:
لولیک!(:
الفرج!(:
اگه پای قولت هستی
کپی کن تا همه برا ظهور
حضرت مهدی(ع)دعا کنن...🌱✨
#امام_زمان
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi 🖤⃟🥀⌋•
🍂اولین فرشته ای که وارد قبر می شود
✅یکی از صحابه پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم بنام عبدالله بن سلام می گوید: از رسول خدا پرسیدم:
🍂 کدام ملک پیش از نکیر و منکر وارد قبر مرده می شود؟
🌱فرمود: پسر سلام! اولین ملک که وارد قبر میت می شود، سیمایش مانند خورشید می درخشد، اسم او رومان است، هنگامی که وارد قبر شد،به میت می گوید:
🌱بنویس هر کار خوب و بدی را که انجام داده ای.
🌱مرده: با چه بنویسم؟ من که قلم و جوهر ندارم.
🌱رومان: انگشت قلم و آب دهانت جوهر تو، اکنون بنویس.
🌱میت:به چه چیز بنویسم؟ دفتر و کاغذ ندارم.
🌱- کفنت کاغذ تو، زود باش بنویس...
🌱قطعه ی از کفنش را بر می دارد، آنچه از کارهای نیک انجام داده می نویسد و از نوشتن کارهای زشت حیا می کند...
🌱- بنویس.
🌱- خجالت می کشم.
🌱- ای خطا کار آیا آنگاه که این اعمال زشت را در دنیا انجام می دادی از پروردگارت خجالت نمی کشیدی؟ اینک از نوشتنش خجالت می کشی؟ تو دروغ می گویی، زود باش بنویس.
🌱آنگاه، همه آنچه را که در دنیا از کارهای نیک و بد انجام داده می نویسد و سپس ملک دستور می دهد: بپیچ و مهر بزن.
🌱مرده: مهر همراهم نیست، مهر ندارم.
🌱رومان: با ناخنت مهر کن و بر گردنت حلقه وار بیانداز و تا روز قیامت همراه تو خواهد بود.
🌱چنانچه خداوند می فرماید:
ما اعمال نیک و بد هر انسانی را طوق گردن او ساختیم...
🍂پس از آن نکیر و منکر داخل قبر می شوند..
📚اسراء / 13.
📚بحارالانوار، ج 59،
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi 🖤⃟🥀⌋•
باید بپذیری که برخی افراد برایِ همیشه در قلبت جا خواهند داشت،
بدونِ اینکه جایی در زندگی ات داشته باشند...
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi 🖤⃟🥀⌋•
کـٰاشخنثۍکَـردننَفۡسراھم
یـٰادمانمۍدادند:))
مۍگویـند؛آنجاکِہنَفۡسمغلـوبباشد
عـٰاشقمۍشَوۍ..
عاشِـقکہشُدۍشَھیدمیشَوۍ..💔📻!'
🖇 #تلنگرانہ🍃
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi 🖤⃟🥀⌋•
[•°🍂°•]
پسرهعکسازخودشگذاشته...
دخترهزیرشکامنتمیذاره:
+وایبرادرشماچقدرشبیهشهدایی
-ممنونخواهرم،ایشالاشماهمشهیدبشید
+بااینهمهگناه؟!
-درستمیشهخواهر...
+چجوریآخه؟!
-بیاپیوی!
{فردایهمونروز^
+حالِآقاییمنچطوره؟!
-خوبمتاوقتیخانومیمخوبباشه:|
#تلنگرانه
#ڪجایڪاࢪیم؟
#تباهیات💔
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi 🖤⃟🥀⌋•
رفیق!
شھدایی زندگیڪردنبه
پروفایلشھدایینیست...!
اینڪه همونشھیدیکه
منعڪسشو
پروفایلمگذاشتم:
-چیمیگه
-دلشڪجاگیربوده
-راهشچیبودهو...مهمه!
+درنظربگیریمنهفقطدمبزنیم
#شھیدآنھ
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi 🖤⃟🥀⌋•
میگفتامروزتوهیئتوسطروضهخونی
یهدخترسهسالهنشستهبود
چونهمهداشتنگریهمیکردن
ولطمهمیزدنروضهخونازشپرسید
ازاینجانمیترسیکه؟!
گفت:نهعموماینجانشسته،
مجلسدوبارهریختبهم !💔
_یاحسین_
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi 🖤⃟🥀⌋•
استغفاریعنی:
خدایامننتوانستماززندگیامخوبلذت
ببرم، حالمبداست،
اخلاقمبدشده،
عاشقنشدمودرخود
پرستیماندهام،
روحمکثیفشده
ودیگرازچیزیلذتنمی
برم،درستمکن
تاباقیماندۀزندگیام
رالذتببرم...(:♥️
#استادپناهیان🌱
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi 🖤⃟🥀⌋•
گفت: باز هم شهید آوردن؟
یک مشت استخوان!
شب خواب دید در یک باتلاق است!
دستی او را گرفت...
پرسید: کی هستی؟
گفت: من همان یک مشت استخوانم(:
#شھیدآنھ
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi 🖤⃟🥀⌋•
حَنینیإلَیكیَقتُلُنی
دلتنگیاتمرامیکُشد؛
#حسینِمن💔🥀!:)
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi 🖤⃟🥀⌋•
#پارت۱۸
#زهراےشهید🥀
دیگه روز تاسوعا بود
فاطیما گفت از صبح با مسجدا و هیئتا هماهنگ کردن از ساعت یک و نیم همه دسته های عذاداری راه میوفتن
باورم نمیشد
منو کجا عذاداری برای عباس علی
باید ساعت ۱۲:۳۰ میرفتم
اول نماز میخوندن بعد راه میوفتادن
نمازو که خوندیم صدای مداحی ها بلند شد ما هنوز راه نیوفتاده بودیم ولی حاجی گفته بود مداحی بزارن
از همین الان گریم گرفته بود
کلا این روزا زیاد گریه میکردم
انگار اون چله ترک گناه خیلی اثر داشته
فاطیما:زهراااا
واای خدا باز حواسم پرت شد و گوشام نشنید
نگاهش کردم
-بله
فاطیمابا یه لحن طلبکارانه گفت:کجایی دختر انقدر صدات زدم
-ببخشید تو فکر بودم
فاطیما کنجکاو گونه نگام کرد
فاطیما چه فکری ؟
دیگه فاطیما رو میشناختم دختر خیلی خوبی بود و البته یکم کنجکاو چشمایی که اماده بودن واسه گریه کردنو به پرچم یا عباس دوختم
-به این روز
به عباس علی
فاطیما غمگین نگاهی به پرچما کرد:بمیرم برای علمدار حسین
-چه خوب بلد بود امامشو یاری کنه عباس علی
فاطیما:زهرا چرا میگی عباس علی؟
-:)چون فقط از علی(ع) همچین پسری به وجود میاد.
فاطیما چیزی نگفت از دور پسر حاجیو دیدیدم خیلی پسر پاکی بنظر میرسید
دلم میخواست بهش بگم داداش
چقدر دلم میخواست داداشم مثل اون باشه
دیگه از فکر امدم بیرون چادرمو درست کردم دسته داشت راه میوفتاد گرم بود
دلم بی قرار بود
صدای نوحه شور محرم اشکام
زیر لب با نوحه میخوندم
من علمدارم علمدااار
من علمدارم علمدااار
بر حسینـم یارو غمخـوار
برحسیـنم یارو غمخوار
نه سرے مانده نه دستی
نه سرے مانده نه دستی
کمرم را تو شکستی
کمرم را تو شکستی
چه بگویم به سکینه چو سراغت گیرد
چه بگویم به سکینه چو سراغت گیرد
گر بفهمد توشدی کشته بدان میمیرد
😭اشکام میومد فردا عاشورا بود
دیگه دلم طاقت نداشت دلم کربلا میخواست کربلاااا😭
هیچ کس از دل مجنون من اگاه نبود
هیچکـس....
ادامه دارد...
#پارت۱۹
#زهراےشهید🥀
دسته بعد از دوساعت برگشت
باید غذا پخش میکردیم
من که دیگه تو حال خودم نبودم
رفتم توبخش خانما نشستم
فاطیما هم امد پیشم
من نذر داشتم بخاطرشادی و دل امام زمان هر محرم شربت بدم
اینو به فاطیما گفتم
تا قبل از ماه محرم ۷۰هزار جمع کرده بودم واسه این نذریم اما میدونستم نمیرسه
فاطیما:نگران نباش زهرا توپولتو بده میریم با داداش وسایل شربت نذریو میخریم فردا شربتو میدیم چطوره؟ تازه ماهم تو این ثواب تو شریک میشیم 😉
-واقعا این که خیلی خوبه خدا خیرتون بده حتمافقط کی بریم
فاطیما;همین فردا صبح ساعت۱۲بیا هیئت
با داداش میریم میخریم
-داداش؟
فاطیما:اره دیگه محمد رضا
ـاوووف با اون برم خرید وایی نه
-توکه میایی نه؟
فاطیما:معلومه که میام تازه شربتوهم خودم میخوام انتخاب کنم😌
خندم گرفت از حرف زدنش خواستم بخندم که یادم امد عذار دار برادر حسینم(ع) و خندم خوردم
فاطیما یه دختر ۱۶ساله که واقعاشبیه من بود
خیلی دوسش داشتم
صدای حاج خانم امد:خوب دخترا بیاید کمک میخوایم بکشیم غذارو
فاطیماگفته بود که هر سال تاسوعا عاشورا غذا نذری میدن البته کلا میدن نذریو اما این مخصوصه.
کلا هیئت و خانواده فاطیما تاسیس کرده بود
منم پاشدم واسه کمک رفتم پایینو تو اشپزخونه هیئت
حاج خانم نگاه مهربونی بهم کرد
+چادرتو در بیار نامحرم نمیاد نترس عزیزم
با حرف حاج خانم چادرمو در اموردمو گذاشتم روی یه میز
-خوب حالا من چیکار کنم حاج خانم
حاج خانم :بیا اینجا ظرف بده دستم
رفتمو همون کارو کردم فاطیما خورشت میریخت و حاج خانم برنج منم که ظرف میدادم خانما هم هر کس درحال کاری بودن
غذاها بسته بندی شدن فاطیما چادرشو سر کردو غذاهارو میذاشت بیرون تا پسرا ببرن پخش کنند منم رفتم کمکش
اونروز هم باهمه خوبیا و بدیا و اشکاش تموم شد حالاباید بخوابم تا فردابرم برای عذای حسین جانم
ـــــــــــــــــــــــ
صبح زود پاشدم به مامانم کمک کنم این چند روز کمتر کمک مامانم بودم همه خونه رو تمیز کردمو ظرفای دیشبو شستم
داداشم ساعت ۷صبح میرفت سرکارو قبلش خونه رو شخم میزد منه بدبختم بایدجمع میکردم ـ
مامان:زهرا بیا بشین خسته شدی
-باشه مامان الان میام
اخرین غاشقو اب کشیدمو گذاشتم سرجاشو رفتم نشستم
نیاز نبود چای ببرم بخاطر علاقه زیاد مامانو بابابه چای همیشه فلاکس کنارشون بود فقط دوتا لیوان بردم
ابجیم مثل هرو روز داشت شلوغ میکرد
عاطی:جی
-جونم
عاطی:نگا
نگاش کردم یه روسری بزرگ انداخته بود رو سر خودشو فکر میکرد خیلی خوشگل شده
مثلا ذوق کرده بودم و گفتم:وااای چقدر تو خشگلی اجیییی
اونم میخنندید از اون خنده بامزه هاش شاید از این دنیا فقط چند تا چیز بود که دوسش داشتم امام زمان ،مامانم ، اجیم و پدرو برادرم ،هستی رفیقم
و عاشق خدا و امام بودم که زمینی نبودن
امام زمان هم زمینی نیست و اهل اسمونه اما الان توو زمینه
و این نهایت زندگی بود برام
ساعت ۱۱شده بود
-مامان من ساعت دوازده میرم میخوایم با فاطیما بریم وسایل بخریم شربت درست کنیم
مامان:فاطیما کیه؟
-دختر حاج خانم مامان
فاطیما:باشه ولی جایی دور نمیریا
-چشمم مادر
مامان همینطکر که مشغول عوص کردن لباس عاطفه بود گفت:
مامان:کی میای
-نمیدونم
دیگه پاشدم اماده شم لباسامو پوشیدمو نشستم تا یازده و نیم با ابجیم بازی کردم
بعدم روسریمو سر کردمو با چادر از خونه زدم بیرون
*ادامه دارد...
#پارت۲۰
#زهراےشهید🥀
امروز عاشورا بود روزی که امام حسینمو
سر بریدن💔
رسیدم به هیئت چقدر شلوغ بود همه اقایون درحال رفت و امد بودن حاجیو دیدم یکم اونور تر از هیئت با یه اقایی صحبت میکرد روم نشد برم سلام کنم رفتم داخل خیلی شلوغ بود مثل هر روز
حاج خانم و فاطیما با یه دختر دیگه در حال صحبت بودن فکر کردم درست نیست بپرم وسط حرفاشون
رفتم یه قسمت از حیاط و به علم و پرچما نگاه کردم
+خانم؟
صدای کی بود برگشتم
یه اقایی بود سرمو انداحتم پایین استغفرالله
-با منید؟
+بله
-بفرمایید
+میشه باهاتون صحبت کنم
-در چه مورد؟
+میگم حالا
-بفرمایید
+اینجا؟
-بله همینجا🧐
+خوب راستش من این ۱۰,۱۲روزی که اینجا بودید خیلی حواسم بهتون بود نه اینکه فکر کنید منظور بدی داشتم نه فقط از رفتارتون کاراتون خوشم امد و راستش میخواستم واسه امر خیر مزاحمتون بشیم:)
اووووه گل بودو به سبزه نیز اراسته شد این یه الف بچه چی میگه من اینو مثل داداش کوچیکم حساب میکنم ـولی خیلی خجالت کشیدم اخه اینجا جای این حرفاست حالا چی بگم
😥😥😥
-اول اینکه دقیقا تو روز شهادت امام
حسین جای این حرفاست دوم اینکه من شمارو مثل داداش کوچیکم حساب میکنم بعدشما...
سومم اینکه نه
یاعلی
فورا رامو کج کردم و الفرارررر
وااای خدا داشتم از خجالت میمردم تا حالا کسی این حرفارو به من نزده بود
رفتم پیش فاطیما تا اون دیگه مزاحم نشه
-فاطیما خانم؟
برگشت نگام کرد
+بههه تویی عزیزم خوش امدی
-ممنون عزیزم
+چیزی شده؟
-نه چطور؟
+اخه رنگت پریده قرمزی
-😅چیز مهمی نیست
+بیا بشین ببینم من میدونم تو یچیزیت هست
دستمو گرفت رویکی از صندلی هانشوند
خودشم کنارم نشست
+خب تعریف کن
چاره ای نداشتم همه چیزو براش گفتم
اونم رنگش پرید واااا
+گفتی نه دیگه؟
-اره گفتم نه
+اووف خداروشکر
-وااا
+😅چیه
چپ چپ نگاش کردمو حرفی نزدم
+خوبه دیگه پاشو بریم شربت بگیریم
-اخ داشت یادم میرفت
*ادامه دارد...