eitaa logo
جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
2.6هزار دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
3.6هزار ویدیو
39 فایل
◝یا‌اللہ‌اعتمدنـٰا‌علیك‌ڪثیرا◟ خدایا ، ما رو تو خیلۍ حساب ڪردیما ◠◠ - اینجافقط‌یہ‌ڪانال‌نیسٺ🍯 - اینجاتا‌نزدیڪی‌عرشِ‌خداپرواٰز ‌مۍ ڪنیم🕊 - یہ‌فنجون‌پاڪۍ☕ مهمون‌ ابجۍ‌ساداٺۍ: > خادم‌المهدی🌱↶ @Modfe313 مدیرتبادلات↓ @dokhte_babareza0313 کپی #حلال🙂
مشاهده در ایتا
دانلود
آرزو میکنم ایمانتون اینقد قوی باشه ، که نمازنخوندن بزرگترین استرستون بشه:)))🤏🏻🫀
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿ 💞 🕊 💞 قسمت شب سر سفره شام بودیم.... که صالح اومد. یک شاخه گل و جعبه ی کادویی باهاش بود.🎁🌹 هر چی اصرار کردیم گفت شام خورده. زهرا بانو غذام رو توی سینی گذاشت و گفت ببرید باهم بخورید. باهم به اتاقم رفتیم. سینی رو گوشه ای گذاشتم . و کنار صالح روی تختم نشستم. انگار تازه پیداش کرده بودم.☺️ هنوز هم دلخور بودم اما دلم نمی اومد بهش بزنم. جعبه کادو رو بازکردم. ادکلن بود. کمی دلم فشرده شد.🙁💔 ــ چی شد مهدیه جان؟ خوشت نیومد؟😊 ــ نه... یعنی... اتفاقا خیلی هم خوش رایحه ست. فقط...😒 ــ فقط چی خانوم گل؟ ــ صالح جان مگه نمیدونی عطر جدایی میاره؟😔. ــ عزیز دلم بد به دلت راه نده. من که می دونم... مگه اینکه فقط مرگ ما رو از هم جدا کنه که اونم مطمئنم حضرت عزرائیل جرات نمی کنه سراغ من بیاد وگرنه با تو طرفه.😜😁 خندید و ریسه رفت. با مشت به بازوش زدم و اخم کردم و گفتم: ــ زبونتو گاز بگیر.😒👊 ــ مهدیه جان... عطر از چیزهایی بوده که خوشش می اومده. بهتره و بیشتر مد نظرت باشه تا این حرف های کوچه خیابونی.😎 حالا بگو ببینم چرا عصر ازم دلخور بودی؟😉 نگاش کردم و چیزی نگفتم. خودش می دونست چرا، اما می خواست با حرف زدن منو سبک کنه. ــ سکوتت هم قشنگه خانوووووم. ــ می دونم. دو روزه نبودم و کم کاری کردم اما به جون خودت اینقدر سرم شلوغ بود که گفتنی نیست. ــ روزا سرت شلوغ بود، نمی تونستی شبا بهم زنگ بزنی؟😞 ــ بخدا اگه بگم عین جنازه می افتادم و خوابم می برد باورت میشه؟😅 تنم لرزید. بغض کردم و گفتم: ــ این اصطلاحات قشنگ چیه به خودت نسبت میدی آخه؟!🙁😒 ــ ببخشید. خب بیهوش می شدم😜😉 چیزی نگفتم. ــ عروس خانوم آمادگی داره واسه پس فردا؟ چه می گفتم؟ نه لباسی نه آرایشگاهی نه...😞 آمادگی از نظر صالح به چه معنا بود؟ همین رو ازش پرسیدم. به چشمام زل زد و گفت: ــ تو دلت میخواد؟ ــ من؟!! خب... نمی دونم بهش فکر نکردم. فقط اینو می دونم که از متنفرم. لبخندی زد و گفت: ــ مهدیه جان من از یه رستوران همین نزدیکیا پنجشنبه رو رزرو کردم برای شام عروسیمون. عصر هم نوبت محضر گرفتم. فقط تو فردا با من و سلما بیا هم لباس انتخاب کن هم وقت آرایشگاه بگیر. روز جمعه هم با هم میریم پابوس آقا بعدش هرجا توبگی...😍 ابروهام هلال شد و گفتم: ــ صالح...😩 خیلی همه چیو میگیری... من هنوز جهیزیه نگرفتم. زهرا بانو ناراحته. فقط دارن و یه بچه، اونم من. تکلیف خونه چی میشه؟ آخه کلی کار داریم این تصمیم یهویی چی بود گرفتی ــ نگران نباش. بخدا تشکیل زندگی اونقدری که همه ، چیزی نیست. مامان زهرا بعدا می تونه سر فرصت برات جهاز بگیره. الان ما می خوایم تو یه اتاق پیش بابا اینا زندگی کنیم تا چند ماه بعد که خونه بگیرم. پس فعلا احتیاجی به وسایل خاصی نداریم. سرم رو پایین انداختم. تصمیم گرفتم منم کمی به سادگی فکر کنم. ــ پس منم لباس عروس نمی پوشم.🙈 ــ چی؟ چرا؟😳 ــ خب کرایه ش گرونه میریم یه لباس ساده ی سفید می گیریم. بعد میریم محضر.😊 ــ نه... نه... اصلا حرفشو نزن😠✋ ــ ااا... چرا؟☹️ ــ خب من دوست دارم عروسمو تو لباس ببینم. ــ اینم شد قضیه ی حلقه؟ خیلی بدجنسی. ــ نه. خودم دلم می خواد لباس بپوشی. دیگه... ــ دیگه اینکه... من می ترسم. یعنی سردرگمم. ــ سردرگم!!! چرا؟ سکوت کردم. . باید خودم را به داخل ماجرا هول می دادم. ادامه دارد...
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿ 💞 🕊 💞 قسمت لباس و رو انتخاب کردم و روسری لبنانی کار شده و سفیدی رو روی لباس پوشیدم 😇 صالح دسته گل نرگس🌼 رو به دستم داد و منو همراهی کرد، سوار ماشین گل زده ی خودش بشم.🚗 چادر سفید رو کشیده بودم. مولودی ازدواج حضرت زهرا و حضرت علی رو روشن کرد و با هم به محضر رفتیم. ۱۴ سکه طلا و آینه و قرآن و ۱۴ شاخه گل نرگس مهریه ام شد که به درخواست صالح سفر سوریه هم بهش اضافه شد.😥 همه برای آزادی سوریه صلوات فرستادند و بغض گلوم رو فشرد. صالح خوب تونسته بود از همین اول با دلم بازی کنه.😣😞 💞 💞 حلقه ها تو دستمون جا گرفت و راهی رستوران شدیم. مهمون ها همون هایی بودند که واسه نامزدی جمع شده بودند و چند فامیل دورتر. صالح بی قرار بود و مدام پیش من می اومد و کمی با من حرف می زد و دوباره نزد مهمون ها می رفت. چادرم رو برداشته بودم. لباس و روسری ام محجب بود و آرایشم ملایم. چند تا عکس گرفتیم و شام خورده شد و به خونه ی پدر صالح رفتیم. کت و شلوار دامادی و پیرهن سفید اتو شده به صالح میومد ــ قربون دومادم بشم من...😍 شرم کرد و گفت: ــ خدا نکنه. من پیش مرگ عروس محجبم بشم.☺️ سلما در این حین چند عکس غیر منتظره از ما گرفت که اونا از بهترین عکس هامون بودند و بعدا صالح بزرگشون کرد و به دیوار اتاقمون نصبشون کردیم.☺️ شب وقتی که مهمونا رفتند زهرا بانو و بابا هم با بغض بلند شدند . 😢😢 خودم هم دلتنگ بودم. انگار یادم رفته بود منزل پدرم دیوار به دیوار اینجا بود. مثل یک زندانی که قرار ملاقاتش تموم شده بود دلم پر پر می زد. خودم رو به آغوش زهرا بانو انداختم و هق زدم.😭 بابا با چشمان اشکی ما رو از هم جدا کرد و پیشونیم رو بوسید و با دو دستش صورتم رو گرفت و گفت: ــ بابا جان... سربلندم کنی. منو مادرت همیشه با زندگیته.🙏 دستش رو بوسیدم😘😭 و رفتند ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مرا عهدیست با جانان...❣ اول هر صبح قرار دعای ❤️ قرار عاشقی❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مرا عهدیست با جانان...❣ اول هر صبح قرار دعای ❤️ قرار عاشقی❣ ‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌ 『❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
السَّلاَمُ عَلَى الشَّمْسِ الظَّلاَمِ وَ بَدْرِ التَّمَامِ... سلام بر مولایی که با طلوع خورشید وجودش، مجالی برای ظلم و ظلمت باقی نخواهد ماند! سلام بر او و بر لحظه‌ای که با دیدن روی ماهش، زمین و زمان غرق سرور خواهد شد! ‌‌سلام‌ بر‌ آن‌ خورشید‌ی که‌ همه مردمان‌ تاریخ‌ در‌ انتظارش‌ بوده‌اند و‌ با طلوعش همگان‌ زیر‌ سایه‌ محبتش یکدل‌ و یک‌نوا‌ می‌شوند... سلام‌ بر او و‌ لحظه‌های‌ طلوعش...🌤‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎ 『❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi 🖤⃟🥀⌋•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 کشیش مسیحی: امید دارم که شفاعت حضرت زهرا سلام الله علیها در روز قیامت شامل من هم بشود. 『❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi 🖤⃟🥀⌋•
ღ✿ܢ̣ܢܚܩܢ ܝ‌ܥ̣ߺ ܫܢܚ݅ܦ̈✿ღ ♡آقامحمد رضا رو کرد سمتم و با لبخند کمرنگی ازم پرسید:قَبِلتُ؟ جواب دادم:قَبِلتُ ♡دیگه توانی برای راه رفتن نداشتم و در آخر من بودم و یک خواب عمیق💔 ♡یعنی خاستگاری کرد؟؟😬 ♡با درد زیادی روی زمین افتادم و با صدای انفجار دوم همه جا تاریک شد.... •°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° رمانی با ژانر عاشقانه_مذهبی رمانی با فراز و نشیب و در اخر درد و غم لینکشو میخوای؟؟ بفرمایید ☺️ https://eitaa.com/Romanfama
♡ࡅߺ߲ࡄܩ ܝ‌ࡅߺ߲ ̈̇ࡄܣࡅ‌ߊ‌♡ -ترمز دستکاری شده بوده...🖤 -رسول تو دکتر رو برسون جایی که میخوان:) -ت..تر..ترمز نمیگیره😥😰 -نفوذی رو پیدا کردیم... -من به نیروم و از همه مهمتر برادرم اطمینان کامل دارم😠 -متاسفم ایشون تموم کردن😔 -داداششششش😭💔 (پاسداران وطن )امنیت و آسایشمون رو مدیون کسایی هستیم که هیچ اسم و رسمی ازشون ندیدیم🙂❤️‍🩹 https://eitaa.com/joinchat/1228931518Ce137513d09
_نمیدونم چیشده،ولی من هرگز بهت خیانت نکردم...🙂 +معلوم هست داری چی میگی؟ من تورو نمیشناسم... _مامان این عکس هارو نگاه کن.ببین آشنا نیست؟؟😨 +صدای داد مانی ‌از اتاق اومد... _پشت تلفن کیهههه؟؟حرف بزنن +مامانننن باباس😭
••••••••••••••••••••• میخوای ادامه این رمان گاندویی خفن رو بخونی؟؟ بفرمایید این کانال 😉 https://eitaa.com/romanFms
کانالی پر از دردودل! کانالی پاییزی با برگ هایی نارنجی🍁 پر از شعر،روزمرگی ، تازه باهم دیگه حرف میزنیم روکه نگم🪵 رمانشو که دیگه نگم🪔✏️ تو اگر در تپش باغ خدا را دیدی، همت کن و بگو ماهی‌ها، حوضشان بی آب است. سخت ترین کار اینه که جلوی بغضت رو بگیری و نذاری اشک هات بریزه💔 حوالی پاییز around fall🍂 Life is a dream, and 'autumn' is a dream within another dream! ;)🍊🍂🦔 ️ ️
‹ زندگی‌ یک رویاست ، و ' پاییز ' رویایی‌ست درون رویایی دیگر! ؛)🍊🍂🦔 ️ ️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دل‌من‌سخت‌هواۍحرمت‌رادارد ؛ کہ‌بنشینم‌گوشه‌ی‌دنج‌حرمت‌وبگویم‌ازدل من‌همان‌عاشق‌دلخستہ‌ۍخونین‌جگرم ‌من‌همان‌بنده‌ۍبۍلایق‌وآشفته‌سرم💔":)! .. 『❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi 🖤⃟🥀⌋•
خدابہ‌حیادرخلوت‌خیلۍپاداش‌میده:)! دقیقاًاونجایۍکہ‌میتونی‌ولی‌میگۍ: خدا‌کہ‌میبینہ؛پس‌انجام‌نمیدم🌬"🩶:> 『❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi 🖤⃟🥀⌋•