eitaa logo
『جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』
2.8هزار دنبال‌کننده
10هزار عکس
3.7هزار ویدیو
39 فایل
بسـم‌الله . شرو؏مـون‌از ‌1401.8.19(: حوالۍِ‌ساعت‌12.30🫀 ‌ ‹تحت‌لوای ِآقای313› -مـحـلی‌بـرای‌تسـکـین‌قـلب‌وروح‌انســان‌✨ | خادم‌المهدی🌱↶ @Modfe313 مدیرتبادلات↓ @dore_najaff110 کپی #حلال🙂
مشاهده در ایتا
دانلود
『جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』
همه زمان ها مخلوق خدا هستند اما رجب و شعبان ورمضان یچیز دیگس...🌿
دیدی بعضی مواقع خاص فروشگاه ها تخفیف میزنن تو میتونی چیزای خوب رو با قیمت پایین بخری؟
『جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』
توی این ماه هم میتونی ثواب های زیادو با اعمال کوچیک جمع کنی...!
به این ماه میگن ماه استغفار وقتی اینقد ثواب رو با اعمال کوچیک میتونی جمع کنی مطمئن باش با استغفار توی این ماه میتونی گناه های بزرگی رو پاک کنی!
『جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』
به این ماه میگن ماه استغفار وقتی اینقد ثواب رو با اعمال کوچیک میتونی جمع کنی مطمئن باش با استغفار تو
میدونی ادما چرا استغفار نمیکنن؟ چون به اینکه خدا چقد مهربونه هنوز پی نبردن،خدا توی دعای کمیل میگه سلاح گناه کار اشکِ اشک..!
『جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』
میدونی ادما چرا استغفار نمیکنن؟ چون به اینکه خدا چقد مهربونه هنوز پی نبردن،خدا توی دعای کمیل میگه سل
دیدی بچه کوچیکا موقعی که یچیز میخان گریه میکنن؟ چون میدونن مامانشون اینقد دوستشون داره دلشون نمیخاد گریه رو ببینه!
『جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』
خدا مارو از مادر و پدرامون بیشتر دوست دوست داره،حالا دیگه خودت حساب کن اشک چیکار میکنه.....🌿
یکی از پیر غلاما میگفت میدونی چرا اشک همیشه جوابه؟ بخاطر اینکه آدم موقع ای که اشک میریزه بدون هیچ پرده ای داره با خدا حرف میزنه!
آزمودم دل خود را به هزاران شیوه هیچ‌چیزش به جز از وصل تو خشنود نکرد:)) _مــولــانا ❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
اونجا که سهراب‌ سپهری گفت : کجاست‌ جای رسيدن و پهن‌ کردنِ‌ یک‌ فرش و بیخیال‌ نشستن؟
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸 💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗 💗🌸💗 🌸💗 🌸 📗 یه لحظه صدای حدیث پیچید تو سرم ..میشه یکی از دلایلت رو ذکر کنی؟.. من واقعا توی انتخاب خیلی سخت گیر بودم . حتی تو انتخاب لباس. چه برسه همدم و همسر . و هیچوقت هم فکر نمیکردم که بشه کسی رو درحدی دوست داشت که ازش خسته نشد. من خیلی زود از بقیه خسته میشدم. اونجا نشستم و سرم رو تکیه دادم به دیوار و یه لحظه مادربزرگم یادم اومد که روزای اخر مرگش بهم گفته بود که باید باهم بریم مشهد . مامانبزرگم وقتی من چهارده سالم بود توی خونه ما فوت کرد ومن تو باشگاه بودم . وقتی دختر خالم یاس اومد دنبالم تعجب کردم که این اینجا چیکار میکنه . چشاش کاملا قرمز بود و من میدونستم چی شده . اومد و تو چشام خیره شد ، منم وسایلامو بداشتم و دستشو گرفتم و گفتم عیبی نداره بیا بریم و بعد دوییدیم سمت ماشین و رفتیم خونه . میدونستم مامانجون رفته چون وقتی از خونه میومدم بیرون که برم باشگاه مامان تو اتاق خالی داداش نشسته بودو داشت میزد رو پاهاش و گریه میکرد،اون موقع ها داداش تازه رفته بود دانشگاه. همون روز از صبحشم دکتر گفته بود که دیگه چشماش نمیبینه. مامانجون سرطان داشت و تا آخرین لحظه هم قبول نکرد بره بیمارستان . مامانمم برای اینکه شاغل بود مامانبزرگ رو تو خونه ی ما نگه میداشت یه چند ماهی بود که خانوادگی در عذاب بودیم . چون مامانجون داشت هرروز مثل شمع اب میشد . اونم جلوی چشامون و کاری ازمون بر نمیومد.