•••
انقلابیبودن ؛
بهچفیهانداختنُمزارشهدارفتننیست!
بهخستهشدنُ،هرلحظهبیداربودنه!
بهدغدغهمندبودنهシ☝️
#خلاصعکهحواساجمع
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
میگفت:
حرمامامرضاجاییهکه
هرچیبخوایروبراتخیرمیکنن
حتیاگـرخیـــرنباشه ..
-شھیدمحمدخانۍ
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
یڪبار کـھ با ابراهیـم صحبـت مےکردم گفــت :
وقتـے براۍ ورزش یـا مسـٰابقات کشتـے مےرفتم همیشـھ با وضو بودم :)🌹
همیشـھ هم قبـل از مسـٰابقات دو رکعـت نماز مۍخوندم . .
پرسیـدم چـھ نمازۍ ؟!
گفت دو رکعـت نمـٰاز مستحبے مےخوندم و از خـدا مےخواستم کـھ یہ وقت تو مسـٰابقات حـٰال کسے رو نگیرم🍃
#شهید_ابراهیم_هادی
#امام_زمان
#شهیدانه
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
بعدازشھـآدتمصطفےازمـآدرشھیـد
پرسیـدن:‹حـٰالـآڪِہبچـہاتشھیدشُده
میخـوا؎چیڪار ڪُنے؟"›
ایشۅنـمدَسـتگُـذاشتَـنرو؎ِشونہۍ
نۅهشـونۅگفتَـن:
‹یہمصطفےدیگہتَربیتمےڪُنم"›
#شھیـدمصطفےصـدرزادھ🖇️🧡..!
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
درمشکلاتاست؛
ڪهانسانراآزمایشمۍڪند
صبرپیشہڪنیدکہدنیافانیاست
ومامعتقدبهمـعادهستیم!(:☝️🏼🌿"
- شهیدحسینخرازۍ
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
#آیهگرافۍ💌|#دعاۍخوب♥️
- رَبَنـالاتَحمَلنـاکالاطاقَتلَنابِه -
پروردگاراآنچهطاقتتحملآنرانداریم
برمامقدرمدار :)🌱.
[بقرهآیه۲۸۶]
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
#تلنگرانه
شما خودڪار رو مـیگیری ده تومن؛🥲
ولـی لاڪ غلطگیـر رو دو برابر مـیگیری!👀
تو این دنیا،حتی روی ڪاغذ هم اشتباه ڪنی💔
برات گرون تموم میشه،چه برسه بـه زندگی!⛓️
_شـهیده زینب کمایی
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
امامرضــــا‹ع›:
وقتیازدینواخلاقخواستگارراضیبودید
بهازدواجبااونـیزراضیباشید.
وبهخاطرفقیربودنشاوراردنکنیـد•
خداوندرزاقاســـت🌱.
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
#آیهگرافۍ💌|
#حالخوبکن:)💜
- قُللَنيُصِيبَناإِلَّاماكَتَبَاللَّهُهُوَمَوْلانا -
بگو:دچارهرحادثهاۍشویم،
قطعاًخدابهنفعمانمقدّرشکردهاست
چوناوهمهکارهیِماست🌱.
[توبهآیه۵۱]
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
میگفتحواستباشهتویمهمونیخدایه
طوریرفتارکنیکهآخرشازخداتوقع
عیدیداشتهباشی:))
#ماه_رمضان
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
میخونه"اللهمفُکَّکُلَّاَسیر.."
وهمچناناسیرفضایمجازیوگوشیه :)
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
رمضان ماه عزیزیست به شرطی که فقط
خوردن غصهی تو روزه به بطلان نکشد💔:(
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
رمضان ماه عزیزیست به شرطی که فقط خوردن غصهی تو روزه به بطلان نکشد💔:(
رمضان است و تو هستی، چه کنم با این درد؟!
ماهِ من یک طرف و ماه خدا یک طرف است:(
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
قدرشناسیماهرمضان🙂
رهبرِانقلاب:
قدراینماهرمضانیراکهالاندرآنهستیم،بدانیم. هزارانهزارماهرمضاندرطولتاریخآمدهورفته؛ هزارانهزارماهرمضانخواهدآمدکهمنوشمادر آنماهرمضاننیستیم...
توفیقبهمادادهشدهکهحالابیستماه،سیماه، پنجاهماه،شصتماهرمضانراازدورهیتکلیفتا آخرعمرماندربیناینمجموعهیماهرمضانهای تاریخ[حضور]داشتهباشیم؛
خب،همینهاراقدربدانیم.🌱
#بهارِمعنویت
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
سبزه ام🌱 را میسپارم دست آقای نجف
طالعم دست "علی♥️" باشد برایم بهتر است....
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
#سیزده_بدر واقعی یعنی
۱۳ معصوم در انتظارند بیایی آقا :))✨💚
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
🌸همه زندگی من🌸
🌸پارت سوم🌸
رضا پسر عمومه،خونشون جفته خونه ماست،از بچگی همیشه با هم بودیم یا عموم اینا خونه ما بودن یا ما خونه اونا
یعنی من و امیر و معصومه و رضا،اینقدر با هم خوب بودیم که هیچ وقت واسه بازی کردن،به کوچه نمیرفتیم،همیشه هم تو بازی منو معصومه جر میزدیمو ازشون کولی میگرفتیم...
تا وقتی که به سن تکلیف رسیدم به خاطر حرفای بابا و مامان کم کم بازی هامون کمتر شد رضا هم کمتر،باهام بازی میکرد.
از همون بچگی،عمو و زن عمو میگفتن این آیه و رضا مال همن و آیه عروس گلمه،تا جایی که کل فامیل میدونستن این خبر، و بابا و مامان هم میخندیدن و چیزی نمیگفتن روز ها که سپری میشد نمیدونم به خاطر حرف های دیگران بود که یه حسی به رضا پیدا کردم یا اینکه واقعا خودم عاشقش شدم.
رضا قلب مهربونی داشت و عاشق هیئت و مداحی خوندن بود.
از پنجره اتاقم،حیاط عمو اینا پیدا بود
هر شب منتظر رضا بودم که از هیئت برگرده و بشینه روی تخت داخل حیاطشون و شروع کنه به خوندن مداحی
با گوش دادن به صداش آروم میشدم
تو فکرو خیال بودم،که با صدای وحشتناکی از روی تختم بلند شدم
دستمو گذاشته بودم روی قلبم،تپش های قلبمو احساس میکردم
امیر تو دستش یه شیپور بود و با دیدن قیافه من میخندید چشمم به دمپایی گوشه اتاقم افتاد دویدم،دمپایی رو برداشتم و دنبالش کردم
-امیر میکشمت،دیونه زنجیری!!
امیر دور میز ناهار خوری داخل سالن میدویید منم پشت سرش.
-پسره بدبخت،الان وقت زن گرفتنته،با این دیونه بازیات اون دختره بیچاره یه روزم تحملت نمیکنه..
امیر:از خداشم باشه،پسره به این خوبی نصیبش شده.
_اعتماد به نفست تو حلقم قشنگ.
دمپایی رو پرت کردم سمتش،جا خالی داد خورد به سر مامان.
چشمامو بستم و مامان بیچاره هم از ترس،شیش متر پرید هوا.
-آخ،خدا چیکارت کنه امیر!!
مامان با چهره عصبانی اومد سمتمون
امیر در حالی که نیشش تا بنا گوشش باز بود انگشت اشاره شو گرفت سمت من و گفت:مامان جان کاره من نبود،کاره این دختر دسته گلت بود.
-مامان٬به خدا از عمد نبود،همش تقصیر این امیره.
مامان:الان نمیدونم٬باید غصه بخورم که کی میاد تو رو میگیره یا اینکه غصه بخورم کی به این خرس قطبی زن میده
با شنیدن حرفش خندم گرفت.
امیر:عه مامان!!
مامان:مامان و درد،دیونه شدم از دست شما دوتا،مثل موش و گربه یا تو دنبال آیه ای،یا آیه دنبال تو.
با حرفای مامان،تو خونه سکوت برقرار شد.
حتی موقعی هم که بابا اومد خونه،با دیدن مؤدب بودن من و امیر،تعجب کرده بود..
#روزانهدوپارت_هرشبساعت۲۱
🌸همه زندگی من🌸
🌸پارت چهارم🌸
بعد خوردن شام،مثل آدمای باوقار ظرفا رو جمع کردیم،با امیر ظرفا رو شستیم و شب به خیر گفتیم رفتیم سمت اتاقمون.
وارد اتاقم که شدم یه نفس راحتی کشیدمو روی تختم دراز کشیدم که صدای پیامک گوشیم اومد.
امیر بود پیامشو باز کردم:زنده ای؟
تعجب کردم و براش نوشتم
-وااا،میخواستی مرده باشم؟
براش فرستادم و منتظر جوابش بودم.
امیر:آخه،از تو بعید بود این همه ساعت حرف نزنی،گفتم شاید از بی حرفی مرده باشی..
پشت سرش کلی استیکر خنده..
-دیونه٬ولی تلافی کاری که امشب کردی و میکنم٬مواظب خودت باش.
امیر: شب بخیر کوچولو
بلند شدم و رفتم سمت مقاله و لیستایی که آماده شون کردم،همه رو مرتب لای پوشه گذاشتم.
بعد پوشه رو کنار کیفم گذاشتم که یادم نرده فردا ببرمشون،چون اگه نمیبردم حسابم با کرام الکاتبین بود.
ساعت حدودای ۱۱ شب بود که صدای باز شدن دروازه خونه عمو اینا رو شنیدم
برقای اتاقمو خاموش کردم رفتم کنار پنجره ایستادم پرده رو یه کم کنار زدم که رضا منو نبینه.
کنار حوض نشسته بود و دست و صورتشو میشست و آروم زیر لبش مداحی میخوند.
چقدر صداش دلنشینه...
بعد از مدتی رفت توی خونه.
خودمو انداختم روی تختمو رفتم توی رویاهام.......
با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم،رفتم دست و صورتمو شستم و برگشتم توی اتاقم.
لباسامو پوشیدم،چادرمو سرم کردم.کیفمو با پوشه رو برداشتم رفتم سمت آشپز خونه.
مامان و بابا در حال صبحانه خوردن بودن
-سلام،صبح بخیر
مامان:سلام
بابا: سلام بابا،صبح تو هم بخیر
کنار مامان نشستم،مامان هم بلند شد یه لیوان چایی برام ریخت و گذاشت کنارم.
-قربون مامان خوشگلم برم
مامان:لازم نکرده.
بابا:داشتی میومدی امیرم بیدار میکردی دیگه.
-عهه خوابه هنوز؟باشه الان میرم بیدارش میکنم.
مامان:لازم نکرده،معلوم نیست باز چه آتیشی میخواین بسوزونین،خودم رفتی بیدارش میکنم.
- وااا،مامان جان،چرا همه چی رو میندازین گردن منه بدبخت،اون پسرت الان ۲۷ سالشه هنوز مثل بچه های ۵ ساله رفتار میکنه چرا چیزی بهش نمیگین؟
مامان:خوبه خوبه حالا نمیخواد اینقدر زبون بریزی،نه اینکه تو مثل دختر ۲۲ ساله رفتار میکنی..
-خوب من کودک درونم هنوز زنده هست
مامان:به اون کودک درونت بگو الان وقت شوهر کردنته اینکارا رو نکنه.
-اووو،یه جور میگین شوهر که انگار یه صف طولانی پشت در خونمونه والااا.
مامان از حرص لب پایینشو میجویید
زیرلب برام خط و نشون میکشید.
بابا:میدونی چند نفر اومدن پیش من تا اجازه بگیرن بیان خونه؟
خندیدم،خوب بابا جون اینا رو به این گل پسرتون هم بگین،دیگه داره کم کم میره برام دبه ترشی میخره هااا....
مامان:پاشو برو دیرت میشه
آخ آخ،داشت یادم میرفت.
_من رفتم فعلا خداحافظ
بابا:به سلامت
مامان:مواظب خودت باش
چشمی و گفتم و راه افتادم.
#روزانهدوپارت_هرشبساعت۲۱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مرا عهدیست با جانان...❣
اول هر صبح قرار دعای #عهد❤️
قرار عاشقی❣
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•