eitaa logo
جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
2.7هزار دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
3.6هزار ویدیو
39 فایل
◝یا‌اللہ‌اعتمدنـٰا‌علیك‌ڪثیرا◟ خدایا ، ما رو تو خیلۍ حساب ڪردیما ◠◠ - اینجافقط‌یہ‌ڪانال‌نیسٺ🍯 - اینجاتا‌نزدیڪی‌عرشِ‌خداپرواٰز ‌مۍ ڪنیم🕊 - یہ‌فنجون‌پاڪۍ☕ مهمون‌ ابجۍ‌ساداٺۍ: > خادم‌المهدی🌱↶ @Modfe313 مدیرتبادلات↓ @dokhte_babareza0313 کپی #حلال🙂
مشاهده در ایتا
دانلود
هرشَهیدۍ..!نِشانیست‌ازیِڪ ‌‌راه‌ِناتَمام.. ‌یِڪ‌فانوسڪه‌دارَد‌خاموش‌مے‌شَود وحالا ‌تومانده‌اۍیِڪ‌شَهیدویِڪ‌راهِ‌ناتَمام.. ‌فانوس‌رابَرداروراهِ‌خونین‌ِشُهدارا ادامه‌بده . .🌿!" 🌿 『❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
مادرم کرده سفارش که بگو اول ماهـ... به اَبی اَنتَ وَ اُمی یا اَباعَبدِالله♥️:] ...
enc_16805427428812811536496.mp3
9.1M
فَقَدْ هَرَبْتُ اِلَیْكَ ؛ بغلم کن ! آقـا سَلامٌ عَلَیْكَ ‌؛ بغلم کن . . (: ❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸رمان آنلاین همه زندگی من 🌸 🌸پارت چهل و سوم🌸 با خوندن بند بند وصیت نامه ،اشکام جاری شد بعد از تمام شدن وصیت نامه برگشتم و نشستم روی صندلیم منصوری: خدا خیرت بده آیه از بیخوابی سرم داشت منفجر میشد چفیه رو گذاشتم روی صورتمو خوابیدم با صدای خانم منصوری بیدار شدم منصوری: آیه پاشو وقت ،نماز و ناهاره - چشم به دور و برم نگاه کردم همه رفته بودن ،چفیه رو گذاشتم روی صندلی ،چادرمو روی سرم مرتب کردم از اتوبوس بیرون رفتم رفتم سمت سرویس ،وضو گرفتم و رفتم سمت نماز خانه ،بیشتر دختر ها داخل نماز خونه مشغول نماز خوندن بودن ،بعد از خوندن نماز رفتیم سمت رستوران منصوری با دیدنم دست بلند کرد که رفتم کنارش نشستم و بعد از خوردن ناهار سوار اتوبوس شدیم و حرکت کردیم توی راه هاشمی از داخل جیبش یه فلش بیرون آورد داد به شاگرد راننده که بزنه به ضبط بعد از پلی شدن،صدای مداحی بلند شد با شنیدن صدای مداحی تمام خاطره هام زنده شدن بغض داشت خفم میکرد از داخل کیفم هندزفری رو برداشتن زدم به گوشی قرآن داخل گوشیمو پلی کردم و مشغول گوش دادن به قرآن شدم شاید کمی آروم شه این دل نا آرومم یه دفعه صدای زنگ گوشیمو شنیدم اخ اخ مامان بود ،اصلا یادم رفته بود بهش زنگ بزنم - سلام مامان: سلام آیه جان خوبی؟ - ممنونم ،خودت خوبی ،بابا خوبه؟ مامان: همه خوبیم،دختر تو نباید یه خبر میدادی که داری میری سفر؟ یعنی اینقدر از من و بابات دلخور بودی؟ - این چه حرفیه میزنین ،همه چی یه دفعه ای شد امیر شاهده! مامان: باشه قبول میکنم ،آیه مواظب خودت باش ، غذاهاتو بخور،لباس گرم بپوش مریض نشی - چشم مامان: چشمت بی بلا ،رسیدین خبر بده - باشه حتما ،کاره دیگه ای ندارین؟ مامان: نه عزیزم ،خدا نگهدار - خدا نگهدار بعد از قطع تماس منصوری یه نگاه به من کرد منصوری: آیه تو بدون رضایت نامه اومدی؟ - هاا،،یعنی چی؟ منصوری: واسه اومدن به این سفر باید رضایت نامه می آوردی - اینقدر همه چی سریع اتفاق افتاد ،اصلا یادم رفت منصوری خندید و گفت: مشخصه که پارتیت خیلی گردن کلفته متوجه شدم منظور حرفش هاشمی بود چیزی نگفتم و مشغول گوش دادن ادامه قرآن شدم دوباره گوشیم زنگ خورد سارا بود - سلاام سارا: یعنی تو نباید یه خداحافظی با من میکردی؟ - جناب عالی که در حالت اغما بودین،الان حالت چه طوره؟. سارا: خوبم - میگم سارا فیلمت و گذاشتم داخل پیجم نمیدونی چقدر لایک خورده سارا: وااااییی خداااا آبرومم رفت... زلیل نشی تو دختر ،ایشاالله رفتی پات بره رو مین تیکه تیکه بشی از حرفش خندم گرفت، با صدای خندم هاشمی و راننده شاگرد برگشتن منو نگاه میکردن راننده شاگرد با دیدنم خندید هاشمی هم که خنده شو دید عصبانی شد و نگام کرد - واییی سارا گندت بزنن ،بعدأ باهات تماس میگیرم تماس قطع کردمو به هاشمی که با چهره درهم رفته نگاهم میکرد نگاه میکردم از خجالت داشتم تبخیر میشدم چفیه رو گرفتم گذاشتم روی صورتم خودمو زدم به خواب. ..
🌸رمان آنلاین همه زندگی من 🌸 🌸پارت چهل و چهارم🌸 بلاخره رسیدم به دوکوهه انگار توی رویا بودم یکی یکی از اتوبوس پیاده شدیم جمعیت زیادی از شهر های دیگه اومده بودن آقای هاشمی با یه آقای دیگه که بعدا فهمیدم راوی ما به این سفره ، بچه ها رو جمع کرد آقای هاشمی : بچه ها حاج احمد یکی از رزمندگان جنگه ،البته جانباز هم هستن ،قراره این چند روزی که با هم هستیم حاج احمد برامون تعریف کنه قدم به قدم این جا چه اتفاقی افتاده لطفا از گروه جدا نشین تا مشکلی برای کسی پش نیاد بعد همه با هم ،هم قدم شدیم حاج احمد شروع کرد به صحبت کردن ،اینکه قدم به قدمی که راه میریم جای پای شهداست میگفت هیچ چیز اینجا دست خورده نیست همه چیز مثل همون دوره بود فقط حال و هوای الان با گذشته فرق کرده نمیدونستم درباره چی صحبت میکنه ،حال و هوای اون موقع رو نمیدونم ولی حال و هوای اینجا غرق سکوت و بوی تنهایی میده کمی از شهدا صحبت کرده بود حیران و سر گردون بودم بعد از مدتی دوباره سوار اتوبوس شدیم و به سمت سد کرخه و شوش رفتیم بعد برای خواب به یه حسینیه رفتیم صبح زود بیدار شدیم و راهیه فتح المبین شدیم وقتی به فتح المبین رسیدم دیگه پاهام دست خودم نبود انگار گمشده ای داشتم و میگشتم ولی چیزی پیدا نمیکردم این سر درگمی دیوانه ام کرده بود وقتی به اطرافم نگاه کردم دیدم همه حال و هوای منو دارن با روضه خوندن حاج احمد تیر خلاصی بود به قلب همه ما روی زمین خاکی نشستیم و دنبال بهونه میگشتم تا بغضم بشکنه احساس شرمندگی داشت خفم میکرد چفیه ای که روی چادرم بود و گذاشتم روی سرمو بغضمو شکستم...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مرا عهدیست با جانان...❣ اول هر صبح قرار دعای ❤️ قرار عاشقی❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مرا عهدیست با جانان...❣ اول هر صبح قرار دعای ❤️ قرار عاشقی❣ ‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌ 『❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حدیث مهدوی🍃 💚 «امام علی‌بن‌موسی‌الرضا (علیه‌السلام)»: ✨علامَتُهُ أَن یَكوُنَ شَیخَ السِّنِّ شَابَّ المَنظَرِ حتّی أَنَّ النّاظِرَ اِلَیهِ یَحسَبُهُ اِبنَ اَربعینَ سنةً. ✨نشانة مخصوص حضرت چهرة جوان بودن او در سن کهولت است به گونه‌ای است که هر کس حضرت را می‌بیند او را چهل ساله می‌پندارد. (اِعلامُ الوَری، ص ٤٣٥)   『❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
تنها بہ امید دیدن روزگارٺ، هر روز نفس میڪشم... اے ڪہ نگاهم فرش راهٺ و جانم فداے نگاهٺ... روزے ڪہ ظهور ڪنی؛ هیچ دلے نباشد، مگر روشن از فروغ سیمایٺ... و هیچ ویرانہ اے نماند، مگر گلشن از بهار دیدارٺ.... أللَّـهُمَــ عَـجِّلْ لِوَلیِڪْ ألْفَـرَج 『❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
『 بسم ࢪب الحسیݩ''؏'':)!』
᠉السلام‌علیک‌یا‌اباصالح‌المهدے ꜥꜥ ִֶָ 
🌱سُبْحانَكَ‌ماأَضْيَقَ‌الْطُّرُقَ عَلىٰ‌مَنْ‌لَمْ‌تَكُنْ‌دَليلهُ .. خدایا‌چہ‌تنگ‌است‌راه‌ها برکسۍکہ‌توراهنمایش‌نباشۍ..🌸 『❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
چه ساختار قشنگی شکسته است خدا درون قالب شش‌گوشه یک غزل دارد💔" 『❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
وقتی ‌دلتان ‌گرفت ‌و گرفتار شدید ذکر"یارئوف"را زیاد ‌بگویید و با این ‌ذکر به‌امام‌رضا(ع) متوسل‌ شوید گویا خدا وقتی ‌بخواهد برای‌ این ‌ذکرِشما اثری ‌بگذارد ‌کارتان‌ را به ‌امام ‌رضا‌ میسپارد! ❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
«وَآتَاكُمْ مِنْ كُلِّ مَا سَأَلْتُمُوهُ... » -وفراموش نڪن خیلی چیزهایی ڪہ امروز داری، دعاهای‌دیروزت‌بوده‌اندکه‌اجابت‌شده‌اند! هرچه بخواهی به تو میدهند فقط باید از تهِ قلبت بخواهے ! 『❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
•♥🕊• وسلام‌براوکه‌می‌گفت: «رفیق‌حواست‌به‌جوونیت‌باشه نکنه‌پات‌بلغزه،قراره‌بااین‌پاها توگردان‌صاحب‌الزمان(عج)‌باشی» ¦⇠❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
❗️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌بچه‌ها‌به‌خداقسم‌از‌شهدا‌جلو‌میزنین‌اگه؛ کوفتتون‌بشه‌صحنه‌‌گناه‌و‌دیگه‌، واردش‌نشین ! [حاج‌حسین‌یکتا] 『❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
2_144151472489842394.mp3
3.28M
وقف تو محمد حسین حدادیان یارالی حاج علیرضا اسفندیاری •°• :) ❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸رمان آنلاین همه زندگی من 🌸 🌸پارت چهل و پنجم🌸 بچه ها هنگام پیاده شدن لبخند به لب داشتن اما موقع برگشت چشمای همه گریان و سکوت کرده بودن فردا عید بود و قرار بود عید و در طلاییه کنار شهدا باشیم دل توی دلم نبود ،چه سعادتی سال تحویل در کنار شهدا بودن شرمنده بودم از خودم که چقدر دیر اومده بودم به این سرزمین که بوی بهشت و میده صبح زود حرکت کردیم سمت هویزه حاج احمد میگفت هویزه بوی کربلا رو میده ،میگفت اینجا هم حسین زمان(شهید حسین علم الهدی) با یاران عاشورایی خود به کاروان نور و عشق پیوستن، نماز ظهر و به جماعت خوندیم و ناهار و هم همونجا خوردیم و به سمت طلاییه حرکت کردیم شنیده بودم طلاییه قطعه ای از بهشته و هر ذره خاکش زرنابه به نقطه ای رسیدیم که اسمش سه راه شهادت بود حاج احمد دیگه چیزی نگفت و نشست روی زمین و شروع کرد به روضه خوندن و صدای هق هق اش بلند شده بود هاشمی که دید حاج احمد داره خیلی گریه میکنه شروع کرد به حرف زدن پرسید: میدونین برای چی به اینجا میگن سه راه شهادت؟ به خاطر اینکه اینقدر اینجا در تیر رأس عراقی ها بوده ،خیلی از بچه ها اینجا شهید شدن خیلی ها مجبور شدن پا روی دلشون بزارن و از کنار دوستاشون رد بشن سر در یه جا از طلاییه نوشته بود«فاخلع نعلیک انک بالواد مقدس الوی، کفشهایت را در آر، تو در وادی مقدس طوی هستی» کفشامونو در آوردیم و به دستمون گرفتیم تقریبا دو ساعتی مونده بود به تحویل سال همه بچه ها پراکنده شدیم هر کسی یه گوشه ای نشسته بود و خلوت کرده بود پاهام توان رفتن نداشت چشمم به سفره هفت سین افتاد سفره ای که خیلی فرق داشت با سفره های هفت سین دیگه چشمامو بستم و احساس کردم شهدا همینجا هستن ،کنار ما دور این هفت سین چه آروزویی بهتر از این که باز هم برام دعوت نامه بفرستن چه دعایی بهتر از اینکه باز هم صدام کنن صدای زیارت حدیث کسا رو از بلند گوها میشنیدم کم کم جمعیت نزدیک سفره هفت سین شدن حال هیچ کسی خوب نبود ،نه شایدم خوب بود که اینجا هستن کنار شهدا از جمعیت فاصله گرفتم رفتم یه گوشه روی خاک نشستم صدای دعای تحویل سال و شنیدم یا مقلب القلوب و الابصار یا مدبر الیل و النهار یا محول الحول و الاحوال حول حالنا الی احسن الحال سال تحویل شد از داخل کیفم کتاب مفاتیح رو بیرون آوردم و شروع کردم به خوندن زیارت عاشورا بعد از سجده اخر زیارت انگار حالم خیلی بهتر شده بود.... توی حال و حوای خودم بودم که احساس کردی یکی داره به سمتم میاد برگشتم نگاه کردم هاشمی بود هاشمی: عیدتون مبارک - خیلی ممنون ،عید شما هم مبارک هاشمی: میخوایم حرکت کنیم نمیاین؟ - الان؟ چقدر زود؟ نمیشه یه کم بیشتر بمونیم هاشمی: دیر شده ،بچه ها هم خسته شدن ،باید بریم واسه شام - باشه ،الان میام هاشمی رفت و منم بلند شدم رفتم سمت اتوبوس چشمم به گل و خاک اتوبوس افتاد با انگشت اشاره ام شروع کردم به نوشتن جمله ای روی اتوبوس «شهدا سنگ نشانند که ره گم نشود» بعد از مدتی چند تا دخترای دیگه نزدیکم شدن با خوندن این جمله هر کدومشون شروع کردن به نوشتن جمله ای روی اتوبوس کل اتوبوس از نوشته بچه ها پر شد سوار اتوبوس شدیم و حرکت کردیم چشمامو بسته بودم و به اتفاقهایی که این چند روز افتاده بود فکر میکردم با صدای آقای هاشمی چشمامو باز کردم هاشمی کنار صندلی ما ایستاده بود ،موبایلش و سمت من گرفت منم هاج و واج نگاهش میکردم هاشمی: امیره با شما کار داره! - با من؟ هاشمی: بله ،زنگ زده به گوشی شما ،خاموش بود ،واسه همین با من تماس گرفت (موبایل و ازش گرفتم ): خیلی ممنونم هاشمی: خواهش میکنم - الو امیر: سلام آیه معلوم هست کجایی؟ چرا گوشیت خاموشه - سلام امیر جان ! نمیدونم فک کنم شارژ باطریش تمام شده باشه امیر: یه لحظه فک کردم ،نفرین سارا گرفته - به دعای گربه سیاه بارون نمیاد امیر : آخ آخ آخ ،اگه سارا بشنوه - راستی عیدت مبارک امیر: اینقدر عصبانی بودم از دستت که یادم رفت ،عید تو هم مبارک - راستی به مامان بگو گوشیم خاموشه نگران نشه امیر: میخوای باهاش صحبت کنی - نه داداش من زشته ،گوشی مردم دستمه امیر: مردم کیه ،سید دوستمه - حالا هر کی ،دیگه زنگ نزن امیر: باشه - کاری نداری امیر: نه عزیزم مواظب خودت باش ،خدا حافظ - چشم ،خدا نگهدار...
🌸رمان آنلاین همه زندگی من 🌸 🌸پارت چهل و ششم🌸 بعد از تمام شدن تماس ،موبایل هاشمی رو بهش دادم و تشکر کردم بعد از مدتی رسیدیم زائر سرا در خرمشهر نماز و که خوندیم ،شام و خوردیم و خوابیدیم صبح بعد از نماز صبح به سمت اروند رود حرکت کردیم حاج احمد میگفت: بچه ها غبار دلتونو بسپارین به این رود آهی کشید و گفت بچه ها مبادا که آب بنوشین ،این سرزمین حاجیان لب تشنه است اروند یعنی وحشی،بسیاری از رزمندگان در این رود به شهادت رسیدن میگفت زمان جنگ یه کوسه داخل اروند بوده ،بعد از مدتی که کوسه رو میگیرن شکمش رو میشکافن که پلاک چند شهید و داخل شکمش پیدا میکنن حتی تصورش هم ترسناک بود بعد ناهار کمی استراحت کردیم و راهی شلمچه شدیم چقدر غروب شلمچه زیبا بود ،واقعا راست میگفتن شلمچه سرزمین هزار خورشید انگار تمام عظمت زیبایی خدا در شلمچه جمع شده بود انگار صدای تیر و خمپاره به گوش میرسید هر کسی یه جایی نشسته بود حاج احمد هم شروع کرد به روضه کربلا و قتلگاه خوندن ،واقعا اینجا کربلا بود روی زمین نشستم و گریه میکردم زمان برگشت فرا رسیده بود ، دلم میخواست به هر بهونه ای شده بمونم ولی چاره ای نبود به سمت اتوبوس ها رفتیم دیدم اتوبوس برادر ها هم مثل اتوبوس ما پر از دلنوشته شده بود سوار اتوبوس شدیم و حرکت کردیم از شلمچه بر میگشتیم ولی روحمون رو همون جا ، جا گذاشتیم ، حال و هوای همه مون عوض شده بود ،از شهدا خواستم که دوبار صدام کنن ،خواستم که دوباره دعوت نامه برام بفرستن... با صدای منصوری از خواب بیدار شدم منصوری: آیه جان پاشو رسیدیم از پنجره نگاه کردم ،نزدیک دانشگاه بودیم کوله امو برداشتم ،وسیله هامو داخل کوله گذاشتم بعد از چند دقیقه رسیدیم دانشگاه و همه از اتوبوس پیاده شدیم از بچه ها خداحافظی کردم رفتم سمت خانم منصوری - خانم منصوری بابت همه چی ممنونم منصوری: من از تو ممنونم به خاطر کارای قشنگی که انجام دادی ،خوندن وصیت نامه هاا، نوشتن دلنوشته روی اتوبوس ،واقعا عالی بود یه دفعه یکی صدام کرد برگشتم نگاه کردم ،امیر و سارا بودن از منصوری خداحافظی کردم رفتم سمتشون پریدم تو بغل امیر ،انگار سالها بود که ندیده بودمش. سارا: خوبه حالا،چیه مثل زالو به هم چسبیدین با حرف سارا خندم گرفت از امیر جدا شدم و رفتم سمت سارا گونه اشو بوسیدم: عیدت مبارک عزیزم سارا: عیدت تو هم مبارک ،زیارتت هم قبول باشه امیر: شما برین داخل ماشین من برم با آقا سید احوالپرسی کنم میام سارا: باشه سوار ماشین شدیم بعد از چند دقیقه امیر هم اومد وحرکت کردیم - امیر جان بریم خونه ،دلم واسه با با و مامان تنگ شده امیر: بابا و مامان خونه بی بی منتظر تو هستن - جدییی ، چه خوب سارا: آیه خوش گذشت سفر - عالی بود ،پشیمونم که چرا زودتر نرفتم سارا: همه بار اولی که میرن همینو میگن ،ان شاءالله هر سال بری - ان شاءالله بعد از مدتی رسیدیم خونه بی بی تن تن از ماشین پیاده شدمو رفتم سمت در دستمو روی زنگ گذاشتم و بعد از چند ثانیه در باز شد وارد حیاط شدمو تن تن از پله ها بالا رفتم و در ورودی و باز کردم مامان رو به روم بود با دیدن مامان دویدم سمتش و پریدن تو بغلش صدای گریه ام بلند شد نمیدونستم علتش دلتنگی بود یا چیزه دیگه ای.