#گاندو
╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ
#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
@Youth_of_mahdi
ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝
سلام😍
سوپرایز عالی
میخوای بدونی امام زمان عزیزمون چه پیامی داده؟
یک کدوم از شماره های ۱ تا ۷ رو انتخاب کن و پیامتو بخون
*۱* https://digipostal.ir/c43iiqe
*۲* https://digipostal.ir/cgjt5d1
*۳* https://digipostal.ir/cq62fxr
*۴* https://digipostal.ir/cqkvs4f
*۵* https://digipostal.ir/cztze56
*۶* https://digipostal.ir/cp5uelv
*۷* https://digipostal.ir/cwnsvm2
به خودت قول بده سعی کنی به پیام رسیده از امام زمانت گوش کنی🥰
*با نشر حداکثری و ارسال به گروه هاتون در ثواب نشر حدیث شریک باشید*🌹🌹🌹
╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ
#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
@Youth_of_mahdi
ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝
♨️دیشب یه سری به کانال امام خامنه ای زدم و وقتی تعداد اعضاش رو دیدم خجالت کشیدم.
⭕️کانال رهبری تو ایتا فقط با 183 هزار نفر!
❗️در حالی که برخی کانال ها تا 400 هزار نفر هم عضو دارن!!
✅دوستان، لطفا همگی تو کانال رهبری عضو بشیم و آمار این کانال رو میلیونی کنیم...
💯یا علی بگین و بزنید رو این آیدی و عضو بشین:
@khamenei_ir
🔄لطفا این پیام رو اونقدر بازنشر کنید تا شب نشده کانال رهبر عزیزم میلیونی بشه.
#لبیک_یا_خامنه_ای
💠برا همیناس که میگیم کافر همه را به کیش خود پندارد...
#لبیک_یا_خامنه_ای
#پایان_مماشات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴نماهنگ | "به اذن خدا"
🔹 روایت رهبر انقلاب از روند پیشرفت صنعت موشکی جمهوری اسلامی ایران
#ایران_قوی
رمان آنلاین عشق بی انتها ❤️
#پارت_بیستوچهارم
یهو چشمام یه برقی زد و انگار قند تو دلم اب شد!
…
اقا سید اومد و در رو زد و صدا زد:
-زهرا خانم؟!
سریع پرونده هارو برداشتم و رفتم بیرون:
-سلام
سرش پایین بود و تا صدامو شنید و فهمید که صدای زهرا نیست چند قدم عقب
رفت وهمونطوری که سرش
پایین بود گفت:
-علیکم السلام…زهرا خانم تشریف ندارن؟!
-نه…زهرا امتحان داشت پرونده ها رو داد به من که تحویل بدم بهتون
یه مقدار سرشو بالا آورد و زیر چشمی یه نگاهی بهم کرد و گفت:
=اااا…خواهرم شمایید؟ نشناختمتون اصلا… خوشحالم که تصمیمتون رو گرفتین و
چادر رو انتخاب کردین. ان
شاء الله واقعا ارزششو بدونید، چون هم با چادر خیلی فرق کردید و اینکه هم با
چادر… هیچی…
.حرفشو خورد و نفهمیدم چی میخواست بگه و منم گفتم:
-ان شاء الله… ولی من یه تشکر به شما بدهکارم بابت راهنماییتون
-خواهش میکنم… نفرمایید این حرفو
دستشو آورد بالا و پرونده ها رو گرفت و همچنان همون انگشتری که زهرا خریده
بود تو دستش بود . پرونده ها
رو تحویل دادم و رفت ولی من همچنان تو فکرش بودم. با دیدن انگشترش سرم درد
گرفته بود و بدنم سرد شده
بود و همچنان خیره با چشمهام که الان کم کم داشت بارونی میشد بهش زل میردم
و رفتنشو نگاه میکردم. با
صدا زدن سمانه به خودم اومدم که گفت :
-ریحانه؟ چی شدی یهو؟!.
-ها؟! هیچی هیچی
-آقا سید چیزی گفت بهت؟!
-نه.بنده خدا حرفی نزد
-خب پس چی؟!
-هیچی..گیر نده سمی
-تو هم که خلی به خدا
خلاصه یکم تو بسیج موندم و بهتر که شدم آروم آروم سمت کلاسم رفتم و وقتی
پامو گذاشتم تو میشنیدم که
همه دارن زمزمه هایی میکنن. فهمیدم درباره منه، ولی به روی خودم نیاوردم. پسرا
که اصلا همه دهن باز مونده
بودن. اما امروز واقعا همه پسرها هم با احترام کنارم حرف میزدن و هر چیزی رو
نمیگفتن و شوخی هاشون
کمتر شده بود. نمیدونم، شایدم میترسیدن ازم! .ولی برای من حس خوبی بود…
شایدم میترسیدن ازم! .ولی برای من حس خوبی بود…
خلاصه ولی زمزمه هاشونم
میشنیدم.
-یکی میگفت حتما میخواد جایی استخدام بشه
-یکی میگفت حتما باباش زورش کرده چادری بشه
-و خلاصه هرکی یه چی میگفت
ولی من اصلا به روی خودم نمیاوردم… یه مدت به همین روال گذشت و من بیشتر
۳۰
به چادر و نماز خوندن و مدل
جدیدم داشتم عادت میکردم. تو این مدت خیلی از دوستانو از دست داده بودم. و
فقط مینا کنارم مونده بود، ولی
اونم همیشه نیش و کنایه هاشو میزد، توی خونه هم که بابا ومامان. همچنین توی
همین مدت احسان چند بار
خواست باهام مستقیم حرف بزنه و نزدیک شد، ولی من همش میزدم تو ذوقش و
بهش اجازه نمیدادم زیاد دور و
برم بیاد.راستیتش اصلا ازش خوشم نمیومد، یه پسر از خود راضی که حالمو بهم
میزد کارهاش و فقط آقا سید
تو ذهنم بود، شاید چون اونو دیده بودم نمیتونستم احسان رو درک کنم. تا اینکه یه
روز صبح مامانم گفت:
-دخترم… عروس خانم، پاشو که بختت وا شد.
با خواب الودگی یه چشممو باز کردم و گفتم:
باز چیه اول صبحی؟
-پاشو..پاشو که برات خواستگار میخواد بیاد
-خواستگار؟! امشب؟؟؟
-چه قدرم هوله دخترم. نه آخر هفته میان
-من که گفتم قصد ازدواج ندارم
-اگه به حرف باشه که هیچ دختری قصد ازدواج نداره
-نه مامان اگه میشه بگین نیان
-نمیشه باباش از رفیقای باباته
-عههههه…شما هم که هیچوقت نظر من براتون مهم نیست
-دختر خواستگاره دیگه.هیولا نیست که بخورتت تموم شی، خوشت نیومد فوقش رد
میکنیش.
اخر هفته شد و خواستگارها اومدن، و من از اتاقم میشنیدم که با بابا دارن سلام و
احوال میپرسی میکنن. مامانم
بعد چند دقیقه صدام کرد. چادرم رو مرتب کردم و با بی میلی سینی چای رو گرفتم
و رفتم به سمت پذیرایی.
تا پامو گذاشتم بیرون مامانش شروع کرد به تعریف و تمجید از قد و بالای من.
-به به عروس گلم! فدای قدو بالاش بشم. این چایی خوردن داره ازدست عروس آدم،
فک نمیکردم پسرم همچین
سلیقه ای داشته باشه .
#کپیازرمانپیگردقانونیدارد
روزانه دو پارت، هرشب ساعت ۲۱
╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ
#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
@Youth_of_mahdi
ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝
رمان آنلاین عشق بی انتها ❤️
#پارت_بیستوپنجم
داشت حرصم میگرفت و تو دلم گفتم به همین خیال باش! وقتی جلو خواستگاره
رسیدم اصلا بهش نگاه نکردم،
دیدم چایی رو برداشت و گفت ممنونم ریحانه خانم. نمیدونم چرا ولی صدای سید
تو گوشم اومد… تنم یه لحظه
بی حس شد و دستام لرزید قلبم داشت از جاش کنده میشد .تو یه لحظه کلی فکر
از تو ذهنم رد شد. نمیدونم
چرا سرم رو نمیتونستم بالا بگیرم اصلا مگه میشه سید اومده باشه خواستگاری؟!
نگاه به دستش کردم دیدم
انگشتر زهرا رو هم نداره دیگه. آروم سرم رو بالا اوردم که ببینمش، دیدم عهههه
احسانه…!
داشت حرصم میگرفت از اینکه چرا ول کن نبود. یه خواهش میکنم سردی بهش
گفتم و رفتم نشستم.
بعد چند دقیقه بابا گفت خوب دخترم آقا احسان رو راهنمایی کن برین تو اتاق
حرفاتونو بزنین. با بی میلی بلند
شدم و راه رو بهش نشون دادم. هر دوتا روی تخت نشستیم و سکوت
-اهم اهم…شما نمیخواید چیزی بگید ریحانه خانم؟!
-نه…شما حرفاتونو بزنین. اگه حرفای من براتون مهم بود که الان اینجا نبودید.
-حرفات برام مهم بود، ولی خودت برام مهم تر
بودی که الان اینجام . ولی معمولا
دختر خانم ها میپرسن و آقا
پسر باید جواب بده
-خوب این چیزها رو بلدینا… معلومه تجربه هم دارین
-نه.اختیار داری ولی خوب چیز واضحیه، به هر حال من سوالی به ذهنم نمیاد
و چند دقیقه دیگه سکوت
-راستی میخواستم بگم از وقتی چادر میذاری چه قدر با کمال شدی. البته نمیخوام
نظری درباره پوششت بدما،
چون بدون چادر هم زیبا بودی و اصلا به نظر من پوششت رو چه الان و چه بعد
ازدواج فقط به خودت مربوطه و
باید خودت انتخاب کنی.
از ژست روشنفکری و حرف زدناش حالم بهم میخورد و به زور سر تکون میدادم، تو
ذهنم میگفتم الان اگه سید
جای این نشسته بود چی میشد. یه نیم ساعت گذشت و من همچنان چیزی نگفتم
و ایشون از خلقت کائنات تا
دلیل افزایش قیمت دلار تو بازار آزاد حرف زد و اخر سر گفتم:
-اگه حرفهاتون تموم شد بریم بیرون
-بفرمایین… اختیار ما هم دست شماست خانم
حیف مهمون بود وگرنه با اباژورم میزدم تو سرش! وارد پذیرایی شدیم و مادر احسان
سریع گفت: وایییی چه قدر
به هم میان..ماشا الله…ماشا الله
بابام پرسید خب دخترم؟!
منم گفتم : نظری ندارم من
مامانم سریع پرید وسط حرفمو گفت بالاخره دخترها یکم ناز دارن دیگه… باید فک
کنن
مادر احسانم گفت : آره خانم… ما هم دختر بودیم میدونیم این چیزارو، عیبی نداره.
پس خبرش با شما.
خواستگارا رفتن و من سریع گفتم: لطفا دیگه بدون هماهنگی من قراری نذارید!
مامان: حالا چی شده مگه؟؟خب نظرت چیه؟!
-از اول که گفتم من مخالفم و از این پسره خوشم نمیاد
و حالا شروع شد سر کوفت بابا که تو اصلا میدونی چه قدر پول دارن اینا؟! میدونی
ماشینشون چیه؟! میدونی
پدره چیکارست؟! میدونی خونشون کجاست؟!
-بابای گلم من میخوام ازدواج کنم نمیخوام تجارت کنم که
#کپیازرمانپیگردقانونیدارد
روزانه دو پارت، هرشب ساعت ۲۱
╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ
#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
@Youth_of_mahdi
ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝
جانانهبهگوشیم(:😉😊
https://harfeto.timefriend.net/16672338632371
الو📞📞
میشنوییم نظراتتون رو
#ناشناس
سلام
ببخشید گروه نمیشه زد داخل کانال مختلط هست 😊
اگه بروجردی هستید و دختر به پیوی خادم المهدی مراجع کنید
چشم مطالب کاربردی مفید هم میزاریم🌸
╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ
#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
@Youth_of_mahdi
ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝
هدایت شده از فرهنگ سلیمانی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ماتجربهڪردیمڪہدرموسمفتنہ؛
تارهبرماسیدعلۍهستغمۍنیست...
#ایران
#لبیک_یا_خامنه_ای
#دختران_انقلاب
#دختران_حاج_قاسم #قرارگاه_دختران_حاج_قاسم
#فرزندان_انقلاب
#دهه_هشتادی
#زن_عفت_افتخار
#گروه_نسیبه
مرا عهدیست با جانان...❣
اول هر صبح قرار دعای #عهد❤️
قرار عاشقی❣
╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ
#جَوانانِ_مَهدَویَت
@Youth_of_mahdi
ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مرا عهدیست با جانان...❣
اول هر صبح قرار دعای #عهد❤️
قرار عاشقی❣
╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ
#جَوانانِ_مَهدَویَت
@Youth_of_mahdi
ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝
💚حضرت مهـدی (عج):
آنگاه که نشانه های ظهور برایت آشکار شد،سستی نکن و از برادران و دوستانت که به سوی ما می آیند عقب نمان،به سوی جایگاه نور و یقین و چراغهای پر فروغ دین به سرعت حرکت کن تا راه هدایت را بیابی ان شاءالله...
📙 بحارالأنوار ج۵۲ ص ۳۵
📗 کمال دین ج ۲ ص۴۴۸
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🌸
╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ
#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
@Youth_of_mahdi
ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⏯ #نماهنگ ویژه #امام_زمان(عج)
🍃گاهی که قلب اهل زمان سنگ میشود
🍃آقا دلم برای شما تنگ میشود
🎤 #امید_روشن
🌷 #اللهم_عجل_لولیک_الفرج
╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ
#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
@Youth_of_mahdi
ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝
🔴 شرط #قیام_امام_عصر در بیان امام صادق علیه السلام
🔵 شخصی بنام «سهل بن حسن خراسانی» خدمت امام صادق ـ علیه السّلام ـ رسید، سلام کرده و نشست. عرض کرد یابن رسول الله ـ صلّی الله علیه و آله ـ شما رئوف و مهربان هستید، چرا از حق خود دفاع نمیکنید؟ چه چیزی مانع این امر است؟ در صورتیکه بیش از صدهزار شیعه شمشیرزن دارید! حضرت فرمودند: ای مرد خراسانی بنشین، سپس حضرت امرکردند، تا تنور را روشن کنند، وقتی تنور برافروخته شد، حضرت رو به مرد خراسانی نموده و فرمود: بلند شو و داخل تنور شو،
در این هنگام مرد خراسانی ترسید و عرض کرد: یابن رسول الله ـ صلّی الله علیه و آله ـ مرا با آتش سوزان، از من درگذر، ...
حضرت فرمودند: تو را بخشیدم،
🔺 در این هنگام یکی از اصحاب امام صادق ـ علیه السّلام ـ بنام «هارون مکی» وارد شد در حالیکه یک کفش خود را با انگشت گرفته بود. خدمت آنحضرت رسید و سلام کرد. امام ـ علیه السّلام ـ جواب سلام او را داد و فرمود: نعلین را از دست خود بینداز و برو داخل تنور ...
هارون مکی، نعلین را انداخت و داخل تنور شد.
🔹 امام ـ علیه السّلام ـ شروع کرد با مرد خراسانی صحبت کردن و از اوضاع خرسان از او پرسیدن و ... سپس گفت ای خراسانی برو و داخل تنور را نگاه کن.
مرد خراسانی بطرف تنور رفت و دید که «هارون مکی» چهار زانو در تنور نشسته است.
امام ـ علیه السّلام ـ از مرد خراسانی سئوال کرد:
«از اینها در خراسان چند نفر پیدا میشود؟
مرد خراسانی عرض کرد: بخدا قسم یک نفر هم نیست.
🔶 امام ـ علیه السّلام ـ فرمودند: ما در زمانی که پنج نفر یاور اینچنین نداشته باشیم قیام نخواهیم کرد. ما خودمان موقعیت مناسب را بهتر میدانیم.
📚 بحارالانوار، جلد ۴۷، صفحه ۱۲۳
╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ
#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
@Youth_of_mahdi
ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝